گلستان رفت اما عدهای دوستش نداشتند و شهرتش را زیر سایه فروغ میدیدند؛ حتی انکار میکنند که اگر عشقِ گلستان نبود، انگیزهای هم برای آن سرودههای پراحساس و عاشقانه بوجود نمیآمد و احتمالا فیلم "این خانه سیاه است"ساخته نمیشد.
در مجموع نمیشود منکر شد که بخش زیادی از شهرت فروغ و گلستان بخاطر عشق ممنوعه آنها بود که بتاریخ پیوست.
کبروغرور گلستان و ستیزش با شاملو و فردوسی، خیلیها را عصبی میکرد. اما بنظر من جسارت، غرور و صراحت لهجه در مردان خصوصا، ستودنی ست و من میستودم ولی نگاه متعصبانه و تندی که همه را از بالا نگاه میکرد و بین آدمها خط میکشید را نه.
در هر حال خوشمان هم نیاید، گلستان انسانی خوش گذران و اعیان بود که قبل از انقلاب گرایش چپ داشت. با دربار شاهنشاهی و هویدا هم رابطه خوبی داشت و با اینحال نابودی کاخ شاهنشاهی را هم در اوج قدرت پیش بینی کرد. او نوه مجتهد شیرازی و پسر روحانی ای بود که زبان فرانسه میدانست و نماینده مجلس موسسان بود.
نثرش بدیع و نوین، قلمش رها و هنجار شکن و سبک نوشتاری ش وزین و آهنگین بود. او با زبانی استوار و مسلط، سبک خاص خودش را آفرید که بی شباهت به شعر نبود. در این شخص روحی جسور و خوی وحشی دیده میشد. روشنفکری بود که عمری با خرافات و جهل جنگید. سنتهای غلط را خوار شمرد و در داستانهایش، ملایان دغلباز را از آسمان خیالی شان پایین آورد. او پر بود از خشم وجدال و زهر و نیش...
در مراسم خاکسپاری فروغ در قبرستان ظهیرالدوله، همه نویسندگان و شاعران شرکت کردند؛ جز ابراهیم گلستان و همه بر او خورده گرفتند. او گفت "من دوست زنده اش بودم، مرده ش به کارم نمی آمد و من به کار او"
معمولا صاحبان عزا را بر پیکر عزیزشان حاضر میکنند تا باور کنند بخاک رفتن و زخم برجا مانده را؛ اما گلستان کسی نبود که به مرگ اجازه دهن کجی دهد. او که خود قماربازی از پیش باخته بود، حوصله ریشخند دوست و دشمن را نداشت. اندوهش بزرگ و خیلی خصوصی بود. تصور کنید زنی داشته باشی که به عشقت احترام بگذارد و تو نیز دوستش داشته باشی و خود را مقید به بعضی ملاحظات بدانی. بعد معشوقی همچون فروغ نازنین، تصادف کند و تو پیکر ظریفش را از این بیمارستان به آن بیمارستان بکشی و در نهایت از اتاق عمل خبرت کنند که تمام شد، یعنی همچون ماهی از کفت لغزید و رفت. و بعد بقول خودش"تحمل عصبیت تمام شود و روی صندلی از هوش بروی" نهایتا بزنی به جاده و تا کاشان برانی. و در همانحال که سینه ات سرشار از رنج درونی است؛ مشتی تهی اندیش بخود اجازه قضاوتت را بدهند.
چرا حفظ حریم خصوصی افراد را مقدس نمیدانیم؟! آنها که میگویند گلستان با بیاعتنایی فروغ را میآزارد، توقع داشتند با وجودِ داشتن همسری چنان عاشق و فهمیده، عشق را جار بزند؟
وقتی پسرش کاوه، عکاس نام اور ایرانی، روی مین رفت و کشته شد؛ دخترش لیلی، مترجم و گالری دار معروف، به او که در لندن بود زنگ زد و گفت" دیگر کاوه نیست" و او فقط گفت"خوب..."
گلستان شبیه هیچکس نبود و رنج و عشق و شادی را جار نمیزد. کاوه خاطرات جالبی از پدر در زمانهای مختلف تعریف کرده، از جمله دسته جمعی رفتن فروغ و مادرش( همسر گلستان) به سینما ...و وقتهایی که با هم در یک خانه بودند. کاوه از غم پدر بعد از مرگ فروغ هم مصاحبهای دارد و میگوید"چقدر من و مادر، غصه پدر را میخوردیم؛ در این دنیا نبود و مثل خواب زدهها با گلهای حیاط صحبت میکرد"
ذات گل بیاخلاقی است! شاید آن لحظه بر مرز فراق یارش ایستاده بود و با جگری سوخته، بیاد میآورد که مناسبات اجتماعی حتی اجازه زیستن با فروغ را به او نداد و نگذاشت یک دل سیر لب بر لب معشوق بساید. شاید ادعای فروغ را بیاد آورد که "هر کجا میروم ترا با خود میبرم" و با خود میگفت:
چه بیمعنا! چه بیثبات! حالا نیمه مانده من، چگونه بر نیمه رفته تو به عزا بنشیند و به تسلیت دیگران پاسخ گوید؟!
هر که هر چه میخواهد بگوید؛ اما ابراهیم گلستان منحصر بفرد بود. او خلاصه تاریخ ایران بود و عمر نوحی که کرد بر او حلال باد. روحش در آرامش