اخیراً من یک سفر چند روزه داشتم به جنگل های هیرکانی با همراهی یک سری دوست خیلی باحال، با عشق و با معرفت. این یادداشت رو موقعی مینویسم که کمتر از یک روز از جدایی مون نمیگذره ولی به شدت دلم براشون تنگ شده.
توی این سفر ما به بام لاهیجان، روستای رحیم آباد، آبشار میلاش و رودخونه سفیدرود سر زدیم.
من چند تجربه توی این سفر داشتم که بعضی از اونها رو آمیخته با نظر شخصی خودم اینجا میگم. که البته ممکنه شما موافق یا مخالف باشید.
بین تمام تجربیاتی که اونجا کسب کردم یه دونه ش خیلی برام جالب، مهم و قابل توجه بود.
یادمه قبلاً توی یک کتاب خوندم که پدر یا مادر خوب، باعث میشه فرزند، خوب تربیت بشه. اگر فرزند، خوب رشد کنه و تربیت بشه باعث میشه اجتماع و نسل بعدی رشد بکنه و موفق باشه و اگر جامعه موفق بشه دنیایی که خواهیم ساخت دنیای سراسر خوبی خواهد بود و جای قشنگی خواهد بود برای زندگی.
مادر قوی باعث میشه که فرزند شجاع و قوی تربیت بشه. همانطور که گفتم یکی از تجربیاتی که توی این سفر کسب کردم همین بود. من اونجا مادرانی رو دیدم که با فرزند خودشون اومده بودن. من می خوام در مورد کوچکترین کودک اونجا (ویانا 8 سالهسفر) و مادرش صحبت کنم.
همیشه به نسل ما و هم نسل های ما گفتند و یاد دادن که مادر باید از خورد و خوراک، تحصیل، تفریح، شادی، زندگی و غیره بزنه تا فرزندش رو تربیت کنه. ولی من همیشه با این جمله و با این رسم مخالف بودم و پیوسته احساس می کردم که یک راه دیگری باید وجود داشته باشه و این موضوع همیشه توی یه گوشه از ذهنم مونده بود و جاهای مختلف مادر های مختلف رو و فرزند های مختلف را می دیدم و رفتار هاشونو تحلیل می کردم.
تو این سفر من مادری رو دیدم که زندگی کردن رو به معنای واقعی نشون میداد و غیر مستقیم به دخترش ویانا زندگی کردن و شاد بودن رو یاد میداد. من این موضوع رو توی این سفر به عینه دیدم و چیزی که قبلاً توی کتاب ها خونده بودن رو عملاً جلوی چشمام دیدم.
من میگم که مادر من یا مادر هم نسل های من باید زندگی کردن را به ما یاد می دادن. به نظرم انسان ها به مادری نیاز دارن که شاد باشه، از حق خودش نگذشته باشه، تفریح بکنه، شادی بکنه، سفر بره، تجربه کنه و زندگی کردن در حال رو بلد باشه. ولی متاسفانه خیلی از مادران، تنها افتخاری که داشتن این بود که ما از همه چیز خودمون زدیم و تو رو بزرگ کردیم.
مادر ضعیف و همیشه متاثر از حرف کوته فکران، فرزند شجاع و جامعه متعالی بوجود نخواهد آورد
در مسیر برگشت و در اون حال و هوای شادی، خنده و تفریح که داشتیم، مادر ویانا جمله ای گفت که فکر نکنم کسی بهش توجه کرده باشه ولی این جمله مثل یک پتک زد توی سر من. یک لحظه من هیچ صدایی نمیشنیدم بجز صدای مادر ویانا. ایشون گفت که:
فلان جا رو یادتونه که فلانی بهم کمک کرد تا برم بالای تخته سنگ و بپرم توی آب؟ فقط و فقط به این دلیل که از کسی کمک نگرفته باشم و خودم با اتکا به خودم، برم بالای تخته سنگ و بدون کمک هیچ کسی توی آب بپرم، سری دوم رفتم و پریدم.
راستش تغییری که نگرش و مدل ذهنی این مادر توی نسلهای بعدی به وجود خواهد آورد، من رو واقعاً به وجد میاره.
نسل بعد نیاز به مادران قوی و محکمی داره که حق خودشنو از زندگی بگیرن (بجای این که مظلومانه بکشن کنار و فرصت زندگی کردن رو هم از خودشون و هم از فرزندشون بگیرن)
یه مورد دیگه از تجربیاتم که دوست دارم مطرح کنم اینه که، دنیا به انسان های مهربان، صاف و ساده نیاز داره (رضا) و دنیا با وجود اونها امن تر و قشنگ تر میشه.
آدم هایی که خنده به لب دیگران میارن.
یکی دیگه از تجربیاتی که اونجا بهش رسیدم اینکه اگر می خواهی شرایط خاص رو تجربه کنی سفر خاص رو انتخاب کن. چون توی سفر خاص انسان های خاص با ایدئولوژی خواص حضور خواهند داشت و این یعنی فرصتی برای کسب تجربه و آموزش از اونها.
برای من دیدن دنیا از نگاه این آدم های خاص خیلی مهمه برای من شنیدن یا زیستن تجربه های این آدم ها خیلی مهمه.
تجربه دیگم اینه که، کسانی هستن توی دور و بر ما که همیشه به فکر دیگران هستن. من اونجا کسی رو دیدم که بجای این که به فکر تفریح و سرگرمی خودش باشه (سارینا)، تماما درگیر و پیگیر این بود که فلان شخص رو سورپرایز کنه. این در حالیه که هیچ کسی و حتی خود اون شخص هم انتظار این کار رو نداشت.
بعضیا دلشون خیلی بزرگه و بدون این که شما حواست باشه و متوجه بشی، برات تلاش میکنه به این امید که خوشحالت کنه. باید این آدمها رو بشناسیم و قدرشون رو بدونیم. به نظرم اونها خودشون نمیدونن که چقدر ارزشمندن.
بعضیا هستن که بدون هیچ چشم داشتی، مهربونن. قدرشون رو بدونیم
راستش یه صحنه اونجا دیدم و خیلی ناراحتم کرد. یکی از بچه ها رو دیدم که اشک میریخت و متأسفانه کاری از دست من برنمیومد. تمام امیدم این هستش که اون اشک ها اشک ذوق بوده باشن یا اشک یادآوری یه خاطره خوب.
و بر خودم وظیفه میدونم تا از مامانمون توی این سفر (یاسی جون و مامان رضا!) و نیکول تشکر کنم. اینا چقققققدر مهربون بودن. یادمه یاسی جون یه حرفی زد و برام خیلی جالب بود. ایشون میگفت که من به واسطه سفرها و مسافرا، بچه های زیادی دارم که بعد از سفر بهم زنگ میزنن و جویای حال و احوالم هستن.
توی این سفر و با توجه به خاص بودن سفر و همسفرها، من از بچه ها یک سوال پرسیدم. سوالم این بود که:
دنیا رو چجوری میبینن؟ چه تجربیاتی رو دوست دارن منتقل کنن به دیگران؟
یا اگر به عقب برگردن چه کارهایی رو انجام نمیدن یا بالعکس چه کارهایی رو انجام میدن که تا حالا انجام ندادن؟
من دنبال یک جواب صریح و مشخص نبودم و جواب هاشون و تقلاشون برای رسوندن منظورتون برام جالب بود