روزای اخر عمرش، تمام فکر و ذکرش بچگیش شده بود
با اینکه هیچوقت حافظه بلند مدت خوبی نداشت و هیچ چیزی از اون دوران یادش نبود
ولی بازم یه حسی بهش تداعی می کرد که، اون موقع خوشحالی و خنده اش واقعی بوده و هرچی دغدغه و فکر در سر کوچیکه پر تخیلیش داشته الکی....
فکر مشوش و آشفته اش را جمع کرد و خیلی آهسته همراه با حس ترس از واقعیت، با چشمانی مملو از هراس آیینه مقابلش را نگریست، مردی را دید با اینکه چهره اش واقعا پیر نبود، اما غم هزاران سال تناسخ خیلی عمیق داخل گودی چشماش هک بود.
انگار مرد داخل آیینه رو سالها بود میشناخت، انگار دقیقا هر روز باهاش حرف میزده، انگار هر روز این چرخه رو تکرار میکرده
اما هیچ چیزی به یاد نمی آورد
امان از فراموشی که گاه نعمت آدمیست و گاه خفت او.....
اینقدر غرق در ایینه شده بود، و اینقدر دقیق نگاه میکرد که گویی تمام ذهن فروپاشیده اش را داشت درون آینه میریخت
و در این فروپاشی عقلانی فقط به دنبال تکه خاطره ای خوب برای....
یادش نمی آمد برای چه دنبال چه می گشت اصلا
حتی دیگر واقعیت آیینه را هم بیاد نمی آورد
و فقط در این لحظات
رو به رویش
تصویر مردی دست در دست با کودکی در حال حرکت به پارکی را میدید
و پشت سرش
تصویر مردی گریان از عذاب حلقه آویز کردن کودکی آشنا
و هیچ خاطره ای نیز به یاد نداشت....
پی نوشتار
اگر به گذشته و کودکیم برگردم، کدوم مرد دستمو میگیره؟
.
کاش تمام شود گردش افکار بی معنایم