آقا یاالله.
سلام علیکم :)
خیلی خیلی خیلی خیلی خوش اومدین :)))
خببب.
آقا جان امروز یه بلاگپستِ خیلی قشنگی داریم.
خب ما یک هفته پیش بود که رفتیم شیراز، خونهی رفیق جدیدمون.
خب اگه پُستِ «وقتی از شهر دیگه مهمون میاد خونهتون + نظر مهمونا» رو خونده باشید، میدونید که مهمونهای شیرازیِ ما، توی شهریور 1402 اومده بودن خونهمون.
اگه اون پُست رو نخوندین، میتونید بعد از این پُست برید بخونید.
آره.
و قرار شد که ما هم یهروزی بریم شیراز.
بعله :))
که خب چند روز پیش بود که تصمیم گرفتیم بریم.
قرار بود چندماه بعد، مثلا توی خرداد یا تیر بریم که گفتن نه اون موقع هوا خیلی گرم میشه.
الان ( اُردیبهشت ) خیلی خوبه. الان بیاید.
ما هم گفتیم باشه.
قرار بود داداشمم بیاد ولی خب شیفتاش یهجوری بود که نمیتونست بیاد.
خلاصه که ما 4نفری رفتیم شیراز با ماشین خودمون.
میخوام براتون درمورد خیلی چیزا تعریف کنم :)
خخ. میدونی چیه؟
یکی اون سفر رفتن جذابه، یکی هم تعریف کردنش :)
باور کن.
خدایا شکرت که ما حافظه داریم...
آره.
حالا راستش یکم شونههام درد میکنن و همچنین یک هفته از لپ تاپ دور بودم، یکم سختمه تایپ کردن.
ولی خب بریم ببینیم که چی میشه.
نمیدونم که چقدر قراره صحبت کنیم و چی قراره بگیم.
حالا بریم ببینیم که چی میشه...
آره.
خب.
بریم کم کم شروع کنیم به تعریف کردن.
وای خیلی قشنگه.
خدایا شکرت.
اینم بگم که الان ساعت 2:55 ظهر هست.
همون 3. و ناهار هم نخوردم.
بریم ببینیم که چقدر میخوایم حرف بزنیم.
برو بریم.
خب.
آره، همونطور که گفتم، ما رفتیم شیراز.
دوشنبهی هفته پیش بود که رفتیم و امروز که دوشنبس، خونهایم.
یعنی 10 اُردیبهشت 1403 رفتیم و 17اُم اومدیم.
تقریبا یک هفته مسافرت بودیم.
خونهی اونا هم تقریبا یه 4روز و نیم موندیم.
آره.
خب.
اممم.
ببینم که چی بگیم...
بذار من برم از دوشنبۀ هفتهی پیش شروع کنم به توضیح دادن.
آقا ما دوشنبه صبح ساعت 10-11 اینا بود که بهراه افتادیم.
از زنجان رفتیم قُم.
اونجا یه خونه گرفته بودیم.
خونه که نبود. یه اتاق بود.
آره.
محیطشم خیییییییییییلی مذهبی بود.
مال یکی از ارگانهای دولتی بود...
آره.
خلاصه رفتیم اونجا و تا شب موندیم قُم.
یعنی ما تا دوشنبه شب، توی قم بودیم.
ما تقریبا عصر بود که رسیدیم قم.
و بعدشم رفتیم حرم عمه معصومه خخخ.
من بهش میگم عمه :)
حرم دایی رضا هم چند ماه پیش رفته بودیم😂😂
خخ.
خدایا شکرت.
آره.
رفتیم و راستش من فکر میکنم وقتی 5سالم اینا بود رفته بودم قم!
و میگفتم واااای.
حاجی قم رو ببین.
و حرم راستش خیلی مسخره بود.
در مقابل حرم امام رضا.
بابا اصلا این مشهد یهچیزِ دیگس...
چیه این قم...
حالا بر نخورده به قُمیا ها.
بابا مالِ تو که نیست :)
کلی میگم...
اصلا خیلی سوسولانه بود.
خلاصه رفتیم اونجا نماز خوندیم و اینا.
و بعد یه زیارت هم بود.
زیارت حضرت معصومه.
توی کاغذ A4 بود.
و من داشتم معنیِ فارسیشو میخوندم.
خداییش خیلی چرت بود.
چیه واقعا این چیزا.
آدما میشینن عربیشونو دوساعت میخونن که چی مثلا؟
نه خداییش؟
حالا ولش...
الان میان میگن محمدامین نمیدونم سوسیالیست شده نمیدونم چی شده...
یعنی وقتی از طرف میپرسی که این کارها چیه، سریع بهت یه برچسبِ نمیدونم منافق و این چیزا میزنه بهت.
تو بااااید بلا بیاد سرت.
مثل گوسفند، دنبال یهسری کارها راه افتاده، خودشم نمیدونم که چی به چیه...
ولش آقا ولش. لعنت بر شیطان.
خخخ.
بیچاره شیطان.
خخ.
آره.
و بعد حالا بذار اینم بگم.
آقا توی اتاقی که گرفته بودیم، خب مفاتیح الجنان هم بود.
این کتاب رو هم قبلا توی مشهد دیده بودم.
ولی گفتم باز بذار بیام ببینم چی به چیه.
اومدم فهرستشو نگاه کردم.
و خب راستش... اینم چرت و پرت بود به مولا.
مثلا میگه دعا هنگام ورود به دستشویی.
دعا هنگام نشستن توی دستشویی!!
دعا هنگام ختنه!
بابا چیه این چرت و پرتا؟
نه خداییش!
یکی بیاد به من این چیزا رو توضیح بده...
میدونی....
ولش...
آره.
خلاصه دوشنبه شب توی قم بودیم و فردا صبحش حرکت کردیم به سمت شیراز.
به به. تازه داستان داره کم کم شروع میشه.
حالا اووووووه. کلی حرف داریم :)
آره.
روز سهشنبه صبح، از قم رفتیم به اصفهان.
طرفای ساعت 1 اینا بود که رسیدیم.
آهان نه.
12 بود.
آره.
12 ظهرا.
آره.
بعدش رفتیم مسجد که نماز بخونیم.
آقا اونجا اونطرفِ مسجد، یه وضوخونهحالت بودش.
رفتیم دستشویی و بعدش وضو گرفتیم.
حالا اونجا یه آقایی هم بودش.
خیلی جالبه.
بهش گفتم آقا شما اهل همین شهرید؟
گفتش آره.
گفتم چه جالب.
بعد گفت شما از جای دیگه اومدین؟
گفتم آره. از زنجان.
گفت اِ، مهدی رسولی رو هم میشناسم و دنبالش میکنم...
گفتم آره همشهری ماس...
و بعدش خلاصه وضو گرفتیم و رفتیم مسجد.
میدونی.
چقدر خوبه آدم زود با یکی دوست بشه.
مثلا توی همین دستشویی، من اولش که میخواستم سَرِ صحبت رو باز کنم، یه ترسی داشتم.
ولی بعدش شروع کردم و خب چقدرم خوب شد...
آره.
رفتیم مسجد که نماز بخونیم و خوندیم و بعدش حرکت کردیم به سمت شیراز.
وااای.
خخخ.
الان یه لحظه یهجوری شدم...
وای حاجی. خیلی قشنگ داره میشه.
آره.
خلاصه رفتیم و به شیراز رسیدیم.
البته که داخل شهر نرفتیم...
چون قرار بود بریم روستاشون.
آره.
ما توی راه، رفتیم یه پارک که لباسای خوجیل خوجیل بپوشیم :)
خخ. خوجیل همون خوشگل منظورمه.
آره.
من میگفتم بابا بیاید با همین زیرشلواری بریم دیگه... چی میشه آخه.
بعد گفتن نه آقا زشته و فلان...
گفتم باشه دیگه...
آقا رفتیم پارک و اونجا رفتم از یه پسره پرسیدم که سرویس بهداشتی کجاست و بعدش رفتیم خخخ جیشیدیم. فیشششششش😂
خخخ. لا اله الا الله...
آره.
و حالا اونجا فکر کنم منطقهی باکلاسی هم بودش.
آقا من دیدم که یه پسره با یه دختره که تقریبا ابتدایی بودن، با یه موتور خوشگل اومدن پارک.
وااای. گفتم خدایا منم. منم موتور میخوام.
خیلی صحنهی جذابی بود.
فکر کنم آبجی و داداش بودن.
آره قطعا همینطور بود...
آره...
خلاصه لباسای قشنگمون رو پوشیدیم و بعد زنگ زدیم که بیان به دنبالمون.
به دنبالم بیا مهتاب در اومد... :)
آره.
و بعد یکی از پسراشون به نام آقا رضای گُلِ گلاب اومد دنبالمون.
با آبجیش.
بعد رفتیم روستاشون.
بعد من خیلی حسِ جالب و عجیبی داشتم.
اینکه مثلا خونهشون چطوریه؟
من میگفتم خب دیگه توی روستا خونهها اینا کاهگلیه دیگه...
یعنی من انتظار داشتم بریم مثلا خونهای که سقفش اینا چوبیه خخخ.
بعد رفتیم و دیگه نظرم عوض شد :)
رفتیم و رسیدیم به مقصد.
واای. خیلی حس قشنگی بود.
آره.
بعد درها رو باز کردن و رفتیم داخل حیاطشون.
بعد پیاده شدیم و سلام علیک کردیم و روبوسی و ماچ موچ و اینا و رفتیم داخل.
اون موقع که ما رسیدیم خونهشون، تقریبا شب شده بود و تقریبا ساعت 7 اینا بود.
آره.
خب از اونجایی که من خیلی با همه راحتم، وقتی داشتیم میرفتیم خونهشون، یعنی وارد خونه بشیم، گفتم آقا توی قم، آب اینقققققدر شور بود که من الان خییییییییییییییلی تشنمه.
بی زحمت یه لیوان آبِ سرررررد بیارید برام.
بعد مامانِ فاطمه خانوم سریع گفت فاطمه برو نمیدونم پارچ رو بیار پُر کن و اینا...
آره.
و بعد رفتیم داخل.
واای خدا.
انگار همین چند ساعت پیش بود. بهخدا...
وای...
آره.
رفتیم و نشستیم روی مبلهای خوشگل.
بعد برامون آبهویجبستنی آوردن.
اگه اشتباه نکنم...
یادم نیست دقیقا.
و بعد فالوده شیرازی هم آوردن.
خلاصه زدیم بر بدن و بابام گفت محمد نمیخوای نماز بخونی؟
خندیدم گفتم بابا میخواستم اتفاقا پاشم بخونم ولی خب خجالت کشیدم...
بعد سریع خخخ داد و بیداد شد که نه آقا چه خجالتی، اینجا خونهی خودتونه، راحت باشید و اینا.
خخخ.
خیلی باحال بود.
بعد داییِ فاطمه خانوم هم بودش.
علی آقا.
گفت محمد ببین اینجا دستشوییه.
من رفتم دبلیوسی(WC) و بعدش وضو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم.
حالا قبل از اینکه برم دستشویی، دیدم که فاطمه خانوم داره برام جانمازی ردیف میکنه.
رفتم توی اتاق و گفتم که فاطمه خانوم بیزحمت یه جانمازِ عیاردار برام اوکی کن.
بعد میگه عیاردار یعنی چی؟
میگم بهش عیاردار یعنی مثلا خوشگل، با کیفیت و اینا.
بعد گفت باشه...
آره.
ما رفتیم وضو گرفتیم و اومدیم نمازمون رو خوندیم.
بعد کم کم پدربزرگ و مادربزرگشون هم اومدن.
بعد آقا رضا هم بودش.
درواقع آقا رضا و آقا علی، میشن داییِ فاطمه خانوم و زهرا خانوم.
خخخ زهرا خانوم هم به داستان ملحق شد.
آره.
و بعد با آقا رضا رفتیم حیاط؛ کمی درمورد روستا اینا صحبت کردیم.
آقا میدونی.
بذار این رو بگم... خیلی مهمه.
ما خودمون کلا روستا نداریم.
و جالبه خیلیا باور نمیکنن.
یعنی مثلا بارها شده که من فامیلم رو گفتم و بعدش طرف گفته روستاتون فلانجاست؟ منم گفتم والا روستا نداریم...
بعد باور نمیکنن...
کار نداریم...
من درکل زندگیِ روستایی رو اصصصصلا تجربه نکرده بودم و اصلا نمیدونستم که چجوریه.
درکل من از روستا، این یادمه که زمانی که 10 سالم اینا بود، هر از گاهی میرفتیم روستا.
مثلا یه چندباری رفتیم که ماست اینا بخریم.
یه چندبار هم موقع عاشورا اینا رفتیم.
همین.
و خب درکل زندگی نکرده بودم.
و یه چیزی برام خیلی عجیب بود.
میگفتم آقا الان این آدما چجوری اینجا زندگی میکنن؟
تمام بوی پِهِن و صدای سگ و خر و...
اصلا اینجا یهجوریه بابا...
خلاصه من در این حد با روستا آشنا بودم.
اصلا زندگیِ روستایی رو تجربه نکرده بودم.
آقا خلاصه درمورد امینت خونه صحبت کردیم با آقا رضا.
و بعدش کم کم مهمونهای دیگه هم اومدن.
و بعد شام رو آوردن.
خخخ. وااای. حاجی.
کم کم داره داستان جذاب میشه ها.
خدایا شکرت بخاطر همین لحظه.
آره.
بعد من از دور دیدم و گفتم یا ابلفضل.
این چیه دیگه.
خلاصه اومدیم سُفره رو انداختیم و غذا رو آوردن.
خب بسم الله.
همه نشستن سر سفره و منم دارم نگاه میکنم و با خودم میگم اوعهههه.
حاجی این چیه دیگه؟
میدونی. نمیدونم میدونی تاسکباب چیه یا نه.
تاسکباب غذاییه که توش گوشت میندازن، سیبزمینی، پیاز، آلو و پی.
پی هم دمبه یا دُم منظورمه ها.
آره.
بعد، غذای اینا، توش علاوه بر موارد بالا، مرغ هم داشت.
حالا این یه طرف.
بعد دیدم آقا ماست هم آوردن!
گفتم خدایا توبه.
آقا این چیهههههه؟
وااای.
میدونی. غذا درکل شبیه آبگوشت بود.
گفتم آبگوشت با ماست؟
لا اله الا الله...
میگم فرهنگِ متفاوت یعنی همینا...
حالا بذار جلوتر کار داریم خخخ.
خلاصه من بهقول تُرکا، میچی میچ کردم و بهزور کمیشو خوردم.
میچی میچ یعنی مثلا دیدی بچه غذا رو نمیخوره و درکل بازیش گرفته؟
میچی میچ میشه یهچیزی شبیه به این.
البته تلفظش اینطور نیستا.
یکم سخته.
باید فایل صوتی باشه تا متوجه بشی دقیقا چطوریه.
ولی خب...
خلاصه ما شام رو خوردیم و بعدش جمع کردیم و خانوما رفتن ظرفارو شستن.
الان درواقع روز سهشنبه هستش.
آره.
خلاصه اینگونه.
و بعد ساعت 12 شب اینا شد و مهمونا کم کم رفتن.
و بعد من دیدم که کلییی ظرف مَرف مونده.
بعد به مامانم گفتم مامان برم ظرفارو بشورم؟
مامانم گفت آره برو. اینام دیگه خسته شدن...
اون موقع، زمانی بود که مهمونها رو داشتن بدرقه میکردن.
البته که مهمون نبودنا... درواقع خودی بودن ولی خب دیگه باید میرفتن خونهی خودشون...
آره.
گفتم باشه.
رفتم که ظرفارو بشورم.
بعد یکم شستم و بعد از اون طرف دیدم زهرا خانوم اومد گفت نههه بذارید من میشورم، شما برید کنار و از این حرفا.
گفتم نه من میشورم...
بعد گفت آخه الان مامانم بیاد ببینه، با من دعوا میکنه...
خب خب... ام... باشه من میرم کنار و وقتی مامانتون اومد میام میشورم...
خلاصه من رفتم کنار و اوشون هم فکر کنم دیگه نشستش خخخ نمیدونم یادم نیست.
خلاصه بعد از چند دقیقه دیدم مامانش نیومد.
گفتم آقا ما رفتیم.
رفتم افتادم به جونِ ظرفا.
و خب واقعا کلیییی ظرف بود. همه رو شستم و ترتمیز و مرتب کردم اونجا رو.
و بعد حالا مامانشم اومد ازم تشکر کرد و اینا...
حالا یه چیزی.
آقا.
من یه لحظه دیدم که دخترشون اومد ازم فکر کنم عکس گرفت.
نمیدونم.
اومد سمتم و گوشی رو هم حالتی گرفته بود که انگار داشت عکس یا ویدیو میگرفت...
خخخ. معروف شدیم دیگه :)
گود بای :))
خخخ.
نه خداییش اونجا چیکار کرد اون دختر؟
منظورم زهراشونه...
نمیدونم حالا ولش کن...
آره.
اینطور...
خلاصه اون شب تموم شد و رفتیم روز چهارشنبه.
خب.
آقا.
یه لحظه بذار من برم ببینم این ناهار ما آماده نشد؟
ساعت 4 شدا.
بذار برم ببینم...
.
.
.
خب.
سلامی دوباره.
آقا من ناهارم رو خوردم و الان گوی(قوی) شدم که براتون ادامهی داستان رو تعریف کنم :)
خب.
برو بریم ادامهی داستان.
آره.
خب بریم روز 4شنبه.
حالا امیدوارم که دقیق یادم بیاد...
خب.
روز چهارشنبه، اولین صبحانهای بود که میخوردیم(توی اونجا)
طرف صبح، من و بابام و آقا ایمان رفتیم کوه.
خیلی قشنگ بود.
من قشنگ آهنگ انداخته بودم و با هندزفری گوش میکردم و واقعا کیف میکردم.
آره.
رفتیم کمی کوهنوردی کردیم و بعدش اومدیم خونه که صبحانه بخوریم.
من گفتم خدا صبحانه رو بهخیر کنه خخخ.
بعد دیدم چه جالب.
آقا اینا تخم مرغ درست کردن و توش سبزیحالت ریختن!
یعنی من چیزایی رو دیدم و تجربه کردم که توی این 19سال از زندگیم ندیده بودم!
خخ.
آره.
بعد، نون محلی هم آوردن.
گفتن که این نونِ محلیِ ماست.
خودمون درست میکنیم و...
خلاصه صبحانه رو خوردیم و بعد دیگه یادم نمیاد چیکار کردیم خخخ.
بذار فکر کنم ببینم...
میدونی. باید از این به بعد که مسافرت میریم، من قشنگ توی نوت گوشیم، هر روز بنویسیم کلمات کلیدیشو تا بعدا کارم راحت باشه...
آره.
حالا خیلی یادم نیست.
ولی خب نمیدونم 4شنبه بود یا 5شنبه که رفتیم شاهچراغ.
ببین.
بذار یه آمار بدم بهت.
ما 4نفر بودیم.
مامان بابام و من و آبجیم.
اونا هم 5نفر بودن.
3تا دختر و پدر مادر.
دختراشون هم دیگه اسماشونو از بر شدین فکر کنم.
محدثه، زهرا، فاطمه خانوم.
حالا درمورد اینکه چرا هی به دختراشون میگم خانوم، جلوتر توضیح میدم بهت...
فعلا بریم ادامه داستان...
آره.
خلاصه نمیدونم 4شنبه بود یا 5شنبه که ما رفتیم شاهچراغ.
آره.
بعد رفتیم یه چنتا هم عکس مکس گرفتیم.
بعد مامانا و باباها رفتن وضو بگیرن برای نماز.
ما بچهها هم که نرفتیم.
رفتیم آب خوردیم.
بعد بابام اومده، بهم میگه محمد پس وضو نگرفتی؟
گفتم نه.
گفت عمرت بر فناس.
میدونی چقدر ثواب داره نماز خوندن توی اینجا؟
از دستت رفت...
یه همچین چیزی گفت.
بعد منم خندیدم و گفتم نه نمیخوام و...
حاجی بازم داستان شدا.
به مولا راست میگم.
میگه نمیدونم ثوابش زیاده و...
بابا ثواب مال خودت.
نمیدونم این چرت و پرتا چیه که جا افتاده...
لا اله الا الله...
ولش کن...
آقا خلاصه رفتیم داخل و اونا نماز خوندن(بابام و آقا ایمان) و بعد پاشدیم رفتیم بازار.
نمیدونم اسم بازارش چی بود.
آهان.
بازار وکیل.
آره.
رفتیم خلاصه چرخیدیم.
بعدش یه بستنی هم زدیم بر بدن...
بارون هم میومد.
حالا اون عکسی که اولِ پست هستا، اون رو توی همون بازار گرفتم.
رفتم پیش پیرزنه و میخواستم که عکس بگیرم.
بابام میگه محمد، وای، نامحرمه ها!
میگم بابا آخه من و پیرزن چه کیک ساندیسی آخه...
بعدشم، مجسمه(statue) هستا!!
البته بماند که تقریبا با شوخی میگفت...
آره.
و بعد رفتیم چرخیدیم.
حالا.
قرار شد که بگم چرا من به دختراشون با لفظ خانوم صدا میزدم و میزنم.
خب ببین.
بذار اول این رو بگم.
آقا کلا دخترای اینا، یعنی فاطمه خانوم و زهرا خانوم، به من میگن محمد.
یعنی اصلا آقا ماقا نمیگن.
حالا توی بازار، من داشتم به یه مغازه نگاه میکردم و بعد نگو که داشتن میرفتن بقیه.
بعد، زهراشون بهم میگه که محمد بیا بریم، رفتن...
خخخ.
من یه لحظه با خودم گفتم بابا لامصب حداقل بگو آقا محمد.
یعنی اینقدر با آدم راحتن که آدم خودش احساس ناراحتی میکنه خخخ.
عجب جملهای گفتما. سوس ماس خخخ. وایسا یهبار دیگه بخونمش ببینما...
خخ. عجب جملهای شد.
آره.
خب.
حالا، چرا من هی میگم فاطمه خانوم، زهرا خانوم؟
البته آبجیِ کوچیکشون رو همون میگم محدثه.
ولی چرا اون دوتا رو با خانوم صدا میزنم؟
خب. ببین.
این رو باااید بگم. چون ممکنه داستان هم درست کنن پشت سرمون.
ببین.
اولا، من سعی میکنم حد و مرز خودم رو مشخص کنم و نگه دارم.
الان مثلا همین فاطمه خانوم، از من فقط 2سال بزرگتره.
متولد 81 هست...
و زهرا خانوم هم تقریبا با من همسنه.
نهایت چندماه اختلاف سنی داریم.
و خب من راحت میتونم بهشون بگم فاطمه یا زهرا. (یازهرا یازهرا ... سلام الله علیها😂🤣)
ولی خانوم هم میگم.
و اینکه بهصورت "جمع" باهاشون حرف میزنم.
مثلا میگم شما برید کنار، من میشورم.
نمیگم تو برو کنار...
چون میدونم که نباید راحت باشم با دخترا.
بنا به دلایلی...
سعی میکنم که اون حد و مرز رو نگه دارم.
خلاصه دلیلش اینه...
حالا.
خب بازم در ادامه هی میخوام بگم زهرا خانوم، فاطمه خانوم و...
آقا فکر کنم یک سال پیش اینا بود که یه دختر خانومی اومد به من یه چیزی رو گفت.
یهچیزی بهم یاد داد.
حالا نمیخوام زیاد بازش کنم...
و بعد، من بعدِ یه مدت اومدم یه بلاگپست نوشتم و از اون دخترِ هم تشکر کردم.
و اونجا یه چندباری گفتم فلانی خانوم.
مثلا اگه اسمش کبرا بود، گفتم کبرا خانوم.
حالا کبرا نبودا...
و بعد آقا یه دختره اومد گفتش که به به چیه هی کبرا خانوم کبرا خانوم میگی؟
جون بابا. نکنه کراش زدی روش؟
و از این چرت و پرتا.
بعد، من توی پست بعدی اومدم گفتم که لطفا چرت و پرت نگید توی کامنتا و...
و همونجا هم گفتم که من اگه از کسی خوشم بیاد، دیگه از این ادا اصولا در نمیارم که بخوام روش کراش بزنم و...
حالا توی پرانتز میگم که کراش یعنی تو کسی رو دوست داری و اون خبر نداره.
اینجور وقتا میگن طرف کراش(crush) زده روی فلانی...
آره.
خلاصه الان هم اگه میگم مثلا نمیدونم فاطمه خانوم، زهرا خانوم و اینا، یه وقت فکر نکنید که من مثلا کراش مراش زدم...
صرفا برای اینه که احترام بذارم و حد و حدود رو نگه دارم.
همین.
خب.
بریم ادامهی داستان.
آره.
خلاصه که بعد از بازار هم رفتیم خونه.
بارون هم گرفته بود.
آره.
رفتیم خونه. و روز چهارشنبه بود به احتمال زیاد.
آره.
و تولد آبجیمم بود.
و اینا بهقولی کلی برنامه اینا چیده بودن برای تولد.
ما هیچ خودمون نمیدونستیم برنامه دارن...
آقا خلاصه تمام فامیلا اومده بودن و بعدش تولد گرفتن.
درواقع آبجیم رو برده بودن بیرون و بعد داخل هم خب دیگه ما فهمیدیم دیگه.
چراغها اینا رو خاموش کردیم و شمع رو هم من روشن کردم و باند رو هم آماده کرده بودن.
آبجیم به محض اینه اومد داخل، همه داد زدن و گفتن تولدت مبارک و بعد یه آهنگ هم انداختن توی باند. خلاصه خیلی قشنگ بود.
بعدش کلی عکس گرفتیم، فیلم گرفتیم و بعد کیک رو زدیم بر بدن.
خیلی هم خوشمزه بود کیک.
آره.
و بعدش شام آوردن.
املت درست کرده بودن.
و یه چیز جالب میدونی چیه؟
اینا اصلا سر سفره، آب نمیاوردن.
من یه چندبار دقت کردم و شاید بگم هییییچ وقت آب نیاوردن.
من با خودم میگفتم بابا یه پارچ آب بیارید دیگه ای خداااااا خخخ.
فرهنگ، متفاوته دیگه...
حالا درستش اینه وسط غذا، آب نخوری.
ولی خب دیگه عادت کردیم.
من خودم که حتما باید آب بخورم وسط غذا...
بعد من داشتم شام میخوردم و دیدم وای دارم خفه میشم.
خخخ.
بعد خب کلی آدم بود اونجا دیگه.
و منم روم نمیشد که داد بزنم بگم آقا جون مادرتون آب بیارید.
بعد دیدم که فاطمه خانوم بلند شده.
یه لحظه برگشت به سمت من و من با ایما و اشاره گفتم آب.
بعد گفت آهان باشه.
دمش گرم، یه لیوان آب آورد و از خفگی در اومدم.
خدایا شکرت.
حالا آخر سر کلا تحلیل میکنم خاندانشون رو...
فعلا بذار توضیح بدم چیزای مختلف رو...
خلاصه اینم از روز چهارشنبه.
بعد، روز 5شنبه شد.
طرف صبح، قرار شد بریم خونهی حاج خانوم.
حاج خانوم که میگم، درواقع منظورم مادربزرگ فاطمه خانوم ایناس...
آره.
حالا طرف صبح، من و آبجیم و فاطمه خانوم و زهرا خانوم و محدثه خانوم رفتیم خونهی مادربزرگشون.
من به محدثه میگم که محدثه، میریم خونهی عزیزت؟ میگه نه.
میگم پس کجا میریم؟ بعد میگه میریم خونه مادربزرگم.
میگم خب مگه عزیز، همون مادربزرگ نیست؟
گفت نه. ما به خالهمون میگیم عزیز.
راست میگه. مثلا میگفتن عزیزی فاطمه.
منظورشون خاله فاطمه بود... چه جالب واقعا...
آره.
و بعد، قبل از اینکه بریم، 3تا دختر ابتدایی هم از مدرسه داشتن میرفتن خونه.
واای حاجی. یکیشون خیلی جیگر بود.
به محدثه گفتم محدثه، اون دخترا دوستاتن؟
گفت آره.
اونا یکم رفته بودن بالاتر.
داد زدن گفتم دختر خانوم. یه لحظه بیا اینجا.
بعد اون کوچیکه اومد. 2تاشون بزرگتر بودن و یکیشون کوچیکتر بود.
وای خدا. خخخ. کراش زدم روش. چقققدر دخترِ جیگری بود.
گفتم شما اسمت چیه؟ گفت راحله.
گفتم بهش کلاس چندمی؟ گفت سوم.
ای جان. اینقدر قیافش کیوت بودا.
میدونی.
دیدی بعضیا رو... آدم قیافهشونو که میبینه، با خودش میگه که خدا اینو زده ها خخخ.
حالا یه حرفِ عواملگونس.
ولی خب کلی میگم. میبینی طرف اصلا قیافش خیلی مظلومانس.
آدم ناخودآگاه دلش براش میسوزه...
خلاصه این راحله هم از اون مدلا بود.
هیچی دیگه.
باهاش خداحافظی کردیم و بعدش میخواستیم بریم خونه مادربزرگ.
بعد، مامانِ فاطمه خانوم اومد گفت که فاطمه.
اگه پرسیدن که این دختره کیه(آبجیم منظورشون بود)، بگو دوستمه. از یزد اومده.
پ.ن: فاطمه خانوم دانشگاهش توی یزده...
بعد من رفتم از فاطمه خانوم پرسیدم و گفتم که چه کسی میخواد بپرسه؟
اصلا چیکار دارن؟
بعد گفت اینجا ما بیبیسی داریم.
گفتم بیبیسی؟
گفت آروم.
گفتم بابا مگه دیگه اینم میدونن چیه؟
گفت آره.
بعد گفتم خب اگه ببینن چیکار میکنن؟
گفت میان کلی سوال میپرسن که تو کی هستی و برای چی اومدی و اینا.
بعد من خیلی یهجوری شدم.
کم کم داشتم عصبانی میشدم.
فعلا نشده بودم. چند روز بعد شدم...
بعد گفتم خب بیاید بریم...
بعد گفتن که باید گروه گروه بریم که باهم مارو نبینن.
لا اله الا الله...
گفتم خب.
من با محدثه رفتم و اونا هم پشت سر من اومدن.
بعدش خلاصه اون خونه که بیبیسی بود رو رد کردیم.
یکی دو خیابون اونورتر، خونه مادربزرگ بود.
خخ مادربزرگ.
من هیچوقت مادربزرگ نمیگم. میگم مامبزرگ. خخخ.
آره.
خلاصه رفتیم و یه یاالله گفتیم و رفتیم داخل.
حیاطِ خیلی بزرگی هم داشتن.
کلی هم مرغ و خروس توی باغچه بود...
بعد رفتیم داخل.
درواقع 5نفر بودیم دیگه.
من بودم و 4تا دخترا.
رفتیم داخل و حاج خانوم اومد شکلات اینا گرفت.
ما هم یه چرخی زدیم و بعد رفتیم خونه.
ناهار دیگه یادم نیست چی بود. آهان. یهچیزی شبیه به شیویدپلو بود فکر کنم.
بعد، عصرش بابام گفت که یهسر بریم خونهی حاجی اینا.
بعد آماده شدیم و رفتیم.
بازم گروه گروه...
لا اله الا الله...
رفتیم و بعد میخواستن که نون محلی بپزن.
رفتیم اونطرفِ حیاط.
و خب خیلی قشنگ بود.
بابام درست کرد، آبجیم درست کرد، من درست کردم.
نون محلی رو میگم.
بهمون یاد دادن.
من اولش نمیخواستم تجربه کنم. میگفتم بابا لباسام آردی میشه.
بعد گفتم آقا ولش. بذار بریم تجربه کنیم.
دیگه توی شهر خودمون، از این چیزا نیستا!
رفتم منم درست کردم.
آقا من کمرم دیگه نمیومد.
گفتم وااای. چقدر نون پختن سخته.
واقعا خیلی داستان داشت...
ولی خب خیلی خوشمزه بود.
واقعا محشر شده بود...
بعدش کلی نون پختن و رفتیم خونه (خونه مادربزرگ)
بعد یه چندساعتی هم نشستیم اونجا.
بعدش رفتیم خونه.
و اینم از روز 5شنبه.
خب.
بریم روز جمعه.
روز جمعه که شد، طبق معمول، کلا همهی بچهها دور هم جمع میشن و میرن تفریح.
بعد، قرار شد که بریم یه شهر دیگه.
کازرون میخواستیم بریم.
آقا خلاصه همینطوری کم کم رفتیم و بعد دیگه تصمیم گرفتیم بریم گناوه.
این روز جمعه، یکی از بهترین روزهای عمرم بود.
حالا توضیح میدم...
خب گناوه خیلی دور بود. (گناوه، طرفای بوشهر هست)
تقریبا 5-6 ساعت توی راه بودیم.
حالا قبل از اینکه بیوفتیم توی جاده، یه بستنی فروشیای بود بهنام بستنی محمدی.
گفتن که این بستنیِ محمدی خیلی توی شیراز معروفه.
بعد کنار زدیم ماشین رو و رفتیم بستنی خریدیم.
موقع رفتن، تقریبا 3-4 ماشین بودیم.
آره 4تا.
ما داشتیم با پراید میرفتیم.
من بودم، دایی فاطمه خانوم(که باهم خیلی دوستیم)، زهرا خانوم و مامانشون.
آره.
بعد داییش کارتشو داد و گفت زهرا برو بستنی بخر.
بعد گفت میخوای با محمد برو.
منم گفتم باشه میرم منم.
خلاصه دوتایی رفتیم که بستنی بخریم.
نمیدونم زمانی که داشتیم میرفتیم بستنی بخریم، این دختر به من چی گفت.
وایسا ببینما.
فکر کنم ازم پرسید که بستنی چی میخوری.
منم گفتم چی هست و اینا.
گفت شِیک بستنی خیلی خوشمزس.
من میخوام از اونا بخرم.
گفتم من میخوام کاکویی باشه.
گفت همون کاکوییه.
گفتم باشه منم از همین شِیکا میخوام.
و بعد رفتیم توی صف وایستادیم.
بعد خب من جلوتر بودم از ایشون.
بعد وقتی که نزدیکتر شدیم به اون باجهحالت، گفت میشه من سفارش بدم؟
گفتم باشه بفرمایید.
اومد جلوتر وایستاد.
بعدش سفارش داد و بعد از اون طرف گرفتیم و رفتیم.
آقا وااای. چققققققدر خوشمزه بود.
توپ عالی درجه یک! 😊
آره.
خلاصه راه افتادیم به سمت گناوه.
حالا قرار نبود که بریم اونجا. چون میگفتن دوره...
ولی خب الکی الکی رفتیم اونجا.
بعد توی راه هم رفتیم توی یه رستوران و اونجا رفتیم نماز خوندیم.
بعد، زمانی که من میخواستم برم نماز بخونم، یکی از فامیلاشون بهنام آقا بهنام، بهم گفت که محمد میخوای بری نماز بخونی؟
گفتم آره.
گفت من نمیخونم. میخوام برم جهنم.
یههمچین چیزایی گفت.
حالا این آقا بهنام رو داشته باشید اینجا... جلوتر کار داریم باهاش.
خخخ. میخوایم به حسابش بریم خخخ.
کلا مخالف نماز و دین و این چیزا بود.
آره.
بعد حالا اونجا کنار رستوران، به من میگفت که آره من نماز نمیخونم که برم جهنم.
اونجا قشنگ هواش گرمه و دیگه آخوندم نیست خخخ.
بعد میخندید.
منم دیگه مونده بودم چی بگم.
آره.
خلاصه گذشت و ما رفتیم نماز خوندیم و وااای. چقدر چسبید.
میدونی.
پنکهی سقفی داشتش اون نمازخونه و آدم احساس میکرد که داره کم کم میمیره.
اینقدر حسش قشنگ بودا.
آره.
خلاصه بهراه افتادیم.
بعدش این دایی(آقا جواد) هی به من میگفت که محمد لذت ببر از هوا.
جلوتر از اینم گرمتر میخواد بشه...
منم گفتم بابا از اینم گرمتر؟
گفت آره بابا الان که خیلی خوبه...
هیچی دیگه.
رفتیم و ساعت 5-6 بود که رسیدیم گناوه.
ساعت 10 صبح بود که حرکت کردیم.
و خب توی راه خیلی چیزای قشنگی دیدم.
کلی درخت بلوط دیدم.
من توی عمرم، اینقدر درخت بلوط ندیده بودم!
وای خدا. روز جمعه بی نظیر بود...
آقا رفتیم طرفای ساحل و بعد یه پارک بود، رفتیم زیرانداز انداختیم و ناهار خوردیم.
این دفعه ناهارشون خیلی خوب بود.
هرچند بازم تفاوت داشتا ولی خب خوب بود.
تُن ماهی بود با لوبیا اینا...
خوشمزه بود خداییش.
آره.
بعدش کم کم رفتیم سمت ساحل.
واای.
خیلی خوب بود.
آقا من دمپایی نداشتم. به مامانم گفتم پس دمپایی نیست؟
گفت نه. قرار بود بابا بیاره ولی یادش رفت...
هیچی دیگه.
یکم رفتم جلوتر و دیدم که بهم میگن کفشاتو در بیار و بیا توی آب.
گفتم آخه پاهام کثیف میشه و شلوارمم خیس میشه، گفتن نه خشک میشه و...
گفتم باشه.
رفتم گوشیمو گذاشتم توی کیف مامانم و کفشامو هم درآوردم و بعد شلوارمم دادم بالا.
خخخ یه کیلو پشم دراومد بیرون.
من بدنم خیلی مو داره.
البته خیلی هم نه ها.
ولی خب درکل مویی هستم.
آقا رفتیم داخل آب و کلی هم عکس گرفتیم و خیلی خوش گذشت.
بعد دیدم که اونطرف موتور چهارچرخ آوردن.
گفت وااای. به به. من تابحال سوار موتور چهارچرخ نشدم. با خودم تصویرسازی کردم که الان دارم میرونمش.
بعد رفتم به بابام گفتم بابا بیا بریم موتور چهارچرخ.
بعد گفت برو از پسره بپرس ببین چنده.
رفتم پرسیدم و گفت دونفرهها 70تومن و تک نفرهها 50تومن.
تکنفرهها کوچیک بودن. برای بچهها قشنگ بود...
بعد بابام اومد و گفتم بابا 70تومنه.
خلاصه بقیه فامیلا هم اومدن و موتور خواستن.
کم کم داشت بازارشون شلوغ میشد.
بعد من سوار شدم با بابام.
من تا کمی گاز میدادم، بابام میگفت محمد آروم.
آی. جلوتو بپا.
من میگفتم باباااااا.
بابا بذار من حالا برم.
یعنی از دماغم آورد خخخ.
بعد داشتم به این فکر میکردم که یا ابلفضل. حالا بابای من میخواد به من رانندگی یاد بده!
نه جون مادرت! خودم میرم به در و دیوار میزنم یاد میگیرم...
خلاصه یه دور زدیم و تموم شد.
حالا من با اون پسره که موتور رو اجاره میداد رفتم دوست شدم.
اسمش فکر کنم علی بود.
یادم نیست.
باباشم بود.
بهش گفتم فلانی، اینجا درآمدتون خوبه؟
لب و لوچهشو کج کرد که یعنی آره بد نیست.
بعد کمی باهم صحبت کردیم و دیگه رفتیم.
بعد تاب هم بودش.
حالا نمیدونم گناوه رفتی یا نه.
حالا قبل از اینکه بریم سوار تاب بشیم، اونجا یه دختره بود که اومد به این زهرا خانوم گفت که بیا بریم وسط دریا. بعد ایشون هم گفت نه ممنون خخخ.
بعد، دیدم دختره تنهایی رفته وسط.
بعد با خودم گفتم خدایا منم میخوام.
منم دوست دارم یهروزی با عشقم بیام اینجا.
وای. باهم بریم وسط دریا...
دلم خواست...
آره.
بعد، چند دقیقه بعد رفتم گفتم زهرا خانوم، این دختره چی میگفت؟
بعد گفتش که آره بهم گفت تو که میترسی از آب، بیا باهم بریم که ترسِت بریزه.
بعد گفتم خب چرا نرفتید؟
گفت نه میترسم و اینا.
گفتم باشه...
آقا بعدش رفتیم سوار تاب شدیم.
وااای. چه تابِ گولپیکری بود!!
اول بچههای کوچیک سوار شدن.
بعدش منم سوار شدم.
میدونی. تاب، سمت دریا بود.
اصلا خیلی خفن بود...
آره.
و بعد لباسامم زودتر خشک شد.
حالا میدونی...
اونجا خب 2تا تاب بود.
یعنی 2تا از اون صندلیها بودش.
بعد کلا یه چندتا دختر کوچولو بودن که خیلی باحجاب بودن.
من که خیلی لذت بردم از دیدنشون.
بعد یکیشون چادر هم سر کرده بود.
رفتم کنارش و گفتم دختر خانوم، نفر بعد(که میخواد سوار تاب بشه) شمایید؟
بعد طرف روشو برگردوند اونور!!
من یه لحظه باخودم گفتم آخه فلان فلان شده مگه من چی گفتم بهت.
یه سوال پرسیدم دیگه.
بعد گفتم نه واقعیش اینه که یهسری مذهبیها کلا توی درودیوارن.
مثلا میگن نه ما نباید با نامحرم حرف بزنیم!
بابا بیا بزن به چاکا...
اصلا خیلی رفتارش بد بود.
آقا من که نمیخوام بخورمت. میمیری صحبت کنی؟
خیلی خلاصه زهلم رفت...
ولی خب خیلی ناراحت نشدم.
ببین.
اینجا نیازه که یه توضیحاتی بدم.
آقا، اولا اصلا مشکلی نیست که شما با جنس مخالفت حرف بزنی.
اصصصلا مشکلی نیست.
توی قرآن هم گفته نشده که آی نمیدونم حرف نزن و اینا.
اینا یهسری بحثای دینیِ مزخرفه که یهسریا مثل گوسفند افتادن دنبالش...
ببین. خب همونطور که میدونی، من خودم از اون کسایی هستم که خیلی هم موافق این چیزا نیستم.
ولی نه اینکه باهم صحبت نکنیم.
آقا هییییچ اشکالی نداره که توی با جنس مخالفت حرف بزنی.
من خودم فقط میگم که دوستی نباشه.
این دید که آقا ما یه مدت باهم دوست باشیم ببینیم به درد هم میخوریم یا نه اشتباهه.
چون روح و روان آدم به ** میره.
خیلی ضربه میزنه.
من خیلی تجربهشو نداشتم، ولی اندازهی سرسوزن که تجربه کردم، پدرم درومد...
کلا آسیب زیادی میزنه...
ولی خب درکل اشکالی نداره که آدم صحبت کنه.
آخه چیزی نمیشه که.
بگذریم...
خلاصه خیلی رفتارش بد بود.
حالا بذار یهچیزی هم بگم.
ببین. حالا خیلی به بحثمون ربطی نداره ها ولی خب بذار بگم.
میدونی. یکی از بدیهای حوزه تدریس اینه که تو اگه بعدا نظرت درمورد یه چیزی عوض بشه، دیگه خیلی یهجوریه که بیای نظر جدیدت رو بگی.
ببین مثلا من خودم قبلا میگفتم که من زنم باید باید چادری باشه.
ولی الان میگم عمرا!
یعنی اصلا حاضر نیستم با آدمِ چادری ازدواج کنم.
چون بهشدت باورهای مزخرف دارن و این مانع خوشبختی میشه.
مثلا فرض کن.
طرف میخواد هی گیر بده به چرتترین چیزا.
حالا درسته همهی چادریا که اینطور نیستن ولی خب اغلب اینطوری هستن...
توی یوتیوب داشتم یه ویدیو میدیدم که دختره داشت با دوستِ چادریش میرفت خونهشون.
بعد هی دوستش میگفت خاموش کن، قطع کن و...
بعد من میگفتم بابا چه مرگته تو؟
بذار خب فیلم بگیره دیگه.
چرا اینقدر حساسی؟
اینا فقط بخاطر یهسری دلایلِ مزخرفِ دینیه.
دین خوبه. ولی یهسری چیزاش چرت و پرته بابا.
خیلی جالبه. طرف مذهبی بود و فایل صوتی که ضبط میکرد، میگفت آقایون لطف گوش ندن!
یعنی واقعا... بالاخره باید احترام گذاشتا ولی خب سگ برینه توی اون اصولِ زندگیت...
مثلا طرف میخواد با صدای تو تحریک بشه؟
بابا به مولا یه چرت و پرتایی هستا...
خخخ. یه کلیپ میدیدم که از یه حاجآقایی پرسیده بودن که حکم رقص زن برای شوهرش چیه.
میگفت نمیدونم حرامه یا مکروه. یه همچین چیزی.
بابا جوجه بیا بزن به چاااااک.
بابا دیگه باهم ازدواج کردن دیگه.
این خزعبلات رو از کجا آوردی که داری تحویل آدما میدی؟
حالا اینکه طرف یه همچین زری میزنه، مشکلی نیست، اینکه یهسریا مثل گوسفند دنبال این چیزا میفتن مشکله!
بابا یهذره فکر کن.
خب چی میشه مثلا یه خانومی بیاد برای شوهرش برقصه؟
اصلا باید برنامه داشته باشن برای این چیزا.
خب شادیه دیگه.
نه. بره مثلا دست و پاشو بماله به حرم!
آره؟ این اوکیه؟
لا اله الا الله...
الان میان میگن محمدامین کمونیست شده.
آقا هر لیبلی میزنی بزن.
من مثل گوسفند، دنبال هر زری نمیفتم.
آقا فکر کن.
همهی ما بالاخره داریم یه مدلی زندگی میکنیم.
حالا حرف من اینه که آقا هرجوری که زندگی میکنی زندگی کن فقط بدون که دلیل کارهایی که میکنی یا نمیکنی چیه.
همینطوری مثل گوسفند، تقلید نکن!
آقا ببر زیر سوال.
حتی خدارو.
کلا همهچی رو ببر زیر سوال.
بگو دورغه آقا دورغه.
خدا دورغه، دین دروغه، پیامبر دروغه و کلا همهچیز دروغه.
و بعد بیا کم کم دنبال این باش که به حقانیتشون پی ببری.
اگه کسی ازت پرسید که چرا مثلا میگی دوست با جنس مخالف خوب نیست، دیگه چرت و پرت نگی که نه توی قرآن اومده.
گیج بازی در نیار! توی قرآن همچین چیزی نیومده!
یا مثلا اگه کسی گفت که چرا چادر سر کردی؟ نگو که خدا گفته.
اسکول. خدا نگفته. کجا گفته؟ توی قرآن؟ کدوم آیه؟
یعنی ببین ما داریم با چه احمقهایی زندگی میکنیما...
طرف میگفت که آره من توی گرمای تابستون هم چادر سر میکنم و بعد آیهای که میگه آتش جهنم گرمتره رو میخوند.
خب این حرف، این رو میرسونه که آره اگه من چادر سر نکنم، میفتم جهنم.
و من گرمای تابستون رو ترجیح میدم به جهنم.
بابا تو بااااااید بلا بیاد سرت.
تو مثل گوسفند دنبال یهسری حرف راه افتادی.
اصلا خدا کجای قرآن گفته اگه تو حجاب نداشته باشی، میندازمت جهنم؟
اصلا ما آیهی عذاب برای حجاب نداریم!
بله! خدا گفته که بهقولی زیباییتو بذار تو. ولی نگفته که اگه مثلا نامحرم موهاتو یا جاهای دیگهتو ببینه، میندازمت جهنم و...
اوکیه؟
پس کلی میگم که آقا همینطوری مثل گوسفند دنبال هر زری که زده میشه نیفتیم. آقا تحقیق کن.
مثلا طرف فکر میکنه که حتما باید چادر سر کنه.
بعد میپرسی ازش، میگه خدا گفته!
آخه تو باید بلا بیاد سرت دیگه. چون گوسفندی. اصلا فکر نمیکنی که. تحقیق نمیکنی که.
فقط میگی بهههههه و قبول میکنی!
لا اله الا الله...
چقدر عصبانی شدم من...
بابا به مولا آدم یهچیزایی رو میبینه و آتیش میگیره از درون!
توی قم، توی همون سویتی که بودیم، خب گفتم دیگه، جای مذهبیای بود، یه تابلو زده بودن که عکس یه دختر کوچیک بود و چادر سر کرده بود و نوشته بود که آره بذار مسخرت کنن. خودت رو، دینت رو، چادرت رو، مهم اینه که حضرت مهدی نمیدونم میبینه و از این چرت و پرتا.
بابا اصلا حجاب چه ربطی داره به حضرت مهدی؟
اینجور وقتا که دوتا چیز بیربط رو بهم ربط میدن، یه چیزی میگن که حالا زشته گفتش.
ولی خب همون!
این به اون چه ربطی داره؟
آقا کلا توی قضیهی حجاب، دختر خانوم باید موهاشو بذار تو و سینهشو هم بپوشونه.
همین.
این چیزیه که توی قرآن اومده.
دیگه نگفته چادر سر کن.
یا اینکه اگه سر نکنی میندازنت جهنم و...
حالا اینم بگم به دخترا که آقا اینم دلیل داره.
شاید بگی خب مگه من چه گناهی کردم که خودمو باید بپوشونم؟
میگم ببین عزیزم.
گناهِ تو میدونی چیه؟
بذار بگم بهت.
گناه تو خوشگلیه، خوشگلی دردسر داره...😂😂
خخ.
نه شوخی کردم.
شما هیچ گناهی نداری.
فقط خدا، به زن، زیباییِ بیشتری داده.
بخاطر همین، گفته بپوشون خودت رو.
اینم باز دلیل داره.
خب.
راستش، گفتنش شاید کم نیاز باشه باز کنم ولی... بذار بگم.
دیگه مجبورم رک بگم.
آقا ببین.
کلا میخوام رک بگم بهت.
کلا این اندامت، برای جنس مخالف جذابه.
و خداروشکر که جذابه!
اگه جذاب نبود، الان هیچ کدوممون توی این دنیا نبودیم!
حالا برای اینکه کلا آدما دوست دارن این نواحی رو، ممکنه که داستان براشون به وجود بیاد.
بخاطر همین، سعی کن که خودتو بپوشونی.
تنگ اینا نپوش.
پاره پوره هم نپوشی بهتره...
همین.
کل داستان همینه. چون تو زیباییِ بیشتری داری و اگه نپوشونی، فساد بهوجود میاد!
حالا اگه چادر سر کنی، قشنگتره.
ولی سر نکردی هم نکردی.
مشکلی نیست اصلا.
و من نظرم اینه که سر نکن!
شاید بگی اِ. چرا پس؟
ببین. راستش اولا اینکه خب اصلا ضروری نیست و خدا هم مجبور نکرده که چادر سر کنی.
این یک. دو اینکه کلا باعث میشه که نتونی با بقیه دوست بشی.
نمیگم برو با پسرا لاس بزن.
ولی خب بالاخره همونطور که گفتم، مشکلی نیست که صحبت کنی.
آخه چیزی نمیشه که.
بهشرطی که مرض نداشته باشیا.
حالا اگه چادر سر کنی، دیگه نه خودت راحتی، نه بقیه.
همه رو فراری میدی. خخخ.
البته جنس مخالفت رو...
بخاطر همین، من نظرم اینه که چادر سر نکن ولی بپوشون خودت رو.
یهجورایی، مانتوییِ باحجاب باش.
این خیلی خوبه.
یعنی نه از این ور بوم بیفت نه از اون طرف.
نه اینطور باش که مثل این خدیجه خانومها (یا قره حجه خخخ) خودتو بپوشونی و نه پری دریای باش.
قشنگ به اندازه...
حالا قَرَه خجّه میدونی چیه؟
تُرکیه این.
یعنی خدیجهی سیاه خخخ.
بگذریم...
چقدر درمورد این موضوع توضیح دادم...
بسه دیگه.
آره.
کجا بودیم؟
آهان.
آره.
خلاصه تاب سواری کردیم و خیلی کیف داد.
حالا خخخ.
فاطمه خانوم سوار تاب شد و داییش میخواست که هُلش بده.
بعد یه ذره که هل داد، کلی جیغ زد که وااای آروم داییییی.
بعد من اینقدر میخندیدما.
وقتی اومد پایین، بهش گفتم پس شما چرا اینقدر داد میزدید؟
هیچ هلتون نداده کلی داد میزدید.
خخخ گفت میترسیدم :|
خیلی جالب بود...
آره دیگه.
اینطور.
رفتیم بعدش سمت ماشین و بعد سوار شدیم و رفتیم بازار.
کمی اونجا خرید کردیم و برگشتیم.
و بعد ساعت 10 شب بود که بهراه افتادیم.
و ساعت 4 بود که رسیدیم.
همه مست شده بودن خخخ.
اینقدر خسته بودیما.
ولی خییییییییییییلی کیف داد.
یعنی شاید بگم همین سفر به گناوه، یکی از بهترین مسافرتهای عمرم بود!
خدایا شکرت.
و خب رسیدیم به روز شنبه!
خب...
امروز دیگه آخرین روزمون هست.
آقا ما قرار بود صبح زود حرکت کنیم بریم زنجان ولی خب چون دیگه دیر رسیدیم خونه، دیگه شنبه رو هم موندیم.
و ظهر، علی آقا و آقا ایمان و بابام و من رفتیم کمی باغهای دیگه رو گشتیم.
وااای. چقدر خفن بود!
بهخدا بهشت بود بهشت!!
چقدر هواش عالی بود!
حالا.
بعد از اینکه از باغ برگشتیم، قرار بود بریم خونهی حاجیاینا برای ناهار.
و خلاصه رفتیم.
و جالبه که همه اون روز تیپ زده بودن.
منم میگفتم خدایا چهخبره امروز.
همه پرنسس شدن...
خلاصه رفتیم ناهار و ناهارشون هم مرغ شکمپُر بود با قورمهسبزی.
وای حاجی. خسته شدما. الان ساعت شیش و 40 دقیقه هست!
6000 کلمه رو رد کرد!!
بگذریم.
دیگه آخراشیم.
آره.
بعد از ناهار، خانوما گفتن که بریم ماهم باغ اینا رو ببینیم.
بعد گفتیم باشه بریم.
آقا خلاصه چند ماشین شدیم و رفتیم.
3تا ماشین بودیم کلا.
آره.
من با آقا بهنام رفتم.
بهش میگن بهنام بانیِ شوتی.
خخخ.
یکی از بچههای فامیلشون بهش میگه خخخ.
راست میگه واقعا.
بابا چققققدر تند میروند ماشین رو!
خلاصه ما 5نفری رفتیم.
من، بابام، آقا بهنام و پسرش و آقا مسعود.
اول رفتیم سَرِ زمینِ آقا بهنام.
بهمون نشون داد خونهشو و از بابام نظر خواست و...
آقا بعدش رفتیم پیش بقیه فامیل.
اونا رفته بودن سمت چشمه.
ما هم شوتی رفتیم سمت چشمه.
بعد آقا وااای.
این آقا بهنام عجب آهنگایی داشت.
تمااااام قری!
بعد من که خیلی خوشم اومده بود.
آقا رفتیم سمت چشمه، پیش بقیه.
بعد آقا این آقا بهنام اومد آهنگ انداخت و صداشم بلللللند کرد!
درارو هم باز کرد.
وای. چقدر بوم بوم میکرد خخخ.
و بعد فاطمه خانوم و زهرا خانوم و یه چند نفر دیگه گفتن محمد بیا وسط.
محمد بیا وسط.
بعد دست هم میزدن.
آقا دیدم که نمیشه قر نداد خخخ.
رفتم وسط و رقصیدم و خلاصه خیلی کیف داد.
کلی هم اعتماد به نفسم زیاد شد.
آره.
و خلاصه اینطوری.
بعدش رفتیم خونه.
آقا ما به محض اینه رسیدیم، من رفتم دستشویی و وضو گرفتم و رفتم نماز خوندم.
من معمولا توی تاریکی نماز میخونم.
و در رو هم بستم.
رفته بودم یه اتاق خوابی.
بعد خب من نماز رو بلند میخونم کلا.
بعدش، یه چند دقیقه بعد دیدم که آقا مسعود هم اومد داخل اتاق برای نماز.
خب اون خیلی اصلا آقایِ باشخصیتی بود. حالا بزرگتر از بقیه بچهها هم بود دیگه...
کلا خیلی اوکیتر بود...
من نمازمو تموم کردم و به من گفت که آقا من خیلی باهات حال کردم از اینکه دیدم نماز میخونی و اینا.
منم گفتم ممنونم، سلامت باشید و اینا.
بعد، از اتاق رفتم بیرون.
رفتم نشستم روی مبل.
بعد آقا بهنام هم اونجا بود.
بعد بهم گفت محمد داشتی نماز میخوندی؟ (با حالت تعجب)
گفتم بله.
بعد یادم نیست که دقیقا چی گفت.
آهان.
فکر کنم گفت که چرا میخونی و این حرفا.
بعد من از فلسفه نماز براش گفتم.
اینکه نماز، بهانهای هست که ما کمی به درونمون سر بزنیم.
آقا اون لحظه، یعنی زمانی که آقا بهنام از من این سوال رو پرسید، خب لم داده بود و بقولی نیشش باز بود.
خخ نیش. مگه ماره خخخ.
آره. خلاصه وقتی من یه کوچولو درمورد این فلسفه نماز براش گفتم، آقا این یه لحظه رنگش پرید.
مثل زمانی که به طرف زنگ میزنن میگن مثلا چه میدونم، بابات مُرد.
یه همچین موقعیتی که طرف اصلا هنگ میکنه و بقولی خودشو جمع و جور میکنه.
این آقا بهنام هم یه لحظه هنگید و دیگه لبخندشو بست و کمی جابجا شد.
بعد گفت آها.
این "آها" توی شیراز خیلی معنا داره.
مثل as هست توی انگلیسی. همین as میشه زمانی که، چون، به عنوانِ، هرچقدر، مثل، همونطور و...
و بعد من یهسری چیزا گفتم و خب چون فاصلهام هم کمی دور بود، داشتم بلند حرف میزدم.
و خب چند نفری هم توجهشون جلب شد...
بعد این آقا بهنام خیلی خوشش اومد از حرفام.
بهم گفت محمد چایی با میوهتو بردار بیا اینجا پیش من.
خخخ. من توی دلم گفتم آره خوشت اومدا.
خلاصه رفتم پیشش و صحبت کردیم باهم.
و بعد از اون طرف آقا مسعود گفت که معلومه اهل مطالعه هستی.
ما هم که داشتیم باد میشدیم فیس فیس فیس😁
واقعا حس خوبیه وقتی کسی ازت تعریف میکنه...
خلاصه این آقا بهنام خیلی کیف کرد و باهم داشتیم حرف میزدیم.
میدونی.
مثلا میگفت خدا نمیتونه مارو بندازه جهنم.
چون ما از خودشیم. آدم مگه میشه خودشو بسوزونه؟
و از این مدل حرفا...
درکل حرفامون خیلی خوب بود.
بعد کلا شخصیت باحالی داره ایشون.
اینطور میگفتا. درواقع همسرش میگفت که بابا یهروز توی تلویزیون داشت زندگی پس از زندگی میداد و بعد طرف میگفت که از طبقه منفیِ 7 که میشه یهجورایی قعر جهنم، اومده بود به طبقه یک.
بعد میگفت بهنام هم که این رو شنید، گفت من اصلا طبقات بالاتر رو نمیخوام.
توی طبقه پایین قشنگ میتونی فوتبال بازی کنی دیگه مزاحم بقیه نمیشی و...😂
بعد من بهش گفتم آقا بهنام شما اصلا یهچیزایی میگید که آدم واقعا هنگ میکنه که چی جواب بده...
بعد گفت آره توی دانشگاه هم یه چند بار از این کارها کردم و استادمون گفت که من تو رو آخر ترم میندازم😂
خخخ.
آقا خیلی شبِ قشنگی بود.
البته ظهر، قبل از اینکه بریم باغ، من رفتم با بچهها فوتبال بازی کردم توی حیاط.
تقریبا یه 5-6 سالی میشد که فوتبال بازی نکرده بودم...
آره.
خلاصه اینطور.
خییلی قشنگ بود.
آره.
خلاصه اینطوری.
بعدش هی بقولی داییِ فاطمه خانوم اینا میگفتن به بابام که فردا رو هم بمونید که بریم شیراز رو بگردیم.
بعد دیدن بابام دیگه قبول نمیکنه، رفتن سمت مامانم.
خخخ به مامانم میگفتم مامان مراقب وسوسهها باش.
خخخ.
خلاصه اینطوری.
بعدش فردا صبحش که میشه یکشنبه حرکت کردیم و شب ساعت 2بود رسیدیم خونه.
و امروز هم دوشنبس و من دارم الان ساعت 7 بعدازظهر برای شما این سفر رو تعریف میکنم 😊
خدایا شکرت.
خیلی خوش گذشت واقعا.
حالا.
یکمم بهم شیرازی یاد دادن.
چیزایی که یاد گرفتم:
1. هوشوم: بریم
2. کَوِّل کن: ول کن / بیخیال
3. عزیزی: خاله
4. نکوئی تو: ولم کن
همینا یادم هستن.
یه چنتا هم بودن.
یادم رفتن...
خخخ. مثلا وقتی میخواستیم بریم، میگفتن هوشوم هوشوم.
بعد به من میگفتن محمد هوشوم؟ منم میگفتم آره هوشوم.
یعنی آره بریم.
حالا هوشوم تُرکی هم هست. یعنی هوشِ من.
آره دیگه اینطور.
درکل خیلی مهربونن. خیلی چیزن... به اون چی میگن؟... آهان... خیلی بیخیالن... واقعا خیلی خوبه.
اصلا آرامش خاصی توی چهرهشونه.
بیخیالی از قیافهشون میباره.
خیلی خوبه بیخیالی.
بیخیال بودن یه هنره واقعا. من خودم باید کلیییی زور بزنم تا بیخیال باشم...
آره.
درکل خاندانشون خیلی خوبه.
ولی یهچیزی برام خیلی جالب بود.
آقا اینا خیلی روی چراغ حساس بودن.
مثلا ما توی خونه که بودیم، یعنی خونهی فاطمه خانوم اینا، هی من میدیدم که چراغ رو خاموش میکنن. بعد با خودم گفتم بابا بذارید روشن باشه دیگه.
ببین مثلا من خودم اینطوریم که اگه ببینم یه چراغی الکی اونطرف روشنه، میرم خاموش میکنم ولی دیگه جایی که آدم نشسته که خاموش نمیکنم.
اینا بقولی سویچ میکردن.
مثلا اگه مهموناشون بیشتر یک سمت بودن، اون یکی طرف رو خاموش میکردن.
من اولش گفتم شاید از پول برق میترسن و...
بعد گفتم بابا اینا ماشالا مغازه دارن، کارمندن، زمین دارن و... و دیگه این چیزی نیست که نتونن پولشو بدن.
ولی خب فکر میکنم بخاطر مسائل مذهبی باشه...
اینکه آی اسراف میشه و...
بیخیال. کار نداریم...
درکل جالب بود.
خیلی آب و هوام عوض شد.
الهی شکرت واقعا.
ویرگول هم دیگه هنگیده خخخ.
7500 کلمه تایپ کردم!
دیگه گردنم خشک شد!
خیلی صحبت کردیم.
فکر میکنم رکورد تماااام پستام رو شکوند این پُست.
تابحال اینقدر تایپ نکرده بودم.
حله دیگه. بریم سراغ شکرگزاری و تامام.
الهی شکرت.
اگه حرفی، سخنی بود حتما کامنت کنید.
دمتون گرم.
فعلا خداحافظ.
تاریخ: 17 اُردیبهشت 1403
** راستی توی کانال تلگرام(MrAminEsCh@) هم مطالب خوبی قرار میدم؛ گر خواستید یه سَری بزنید **
پادکستها: پادکست داستان انگلیسی | پادکست MrAminEs | پادکست پندون
کتابها: رهایی از بختک سردرگمی | معجزهی داکیومنت کردن
دونیت: قهوه مهمونم کن😁☕