از دیرزمان، زن نقطه ضعف مردان و باعت و بانی بسیاری از جنگهای تاریخی و وقایع مهم جهان بوده است. چه تعداد از سران و شخصیتهای بزرگِ سیاسی که دل در گرو عشق زنی نهادند یا برای نشان دادن قدرت خود زنها را به تملک خود درآوردند. حتی در میان شخصیتهای مذهبی و کسانی که در دید مردم مقدس بودند دیده شده که با قرار گرفتن زنی زیبا در مسیر زندگی روحانی شان، به هر کاری دست زدهاند.
"بل آمی" شخصیت اصلیِ رمانی به همین نام، مردی است خوش تیپ، اغواگر و خوش سروزبان که شیوهی بدام انداختن زنانِ بانفوذ و اشراف را بلد است و این مهارتش را وسیلهای میکند برای رسیدن به ثروت و شهرت. بد نیست به معیار زیبایی از نگاه نویسنده نظری بیندازیم که با توجه به عکس نویسنده به اهمیت این قسمت بیشتر پی میبریم و می بینیم که "گی دو موپاسان" چگونه به تفسیر، از سبیل چخماقی و قشنگ او سخن گفته:
_"مجعد و تاب خورده، بور و اندکی مایل به حنایی که در قسمت سوزن سوزن نوک سبیل کمرنگ تر شده و بر روی لبهایش وز خورده !!!!!"
بعد از این مزاح کوچک با نویسنده به جامعهی فرانسه در آن زمان اشاره کنیم که همچون شرایط امروزِ ایران، به انحطاط و تزلزل اخلاقی و عدم اعتماد بین مردم و سستی باورها دچار بود؛ بطوریکه هر کس در فکر بالا کشیدن خود به هر قیمتی بود؛ مثل دزدی از بیت المال، دزدیدن نوامیس و گذاشتن پرستوها بر سر راه دولتمندان برای مقاصد سیاسی و دستیابی به پست و مقامی بالاتر.
از اطلاعات چنین برمیآید که نویسنده رمانِ بل امی"گی دو موپاسان" که در نوشتن داستانهای کوتاه چهره شناخته شدهای دارد(داستان گردنبند از شناخته شدهترین داستانهای کوتاه اوست) خود بابت ارتباط جنسی زیاد با زنان به بیماری سفلیس دچار شد و در سنین جوانی با رنج و درد از دنیا رفت. با توجه به سالهای کوتاهِ تندرستی، خلق این تعداد رمان و داستان کوتاه و بلند فقط از یک نابغه ادبی برمیآید. لازم به ذکر نیست که بین اشراف و تهیدستان و دزدان، آدمهای نیک کردار زیادند و هستند کسانیکه با وجود فراهم بودن انواع خوشگذرانیها همچنان نفس انسانی و انسانیت خود را حفظ کرده و میکنند. در مجموع میشود گفت در جامعه ای که دچار فقر اقتصادی و فرهنگی شود؛ دزدی، یک هنر و زرنگی و بنوعی دون ژوان بودن لقب میگیرد. در کتابی که در باره زندگانی" ابن عربی" که شخصی در ردیف مولانا و شمس سهروردی" بود میخوانیم که او نیز در کنار زندگی معنوی و علم اندوزی به چنین عشق ورزی هایی میپرداخته [نه به شکل امروزی] بلکه به معنا و مفهوم" شیخ ومراد" بودن برای مریدانش. ایشان شرب خمر میکردند و در کار عشقبازی با زنان بصورت خارج از سنت و در سنت بودند در دورانی که هنوز فئودالی به سرمایهداری گذار نکرده بود.
گی دو موپاسان، نویسنده فرانسوی که برخی منتقدین او را همچون ادگار آلن پوی آمریکایی، پدر داستان کوتاه نامیده اند در فصل های اول و دوم کتاب، ژرژ دورا(بل آمی) را با فورستیه بطور اتفاقی آشنا میکند؛ هردو از کهنه سربازان فرانسوی در دوران استعمارگری فرانسه در الجزایر و کشورهای آفریقایی و در خدمت استعمارگران اروپایی بودند و البته محروم از لذتهای جوانی.
_"دوروآ با تعجب به اونگریست. خیلی عوض شده بود. خیلی پخته شده بود. حال، رفتار و لباس مرد موقری را داشت که به خودش اعتماد دارد و شکمش هم شکم کسی بود که خوب میخورد. سابقاً لاغر، باریک، فرز، گیج ،غوغاگر و همواره شاد بود. در ظرف سه سال، پاریس از او آدم دیگری ساخته بود؛ آدمی چاق و جدی با چند تار موی سپید روی شقیقه ها. هر چند بیش از بیست و هفت سال نداشت."
این دو به فرانسه بر میگردند و اشراف و حاکمان را در ناز و نعمت و ثروت و مال اندوزی و غرق در عیش و عشرت و زنبارگی میبینند. البته فورستیه بخاطر آشنایی با رده های بالا خود را از فقر و بیکاری رهانیده و دوست خوش چهره ش را هم وسیله ای برای دست یابی بیشتر به مقام وثروت قرار میدهد.
_«عطشی داغ، عطش مخصوص شبهای تابستان امانش را بریده بود، به احساس دلپذیری فکر میکرد که بر اثر نوشیدن مایعی خنک در دهان و گلو ایجاد میشود. ولی اگر فقط دو لیوان آبجو میخورد، بایستی با شام فرداشب وداع میکرد، و او با ساعتهای گرسنگی پایان ماه به خوبی آشنا بود.»
او شبی در چنین حال و احوالی مشغول قدم زدن در یکی از خیابانهای معروف پاریس است که با یکی از همخدمتیهای قدیمش به نام «چارلز فورستیه» برخورد میکند. فورستیه در یکی از روزنامهها مسئولیت مهمی دارد و اوضاع مالیش حسابی روبراه است. فورستیه با دیدن فلاکت ژرژ به او پیشنهاد میکند فردا در مهمانی شام در خانهاش شرکت کند تا ضمن معرفی او به مالک روزنامه بتواند کاری برای او در روزنامه فراهم کند. او همچنین پولی به ژرژ میدهد تا لباسهایی درخور تهیه کند تا بتواند از این فرصت استفاده کند و خودی نشان بدهد. همه چیز مطابق برنامه پیش میرود و ژرژ به عنوان خبرجمعکن در روزنامه استخدام میشود.
حالا حقوق او این امکان را فراهم میکند تا بخش قابل توجهی از رویاهای سابقش را تحقق بخشد اما این طبیعت غالب افراد بشر است که رویاهایشان مدام بهروز شود. او در مهمانی شام با خانم «کلوتیلد دو مارل» آشنا میشود و این آشنایی بخش دیگری از رویاهای او را محقق میکند. رفته رفته هزینههای او بالا و بالاتر میرود و لازم است درآمدش نیز بالا برود."
فورسیته تا آنجا پیش میرود که نه تنها دوستش را با زنان جوان و میانسال آشنا میکند که در آخر همسر خود،" مادام دوراله "را هم در اختیار او قرار میدهد. در آخرین فصل از بخش اول رمان میبینیم "بل آمی" از یک گزارشگر ساده به مدیر مسوول روزنامه ارتقاء مییابد. چیزیکه این درام و نتیجه ثروت طلبی به هر قیمتی را به اوج میرساند مرگ فورستیه و بخشِ شب آخر مرگ او در ویلای شهرک دور از پاریس است در حالیکه بل آمی و همسر فورستیه، در کنار هم و در حال برنامه ریزی برای زندگی مشترک خود هستند؛ بهترین تصویر برای نشان دادنِ زوال اشرافیت .....
_"چند بار دیگر غروب آفتاب را خواهم دید؟ هشت بار، ده بار، پانزده بار، شاید سی بار؛ بیشتر نه. شماها باز هم وقت دارید، برای من دیگر تمامشده است و پس از من باز هم دنباله خواهد داشت؛ انگار هنوز باشم.
چند دقیقه خاموش ماند وسپس دنباله حرف را گرفت:«هر چه که میبینم به یادم میآورم که پس از چند روز دیگر نخواهم دید. وحشت آور است، دیگر هیچ چیز را نخواهم دید؛
کوچکترین چیزهایی که با آنها سروکار داریم، لیوانها،بشقابها، بسترهایی که به این خوبی در آن میآرمیم، کالسکه ها... شب با کالسکه به گردش رفتن خوش است. چقدر همه این چیزها را دوست داشتم.»
در روزگار تندرستی فورسیته میخوانیم:
_"فورسیته با خنده ی متقاعدشده ی آدمی شکاک گفت:
خب، البته زنها اگر مطمئن باشند آبرویشان محفوظ خواهد ماند دست به خیلی کارها خواهند زد؛ بیچاره شوهرها"
آنچه من از رابطهی بل آمی یا ژرژ با خانم والتر برداشت کردم این بود که بیشتر بدنبال کسب احترام و وسوسهی محک زدن خود برای اثبات اینکه میتواند حتی زنی پاکدامن و متشخص را شیفته خود کند ولی در مورد سوزان دختر همین خانم کاملا هدف تجاری داشت.
"حالا نوبت حرفهایی با معنیهای ضمنی ماهرانه بود. پس زدن نقابها به کمک کلمات؛ مثل بالازدن دامن. لحظهی بکار بردن دوز و کلکهای گفتاری، حسادت به خرج دادنهای ظریفانه با مفهوم پنهانی، بیپروایی و دو پهلو حرف زدنها. جملههایی که تصویرهای برهنه را با اصطلاح ها و طرز زیبایی پوشیده مجسم میکند و در جسم و روح، چشم اندازهای سریعی را به معرض دید میگذارد که بزبان نمیشود آورد و به مردمان خوشگذران، عشق زیرکانه و مرموزی را ارائه می دهد؛ نوعی تماس ناپاک و ایجاد ارتباط همزمان، آشوب برانگیز و تحریک کننده
هدف نویسنده از بیان سرگذشت جوان خوش قیافه و حیله گر، افشای فاجعه ی دردناک جامعه ایست که معنویت از آن رخت بر بسته و فساد و گمراهی جانشینش شده است. جامعه ای که با وجود چندین انقلاب و شعارهای روشنفکرانه، هنوز در منجلاب دوران پیش از انقلاب کبیر دوران لویی ها، روسپیان درباری و سودجوییهای وحشیانه اشراف دست و پا میزند و این تصویر را با مجسم ساختن شخصیت اصلی داستان که از احساسات دیگران برای پیشبرد اهداف و پیشرفتش استفاده میکند نشان میدهد. کسی که با داشتن شخصیتی مانفیست و اندکی زیرک میتواند هر آنچه را میخواهد بدیگران بقبولاند. قدر مسلم نمیتوان گفت زنان اشرافیِ فرانسوی ناخواسته فریب میخوردند بلکه با آگاهی بر قصد و سوء نیت بل آمی خود را به او تفویض میکردند.
_"این را خوب درک کنید که ازدواج برای من یک قید و بند نیست بلکه یک نوع شراکت است. من میخواهم آزاد بمانم کاملا آزاد نسبت به کارهایی که میکنم، سبت به رفتارم، کردارم، رفت و آمدهایم. من در مورد رفتارم نه ابراز حسادت را میتوانم تحمل کنم نه زیر نظر قرار گرفتن و نه جروبحث کردن را.
البته تعهد میکنم بهیچ وجه آبروی مردی را که با او ازدواج میکنم را به خطر نیاندازم و هرگز او را دستخوش تمسخر یا نفرت دیگران نکنم ولی این مرد هم باید متقابلا تعهد کند مرا به چشم یک برابر، یک شریک، یک متعهد نگاه کند نه فردی فرودست، نه همسری مطیع و تسلیم. این را خوب میدانم که افکار من مثل دیگران نیست اما بهیچوجه حاضر نیستم انها را تغییر دهم، همین. "
ژرژ در امور نویسندگی آدم کم مایهایست که راه بالا رفتن از نردبان اجتماعی را در چنین اجتماعی مییابد و نشان میدهد که در این مقوله آدم پُرمایهایست!
عبارت «بل آمی» به معنای دوست قشنگ، دلپذیر و دلرباست؛ لقبی که دخترِ نوجوانِ خانمِ دو مارل (بیگناه ترین شخصیت زنِ رمان) به او میدهد و از آن پس دیگر زنان زندگیش نیز او را به این نام خطاب میکنند.
_"ژرژ روبه روی زنش ایستاد. لحظهای چشم در چشم همدیگر دوختند، کوشیدند به جاهای نفوذ ناپذیر و پنهانی روح همدیگر رخنه کنند و به افکار هم پی ببرند. سعی میکردند در پرسشی خاموش و پرحرارت وجدان یکدیگر را برهنه کنند؛ کشمکش نزدیک دو فردی که کنار هم زندگی میکنند ولی هیچگاه نمیتوانند به اعماق روح هم نفوذ کنند.
مادلن هم به نوبهی خود چشم در چشم او دوخته بود و به طرزی ژرف و عمیق میخواست در عمق نگاه او چیزی را بخواند. انگار میخواست به اعماق ناشناخته وجود او نفوذ کند؛ جایی که ادم هرگز به آن دسترسی ندارد و فقط گهگاه در لحظات بیخبری یا بی توجهی یا سربه هوایی برای لحظه ای زودگذر، خودی نشان میدهد؛ درست مثل دری که برای لحظهای کوتاه بروی اسرار روح آدم باز بماند."