تکه هایی از رمان چشمهایم آبی بود
*********************************
می دانی فرق آثار من با بقیه در چیه؟ در این است که در آثار من فرق مرده ها، زنده ها ، اشیا ،رنگها ، تیرگی ، روشنایی و موسیقی و سکوت با هم معلوم نیست. معلوم نیست این کجا شروع می شود و آن تمام می شود. چون اصلاً اینها با هم فرقی ندارند ، همه شان یکی اند .
***
فکر می کنی اگر غم و شادی یا عمل و فکری بمیرد تبدیل به چی می شود ، کجا می رود ، به چه شکلی در می آید؟ چون در این دنیا هیچ چیزی از بین نمی رود، فقط از شکلی به شکلی و از حالتی به حالت دیگر در می آید . خب پس این همه احساس و فکر و عمل ما چی می شود؟ من فکر می کنم هر چیزی که نظر ما را جلب می کند یا باهاش رابطه برقرار می کنیم ، یک تکه از احساسات و عمل گمشده ی ماست. گاهی مرگ کسی می توانند صدها نفر رابه گریه بیندازد و غمگین کند . این نشان می دهد که هر تکه ای از آن آدم می تواند حالتهای مختلف و ممکن صدها نفر دیگر هم باشند. مثلاً حالتهای مختلف عشق از دست رفته صدها زن یا مرد باشد .گاهی غم... یا نفرت و شادی آدمی می تواند تبدیل به یک جنازه بشود که گوشه ی سردخانه ای افتاده .جنازه ها آخرین حالت و انتهای بی تغییر هر فکر ، عمل و آدمی هستند. چون هر عمل و فکری می تواند در وسط راهش تبدیل به هر چیزی بشود . من خودم جنگلی را پیدا کردم که بدن یک عشق بزرگ است. عشق یک زن به یک مرد .
***
همسایه بالایی ام پیرمرد بود که سالها درد و تنهایی و آوارگی را تحمل کرده بود و حالا تمام کرده بود و بو ی جسدش تمام ساختمان را برداشته بود . فکر می کنم این طوری است که هر کدام از اعمال و حال و هواها و احساسات ما در نهایت تبدیل می شوند به همان چیزی که بودند. به چیزی که قابل رویت باشند . شکل یک درخت ،کوه و شکل یک جسد خونی یا یک آدم دیوانه و بی ذهن و گمشده . این طوری هر کدام از اعمال و افکار و تکه های ما ده ها شکل و زندگی پیدا می کنند چون برای هر کدامشان حالتهای زیادی متصور است. گاهی نتیجه ی اعمال ما قرنها پیش از ما به دنیا می آید و با ما و کنار ما سالها زندگی می کند بی آنکه ما بشنا سیمشان. من فکر می کنم همسایه ی بالایی ام ،تنهایی من و صدها آدم دیگر بود که اگر آنها هم دنبالش می گشتند، آنجا پیدایش می کردند و اگر می خواستند عاقبت و حالت آخر تنهایی شان را ببینند باید می آمدند گوشه ی آن آشپزخانه، او را می دیدند که ازشان و پشت سرشان به جا مانده و در او سهم دارند. و چون من فقط دنبال تنهایی ام می گشتم او را آنجا توی آن حالت پیدا کرده بودم.
***
مرده فروشی الان در تمام دنیا رواج دارد. مرده ها هم مثل چیزهای عتیقه اند هر چی کهنه تر شوند مرغوب تر می شوند و قیمتی تر.
***
چون ما دست دراز می کنیم و چیزهایی را بر می داریم فکر می کنیم مال خود ما هستند . نمی شود که آدم هرچه برداشت بگوید مال اوست ، چون توسط او دیده یا فهمیده شدند . فهمیدن که یکجور ربط دادن چیز هاست هیچ وقت باعث نمی شود ما صاحب چیزی بشویم. ***
می گویند اگر آدم بتواند جلو جلو نتیجه ی کارها و فکرهایش را ببیند دیگر خوش بخت است. در صورتی که هرچه ما می بینیم و در اطرافمان هست نتیجه ی اعمالی است که ما هنوز انجام ندادیم و هیچ وقت هم انجام نمی دهیم . اگر زرنگ باشیم می توانیم میان چیزهای تار دوروبرمان تکه های خودمان را بشناسیم .
***
در طول زندگی مان ما ده ها من جسمی می بینیم به خودمان و صدها من روحی . جابه جا در زندگیمان روحمان تغییر می کند و ده ها مرتبه و حالت روحی را پشت سر می گذارد. هر من جسمی و روحی یک بدن دارد که روزی عاقبت می میرد . وما آنها را پشت سر خودمان جا می گذاریم. فکر می کنم به همین دلیل است که می گویند نباید به دیگران بدی کرد و حتی جواب بدیشان را با بدی داد چون آن کسی که به تو بد کرده یکی از زندگی های گذشته ی خودت است. یکی از حالات ممکن و یا اعمال خودت است که هنوز نمرده . یک تکه از توست ،یکی از توست که آمده به این بهانه تو را ببیند یا باهات آشنا شود یا خودش را خالی کند با تو ، چون شما مبتلا به هم هستید و در نهایت او باید تکه ای از جنازه ی تو بشود . یا تو تکه ای از جنازه ی او بشوی . پس تو در نهایت می توانی فقط به خودت بدکنی .
***
می گفت ماهی ها حافظه شان ۳ ثانیه بیشتر نیست و کل عمرشان ۳ ثانیه ی قبل است و فقط آن طور که تو آن لحظه فکر می کنند زندگی می کنند . فکر می کنم خیلی از دردهایی که آدم می کشد برای این است که نمی خواهد مثل ماهی ها آرام باشد . یک کسی و چیزی تو آدم هست که می گوید ماهی ها الکی خوش و احمق هستند، چون از دردی که می کشند راضی هستند .
.***
فکر می کنم این طوری است که هر کدام از اعمال و حال و هواها و احساسات ما در نهایت تبدیل می شوند به همان چیزی که بودند. به چیزی که قابل رویت باشند . شکل یک درخت ،کوه و شکل یک جسد خونی یا یک آدم دیوانه و بی ذهن و گمشده . این طوری هر کدام از اعمال و افکار و تکه های ما ده ها شکل و زندگی پیدا می کنند چون برای هر کدامشان حالتهای زیادی متصور است. گاهی نتیجه ی اعمال ما قرنها پیش از ما به دنیا می آید و با ما و کنار ما سالها زندگی می کند بی آنکه ما بشنا سیمشان.
***
آدم دیر میفهمد هدف نباید مقصد باشد. چون خود راه هم جزیی از مقصد است. هر تکه اش یک مقصد است. بعضی موقعها حتى فکر میکنم مقصد اصلاً مقصد نیست. مقصد بهانه است. آنچه که اصل و اساس است جاده و راهی است که تو را میرساند به مقصد چون تمام وقتت صرف آن میشود.
.***
وقتی بچه به دنیا میآید فقط زبان گریه و خنده را بلد است. برای همین گریه میکند و میخندد که حرف زده باشد. سالها طول میکشد تا آن بچه زبان ما را یاد بگیرد . و وقتی میمیرد باز زبانی را که سالها یاد گرفته، فراموش میکند . او می ماند و زبانی که روز اول بلد بوده . برای همین ما برای مرده هایمان گریه میکنیم . با انها این طوری حرف میزنیم ، درد دل میکنیم . می گوییم نگرانشان هستیم . در صدای هق هق گریه که برای ما یکنواخت است ، حرفهای زیادی گفته میشود که گوش زنده ها نمی شنود. اما مرده ها به راحتی نهفته ها را می فهمند. شاید خود ما هم نفهمیم با این هق هقی که زدیم چی را می خواستیم یادش بیاوریم و چی گفتیم و چقدر ناراحت او هستیم. میان شادی ها و غمها بی آنکه بخواهیم باز گریه مان میگیرد. دست خودمان نیست نمیدانیم چرا این طوری میشویم .حتماً داریم با کسی حرف میزنیم که نمی دانیم کیه. اما میدانیم وجود دارد و یک جایی ایستاده و زُل زده به ما ومنتظر است.
***
فکر می کنی اگر غم و شادی یا عمل و فکری بمیرد تبدیل به چی می شود ، کجا می رود ، به چه شکلی در می آید؟ چون در این دنیا هیچ چیزی از بین نمی رود، فقط از شکلی به شکلی و از حالتی به حالت دیگر در می آید . خب پس این همه احساس و فکر و عمل ما چی می شود؟ من فکر می کنم هر چیزی که نظر ما را جلب می کند یا باهاش رابطه برقرار می کنیم ، یک تکه از احساسات و عمل گمشده ی ماست. گاهی مرگ کسی می توانند صدها نفر رابه گریه بیندازد و غمگین کند . این نشان می دهد که هر تکه ای از آن آدم می تواند حالتهای مختلف و ممکن صدها نفر دیگر هم باشند. مثلاً حالتهای مختلف عشق از دست رفته صدها زن یا مرد باشد .گاهی غم... یا نفرت و شادی آدمی می تواند تبدیل به یک جنازه بشود که گوشه ی سردخانه ای افتاده .جنازه ها آخرین حالت و انتهای بی تغییر هر فکر ، عمل و آدمی هستند. چون هر عمل و فکری می تواند در وسط راهش تبدیل به هر چیزی بشود . من خودم جنگلی را پیدا کردم که بدن یک عشق بزرگ است. عشق یک زن به یک مرد .
***
می دانی فرق آثار من با بقیه در چیه؟ در این است که در آثار من فرق مرده ها، زنده ها ، اشیا ،رنگها ، تیرگی ، روشنایی و موسیقی و سکوت با هم معلوم نیست. معلوم نیست این کجا شروع می شود و آن تمام می شود. چون اصلاً اینها با هم فرقی ندارند ، همه شان یکی اند .
.***در تمام زندگی ما کاری غیر از این نمیکنیم که از چیزهایی دور می شویم ، قهر می کنیم و بی ربط میشویم باهاشان و با چیزهایی آشتی میکنیم و آشنا می شویم و بهشان ربط پیدا میکنیم . بلکه هم هی دست به دست میشویم و کسی و چیزی ما را به دست کسی و چیزی دیگر میدهد .
می گویند اگر آدم بتواند جلو جلو نتیجه ی کارها و فکرهایش را ببیند دیگر خوش بخت است. در صورتی که هرچه ما می بینیم و در اطرافمان هست نتیجه ی اعمالی است که ما هنوز انجام ندادیم و هیچ وقت هم انجام نمی دهیم . اگر زرنگ باشیم می توانیم میان چیزهای تار دوروبرمان تکه های خودمان را بشناسیم .
.***
اگر کسی حتی یک درخت را بزند یا شاخه اش را بشکند، از یک چوب یک جایی از زندگی اش ضربه ای را که به آن درخت زده پس میگیرد . اگر تو بچگی معلمش با ترکه ی درختی تنبیه اش نکند یا صاحب باغی به بهانه دزدیدن سیبهای باغش او را نگیرد زیر چوب ، یک وسیله ی چوبی یک جا طنابش پاره میشود و یا زیرش در میرود و از بالا خودش را پرت میکند پایین تا سر او را بشکند. این یعنی یاد و حافظه ی جهان .
***
چون ما دست دراز می کنیم و چیزهایی را بر می داریم فکر می کنیم مال خود ما هستند . نمی شود که آدم هرچه برداشت بگوید مال اوست ، چون توسط او دیده یا فهمیده شدند . فهمیدن که یکجور ربط دادن چیز هاست هیچ وقت باعث نمی شود ما صاحب چیزی بشویم. /
***
زندگی یک مشت جاده ی عجیب و غریب و پر کیف است و یک آدم کله خر که مانده بین این جاده ها حیران . اگر از حیرانی در بیاید دیگر چیزی ندارد . اولین و آخر ین چیزی که دارد همان حیرانی و سرگردانی است. اگر آن را هم ازش بگیرند دیگر خیلی دست خالی می شود
***
شاید بیخود نباشد که ما نمی توانیم ربط خودمان با بعضی از آدمها حوادث مکانها و... پیدا کنیم. اما کشش عجیب و بی دلیلی نسبت به آنها در خودمان حس میکنیم. یکهو عاشق چیزی و کسی و جایی میشویم یا میخواهیم درباره اش فکر کنیم یا حرف بزنیم بی علت نیست ،حتماً یک ربطی ما با آنها داریم. اگرچه هیچ وقت دلیل ربطمان به آنها را نفهمیم. حتماً به همین خاطر است که اگر کسی را آن طرف دنیا ببینیم که شاد است و از خوشی مثلاً هنگام تحویل سال می رقصد یا یک کاری میکند که خوشی اش دیده بشود ما هم خوشحال میشویم . و بی آن که بخواهیم لبخندی مثل لبخند او می آید روی لبمان می نشیند. و اگر مثلاً ببینیم یک بچه را جلو مان یا حتی آن طرف دنیا آزار میدهند یا میخواهند کسی را بکشند به وحشت می افتیم. یا برای مرد و زن داغداری که نمیشناسیمش گریه مان میگیرد . گاهی حتی اتفاقی یک جای دنیا می افتد برای کسی و ما بدون آنکه از آن مطلع باشیم همین طور که گوشه ی آشپزخانه مان ایستادیم و داریم ظرفی میشوییم یا لباس تنمان میکنیم یکهو میزنیم زیر گریه یا یکهو خنده مان میگیرد یا عصبانی میشویم یا داد میزنیم سر خودمان و کسی که نمی شناسیمش. یا گاهی تو حمام وقتی میرویم زیر دوش شروع میکنیم برای کسی آواز خواندن و بهانه مان این است که برای خودمان آواز میخوانیم در صورتی که برای یک آدم غمگین که آن طرف دنیا گوشه ی حمامی کز کرده و غصه دارد آواز میخوانیم و خودمان را شریک میکنیم در غمش .کارهایی که ما میکنیم با آن کاری که آن آدم که تکه ای از ماست میکند بی ربط نیست. حتماً سر او بلایی آورده اند یا خبر خوشی را بهش دادند که ما اینجا بی دلیل غمگین یا خوشحال شدیم، هر چند ممکن است ما این را ندانیم و چیزی ازش نشنیده باشیم. اما او روی ما تأثیر میگذارد. یک چیز منطقی است، کلید برق را اگر بزنی لامپ روشن میشود. چون آن غم شادی بی دلیل کنارمان است. ممکن است بهانه بیاوریم که دلمان گرفته و باید گریه کنیم و سبک شویم یا خوشحالی مان به خاطر خبر خوشی است که منتظرش هستیم.و هی بهانه برای حال و احوالمان پیدا کنیم که یکجوری بشود توضیحش داد. و دلیلی پیدا کنیم که قانع شویم و بگوییم این بود مثلاً دلیل آن کار. اما دلیلش ساده تر از آن چیزی است که ما فکر میکنیم . ما با آن آدم در چیزی شریک هستیم و همه ی این اتفاقات به خاطر شریک بودن ما و اوست... به خاطر آن است که خودمان را در او به یاد می آوریم.
***
در این دنیا هیچ چیزی از بین نمی رود، فقط از شکلی به شکلی و از حالتی به حالت دیگر در می آید . خب پس این همه احساس و فکر و عمل ما چی می شود؟ من فکر می کنم هر چیزی که نظر ما را جلب می کند یا باهاش رابطه برقرار می کنیم ، یک تکه از احساسات و عمل گمشده ی ماست. گاهی مرگ کسی می توانند صدها نفر رابه گریه بیندازد و غمگین کند . این نشان می دهد که هر تکه ای از آن آدم می تواند حالتهای مختلف و ممکن صدها نفر دیگر هم باشند. مثلاً حالتهای مختلف عشق از دست رفته صدها زن یا مرد باشد .گاهی غم... یا نفرت و شادی آدمی می تواند تبدیل به یک جنازه بشود که گوشه ی سردخانه ای افتاده .جنازه ها آخرین حالت و انتهای بی تغییر هر فکر ، عمل و آدمی هستند. چون هر عمل و فکری می تواند در وسط راهش تبدیل به هر چیزی بشود . من خودم جنگلی را پیدا کردم که بدن یک عشق بزرگ است. عشق یک زن به یک مرد . فکر می کنی تاج محل چیه؟ تاج محل جسد عشق یک مرد به یک زن است. پس می شود گفت هرچه در جهان وجود دارد، در حقیقت جنازه ی یکجور عشق و نفرت است که جا مانده روی زمین. آدمهای باهوش می توانند جنازه های مختلف را تو هر چیزی تشخیص بدهند . وقتی یک مکان یا شیء یا حتی یک جنازه می تواند احساسات و حالتهای مختلف صدها زن و مرد باشد، پس در هر چیزی و جنازه ای هزاران نفر می توانند سهیم باشند و همین سهیم بودن آدمهاست که باعث اتفاقهای عجیب و غریبی می شود که نمی شود حتی توضیحش داد.
***
می دانی فرق آثار من با بقیه در چیه؟ در این است که در آثار من فرق مرده ها، زنده ها ، اشیا ،رنگها ، تیرگی ، روشنایی و موسیقی و سکوت با هم معلوم نیست. معلوم نیست این کجا شروع می شود و آن تمام می شود. چون اصلاً اینها با هم فرقی ندارند ، همه شان یکی اند .
********************************************************************************