توی پست قبل (مسئولیتپذیری به بیان یالوم، شازده کوچولو و دیگران)، مفهومِ کلّی مسئولیتپذیری رو از منظر روانشناسیِ اگزیستانسیال بررسی کردیم؛ حوزههای مسئولیتپذیری رو شناختیم (به طور کلی: کار و روابط)؛ اشارهای به NVC (ارتباط بدون خشونت یا Non-Violence Communication) کردیم و در نهایت به "مسئولیتپذیری در قبال خود" رسیدیم. پیشنهاد میکنم اون پست رو قبل از ادامهی این یکی بخونین.
فکر میکنم شما هم با من موافق باشین که اون پست به اندازهی کافی طولانی شده بود و صحبت عمیقتر و دقیقتر، پست دیگهای میطلبید. اگه اینطوره، این همون "پست دیگهای"ه که وعدهش رو داده بودم :)
قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیتپذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همونطور که هر چیز دیگهای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیلهی تکنولوژیک جدید میخریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو میخونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیتپذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدلهاییه که میتونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوشبختانه توی نظام آموزشیمون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!
یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص میکنه تناقضهایی هست که بین مسئولیتپذیری در قبال خودمون و مسئولیتپذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز میکنیم و میبینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همهش داریم تصمیمهایی میگیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلیشون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم میافتیم و به خودمون که میایم میبینیم به بهونهی مسئولیتپذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..
درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفتهای مسئولیتپذیری کجا و چی هستن؟
به نظرم دیگه وقتشه که از "مسئولیتمون در قبالِ خودمون" صحبت کنیم:
هر موجودی مسیر کمال خاص خودش رو داره ولی فقط انسانه که در قدم گذاشتن توی این مسیر مختاره! با اشاره به این حقیقت، کلام نیچه بیش از همیشه معقول به نظر میرسه که گفت: ای انسان! «بشو آنچه هستی». اما قبل از اینکه بشویم آنچه که هستیم، احتمالا باید بدونیم "چه هستیم؟"
کارل گوستاو یونگ، روانشناس سوئیسی، جایی میگه که «هیچ نسخهی از پیش تعیین شدهای برای تمام بشریت وجود ندارد!» و با همین نگرش بود که "روانشناسی انسانگرا" شکل گرفت. انسانگراها با هرکدوم از مراجعینِ خودشون یک بار دیگه و از نو، روانِ انسان رو میشناسن!
بعد از این دوتا مقدمهی بالا، میتونم بگم که "کسی نمیتونه به شما نشون بده یا بگه که چه هستی، که حالا بعدش بشینیم فکر کنیم چطور میتونیم بشویم آنچه که هستیم!" اما کوچها (coach) و روانشناسها (البته نه همهشون!) آدمهایی هستن که میتونن بهمون توی این "پیدا کردنِ خود" کمک کنن.
من برای کمک کردن به مراجعهام توی این زمینه، از ابزارهای شخصیتشناسی و به طور کل خودشناسی استفاده میکنم. سعی میکنیم بعد از شناختنِ ابتداییِ شخصیت، "ارزشهای شخصی" فرد رو تشخیص بدیم.
پس میشه گفت که اولین مسئولیت ما در قبال خودمون اینه که خودمون و ارزشهامون رو بشناسیم.
بعد از این مرحله، باید شجاعت اینو داشته باشیم که انتخابهایی بکنیم و قدم توی مسیرهایی توی زندگی بذاریم که بهمون اجازه بده ارزشهای شخصیمون رو زندگی کنیم.
با یه مثال درمورد خودم این متن رو به پایان میرسونم: من لیسانسم رو توی رشتهی مهندسی کامپیوتر شریف گرفتم. اواسط لیسانس شروع کردم به شناختنِ بهترِ خودم و ارزشهای شخصیم. فهمیدم که برای صدرای اون روزها، آگاهی، تاثیرگذاری و رشد شخصی چیزهای خیلی ارزشمندی هستن. اینا چیزهایی بودن که توی رشتهی خودم به درستی ارضاء نمیشدن! البته این تصمیمی که گرفتم داستان خیلی مفصلی داره، ولی در نهایت یکی از اصلیترین دلایلم برای تغییر رشتهم به روانشناسی "یافتنِ راهی برای زیستنِ هرچه بیشترِ ارزشهام" بود.
دومین مسئولیت ما در قبال خودمون به گمانِ من، قدم گذاشتن در مسیر زیستنِ ارزشهامونه.
باز هم چیزهای زیادی موند که فرصت نشد درموردشون گپ بزنیم! خیلی از این حرفها دیگه در قالب "پستِ وبلاگ" نمیگنجن، اما ایشالا یه پستِ دیگه درمورد بخش کوچیکی از حرفایی که دوست دارم بزنم (چطور میتونیم بدون درد و خونریزی مسئولیتپذریمون رو افزایش بدیم یا یه همچین چیزی D:) مینویسم.
تا اون روز مراقب خودتون و مسئولیتهاتون باشین :)