نشسته ام روی صندلی و دارم به قبل نگاه میکنم البته توی ذهنم مرورش میکنم و اگه بخوام دقیق بگم به 5 سال پیش، 5 سال گذشته تا به الان... به تنها دروغ سیزده ای که باور کردم و غم و ترسش برام موند فکر میکنم، به گذر کردن روز ها به نماندن امروز و رفتن دیروز، به زخم ها که همچنان در کنارمن و با من بر فردا میآیند، راست بگم فراموشی وجود نداره و توقع بیجاییه، تنها تنها تنها زخم ها با فرداها و فرداها در تن ما جا باز میکنند و سر جایشون خشک میشوند و تا آخرین امروز کنار ما خواهند ماند.
و گاها صدایی ازشون در میاد و ما باید نازشون کنیم تا آروم بگیرن و بگذره و این روند تا آخرین امروز ادامه خواهد داشت.
راستی بهتره به زخم ها تنها به نگاه درد ننگریم، زخم ها در کنار درد خود لذت، زندگی، حال خوب و خنده همراه داشتند ولی خب زخم همچنان زخم هست و درد به همراه میآید
در کل فقط خواستم بگم که میگذره و میگذره تا به آخرین میگذره برسیم و همین....