آقا یاالله :)
سلام سلام.
خوب هستین؟
خب.
ما اومدیم.
قراره کلی حرف بزنیم :))
الهی به امید خودت.
خب.
آقا من تقریبا یه ماه قبل بود که اومدم به این فکر کردم که انصافا زندگیِ رویاییِ من چیه؟
من چیکار کنم حالم خوبه؟ چجوری زندگی کنم؟ زندگیم چجوری باشه من خیلی حالم ردیفه؟
خلاصه این سوالات رو از خودم پرسیدم.
و بعد اومدم حالا یکم توصیف کردم اون زندگیِ دلخواه رو.
حالا منظورم از زندگیِ رویایی، داشتن ماشین و... نیست.
مثلا میبینی طرف اومده یه همچین پُستی نوشته و بعد عکس چارتا لامبورگینی انداخته اونجا :|
نه حاجی من با اینا کاری ندارم.
میدونی به نظرم اینکه آدم بدونه واقعا چه زندگیای رو دوست داره، خیلی میتونه بهش کمک کنه.
حالا من درمورد این زندگیِ دلخواهم میگم بهتون و اگه شما هم دوست داشتید، حتما زندگیِ دلخواهتونو بنویسید :))
خب بریم که من تعریف کنم.
حالا من این رو برای زمانی در نظر گرفتم که متاهل شدم :))
خخخ.
خب.
ساعت 4-5 صبح هست.
اذان صبح پخش میشه.
آلله و...
بعد من و جیگر خوابیدیم.
اذان میگه بسه دیگه پاشید برای نماز :)
من بیدار میشم و بعد جیگر رو هم با یه گازِ کوچیک بیدارش میکنم :)
پا میشیم و میریم وضو میگیرم و میایم نماز میخونیم(جماعت)
و اینم بگم که ما هر دومون معلم هستیم.
دو تا معلمِ عاشق.
بعدش تا ساعت 7 اینا روی خودمون کار میکنیم.
کتاب میخونیم یا آموزش میبینیم.
بعدش جیگر، صبحانه رو ساعت 7 میاره و میخوریم و بعدش میریم مدرسه :))
تا ظهر هر دو تدریس میکنیم و لذت میبریم.
بعدش تقریبا ساعت 2 میایم خونه.
جیگر میاد یه غذایی درست میکنه.
من تا غذا آماده بشه، یه چُرتی میزنم.
یه نکته بگم توی پرانتز: خیلی خوبه که حتما طرفای ظهر بخوابیم. اونم قبل ناهار! چون اگه بعد از ناهار بخوابیم، چون شکممون پُره، زیاد میخوابیم و بعد دیگه نمیتونیم شب رو بخوابیم.
بعدش دیگه فکر کنم ناهار آماده شده :)
میریم ناهار رو میخوریم.
و بعد میشینیم باهم آموزش میبینیم.
احتمالا توی اولای ازدواج، دورهی عشق و مَوَدَّت رو از عباسمنش بخرم و بندازم تلویزیون نگاه کنیم.
ما هردو مون عاشق رشد و پیشرفت هستیم.
و عاشق کمک کردن.
حالا میشینیم تا تقریبا نیم ساعت قبل از اذان مغرب، آموزش میبینیم.
بعدش حالا بعضی وقتا آماده میشیم و میریم مسجد برای نماز :))
وای خدا چقدر کیف میده دستِ عشقتو بگیری بری مسجد :)
خخخ حالا بعضیا دستِ عشقشونو میگیرن و میرن پارتی.
البته ما اونجا هم میریما.
همیشه که مسجد نمیشه :|
کنسرت اینا هم میریم.
دوپس دوپس دوپس?
خخخ.
آره بعدش که نماز خوندیم، مثلا دیدی رفتیم بیرون رو چرخیدیم.
بعد میایم خونه.
حاج خانوم پا میشه یه شامی درست میکنه.
ولی خداوکیلی باید هم بهشت زیر پای مادران باشه. چقدر غذا درست میکنن آخه! الان من اینارو نوشتم فهمیدم. هی غذا هی غذا. لامصب این شکم هم دردسره دیگه :|
بعد از شام دوباره میایم آموزش میبینیم یا حالا کتاب میخونیم.
بعد مثل مرغ، ساعت 10 اینا میخوابیم تا فردا صبح، راحت بتونیم پاشیم.
و ما اصلا توی خونه غیبت میبت نمیکنیم.
آخه به ما چه بقیه دارن چیکار میکنن.
من و جیگر کلا گُشنه هستیم. گُشنهی یادگیری و رشد کردن.
گُشنهی خودسازی.
و بهم دیگه توی این مسیر کمک میکنیم.
و من کلا کارم اینه که تولید محتوا کنم و رشد کنم و کمک کنم.
واقعا عاشق این کار هستم.
عاشق یاد گرفتن و یاد دادن.
یعنی من اگه گُشنه باشم، جلوم یه آموزش بذاری، دیگه گُشنگیم میپره.
واقعا راس میگم.
اصلا نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم که رشد کنم.
خدایا شکرت واقعا.
الهی شکرت بخاطر همه چیز.
و بعد من فکر میکنم که برم یه شهر دیگه زندگی کنم.
نمیدونم.
باید ببینم چی میشه.
میدونی خیلی دوست دارم که رفت و آمد کنم.
مثلا یه پام مشهد باشه، یه پام زنجان :))
ولی انصافا خیلی شیرین میشه ها.
یعنی اگه بتونم توی مشهد خونه بخرم در آینده، حتما میرم اونجا.
واقعا خیلی دوست دارم که مستقل(independent) باشم.
اصلا دوست ندارم تا 30 سالگی پیش مامان بابام باشم.
بابا بسه دیگه.
آخه چی هست پیش پدر مادر.
والا.
آدم باید بره زندگی خودشو بسازه.
تازه یچیزی هم هست.
ببین واقعا اینطوریه که وقتی بچه هرچقدر سنش بالاتر میره، خیلی نمیتونه با پدرمادرش کنار بیاد.
مثلا فرض کن که تو دوست داری که مثلا شب رو بیدار بمونی.
ولی خب مامان بابامون اصلا این چیزا براشون جالب نیست.
یعنی واقعا 99% پدرمادر ها، این چیزا خیلی مسخرس واسهشون.
حالا درسته که خوبه آدم شب رو بخوابه و صبح پاشه هرکاری میخواد بکنه.
ولی خب بالاخره فرض کن که ما دوست داریم شب رو بیدار بمونیم.
و بعد خب قطعا به مشکل بر میخوریم با پدرمادر.
میدونی آخه پدرمادر واسه خودشون یه پادشاه هستن.
و بچه هم که بزرگ میشه، کم کم پادشاه میشه.
و نظر و عقیدهی خودشو پیدا میکنه.
و خب میبینی که دیگه با مامان باباش کنار نمیاد.
اینجاس که میگه: دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد!
باید خودمون رو جدا کنیم.
واقعا خیلی خوبه که آدم خودش مستقل زندگی کنه.
من به مامانم میگم مامان پولاتو جمع کن به من یه خونه بخر من برم.
میگه باشه تو دعا کن بورس های من بالا بره??
مامان شما هم اینطوریه؟??
میگم خب اگه بالا نرفت چی؟
یعنی آدم اینقدر بی عُرضه هست که پول باید براش کار کنه؟
حالا این رو توی پرانتز بگم که استاد عباسمنش خودش با این چیزا یعنی بورس و ارز دیجیتال و... کاملا مخالفه! و دلایل خودشو داره که میتونید برید گوش بدید به حرفاش. تازه با وام گرفتن هم مخالفه. بخاطر دلایل مختلف.
آره خلاصه من خیلی دوست دارم که سریع مستقل بشم.
بعد یچیزی.
خیلی دوست دارم که زندگیِ خودمو از صفر بسازم.
مثلا دوست ندارم که همون اول، مبل داشته باشم توی خونم :)
دوست دارم که پُشتی بذارم?
مثل مسجد.
البته حاجی الان مسجد هم پیشرفت کرده. صندلی گذاشتن?
ولی خب واقعا پُشتی هم خیلی خوبه.
واقعا آدم وقتی زندگی خودشو از صفر میسازه، خیلی حس خوبی میگیره.
درسته که من تجربش نکردم ولی خب میتونم تصور کنم!
آره اینطوری.
حالا اتفاقا دیروز داشتم کمی در این مورد موضوع با مامانم حرف میزدم.
آبجیم هم اونطرف نشسته بود.
به مامانم میگفتم که مامان انصافا خیلی خوب میشه من برم یه شهر دیگه.
مثلا مشهد.
از تهران خیلی خوشم نمیاد.
توی تهران، زنهاش بیشتر تیپِ سک*سی میزنن و من واقعا اینجور چیزا واسم خزه :/
بعد مامان میگه آره برو مشهد و بعد ما هم بعضی وقتا میایم خونهتون.
میگم مامان چرا جمع میبندی؟
من تنها رفتم اونجا.
میگه خب من زمانی رو میگم که متاهل شدی.
میگم آهان خب باشه.
بعد با شوخی به مامانم میگم مامان وقتی اومدی با بابا، زیاد نمونید ها!
شاید ما خواستیم با حاج خانوم، خصوصی صحبت کنیم??
بعد میخنده. میگه خب باشه میریم توی هتل میمونیم.
میگم خب حالا شاید یه هفته خودمونو کنترل کردیم?
ای خدا ای خدا.
خدایا شکرت که ما خانواده داریم.
پدر و مادر داریم.
اگه پدر یا مادرتون از دنیا رفته، خدا رحتمش کنه.
اگر هم که در قید حیات هستن، ان شاءالله که خدا حفظشون کنه.
واقعا نعمت خیلی بزرگی هستن.
یچیزی هم بگم به پدر و مادر های الان و آینده:
واقعا یکی از کارهایی که پدرمادر ها انجام نمیدن، اینه که زیاد با بچه هاشون نمیشینن حرف بزنن! و این بدترین چیزِ ممکنه! ببین خیلی ساده بگم. اگه به بچه، محل سگ ندی و باهاش حرف نزنی و محبت نکنی بهش، مطمئن باش که دنبال دوست دختر و دوست پسر میره! تا میتونید به بچه هاتون محبت و توجه کنید. همینطوری ول نکنید حیاط :/
آره دیگه اینطوری.
بعد من اینطوری درمورد مستقل شدن و اینا حرف میزدم با مامانم و بعدش آبجیم از اونطرف گفت: خب میبینی محمد شده 35 سالش.
مامان. ناهار رو کی میاری؟??
وای اینقدر خندیدما.
میگم خدا بگم چیکارت نکنه?
خلاصه اینطوری دیگه اینطوری.
خب دیگه چی بگیم؟
خدایا شکرت.
حالا ان شاءالله در آخر، قشنگ میشینیم شکرگزاری هم میکنیم.
آقا میدونی اونایی که دوازدهم هستن، دیگه از اسفندماه به بعد نمیرن مدرسه.
و واقعا خیلی حس عجیبیه.
یعنی کمتر از یک ماه دیگه، ما دیگه کلا نمیخوایم بریم مدرسه!!
واقعا من خیلی یجور میشم.
فرض کن!
دوازده سال درس خوندیم!!
آخه کی شدیم دوازدهم؟
مگه ابتدایی نبودیم؟
لا اله الا الله :|
حالا میدونی چیشد؟
آقا اون روز کل کلاس آخراج شد :|
خخ.
میدونی آقا من توی سالن امتحانات بودم و داشتم مطالعه میکردم.
بعد رفتم کلاس.
دیدم عه چقدر بوی عطر مشهد میاد?
چندتا از بچه ها یه عطر مشهد پیدا کرده بودن و اومده بودن که روی میز معلم مالیده بودن.
حتی روی صندلی!
حتی توی شوفاژ هم ریخته بودن!!!
وای خدا کلاس اینقدر بوی امام رضا میداد ها?
بعد روی تخته نوشته بودن السلام علیک یا امام رضا??
فقط میگفتم تو روحتون?
بعدش آقا یکی از بچه ها یه کاغذ برداشت و بعد از مبصر یه ماژیک گرفت و روش نوشت: با وضو وارد شوید.
و بعد میخواست بزنه به درِ کلاس که دید معلمِ فیزیک داره میاد. بعد چسب نداشت. تُف کرد روی کاغذ و بعد چسبوند به تخته وایت برد :/
بعد آقا معلم اومد.
یا الله.
اولش اصلا هنگ کرده بود.
حالا بچه ها قراره گذاشته بودن که وقتی معلم اومد، صلوات بفرستیم?
وای وقتی معلم داشت نزدیک کلاس میشد، یکی از بچه ها کنار در وایستاده بود و بعد گفت صلوات!
آقا همه صلوات فرستادیم و بعد معلم هم اومد?
اصلا خیلی هنگ کرده بود بیچاره.
بعد رفت روی صندلی بشینه.
نمیدونم از کجا فهمید، چجوری شد که انگشتشو مالید به صندلی(اونجایی که میخواست بشینه)
بعد دید انگشتش سیاه شد??
آقا بعد عصبانی شد.
به مبصر گفت برو به آقای فلانی(معاون) بگو بیاد.
بعد مبصر هم رفت گفت و بعد معاون اومد.
واای خدا.
بعد معلم توضیح داد داستان رو.
گفت من اگه نمیفهمیدم، الان شلوارم کثیف شده بود!
بعد معاون هم اومد اونایی که قیافهشون غلط انداز بود رو آورد بیرون.
و بعد برد دفتر.
آقا بعد اومد به کل کلاس گفت که بیاید شما هم برید دفتر.
آقا خلاصه کل کلاس رفتیم دفتر.
خخخ منم کتابمو بردم که اونجا بخونم :))
بعد کمی اونجا وایستادیم و چندتا از بچه ها سروصدا کردن و فحش دادن که بابا زنگ فیزیکمون پرید!
منم بیخیال وایستاده بودم و کتاب میخوندم.
بعد معاون منو دید و بهم گفت آقای اسکندری کتاب رو جمع کن. الان میرید یه مدرسه دیگه و اوجا میخونید?
من به حرفش اهمیتی ندادم و کار خودمو کردم.
بعدش زنگ تفریح شد و من رفتم کلاس و بعد رفتم سالن که مطالعه کنم.
بعد از چند دقیقه دیدم دوستم اومده سالن و میگه که اسکندری پاشو بیا.
منم گفتم کجا؟
بعد جوابی نداد.
دیدم که همهی بچه ها کیفشونو برداشتن و دارن میرن پایین.
معاون هم اونجا وایستاده بود و میگفت زود کیفاتونو بردارید و برید پایین.
درواقع میخواستیم اخراج بشیم و بریم یه مدرسه دیگه?
بعد منم رفتم کیفمو برداشتم و بعد رفتیم پایین.
من باز اوجا که کنار دیوار وایستاده بودم، کتاب میخوندم.
بعد دوتا دوقلو هست توی کلاسمون.
بعد اومدن پیش من و بهم میگن که خوشبحالت اسکندری.
عقل نداری!
بعد منم میخندم.
میگم بابا حاجی الان تو واقعا نگرانی؟
بابا بیخیال.
از خدات هم باشه.
بذار اخراجمون کنن بریم.
12 سال خوندیم. چی شد خداییش؟
هیچی.
حالا منت نمیبینی دارن قشنگ خودشون بی دردسر اخراج میکنن؟??
آقا یعنی من واقعا به فلان جام گرفته بودم.
میگم بابا اخراج کنید.
دیگه ابتدایی نیستیم که بشینیم گریه کنیم و بگیم وااای اخراج میخوان بکنن!
خخخ.
ولی نکتهی جالب میدونی چی بود؟
معاون میگفت خب الان دیگه میخواید برید یه مدرسه دیگه.
بعد باور کن بعضی از بچه ها کم مونده بودن گریه کنن??
یعنی من اینارو میدیدم، خندهام میگرفت.
واقعا اصلا باورم نمیشد که بعضیا بخوان اینقدر ناراحت بشن و اینا.
خخخ.
خلاصه بالاخره یجور شستیم رفت :))
ولی خب هنوز هم کلاس بوی امام رضا میده?
بابا لامصب اون عطر رو میدادید به من :/
چرا مالیدید به اینور اونور؟ ://
ولی واقعا خیلی خوشبو هست :)
ولی زیادیش هم سردرد میاره ها!!
آره دیگه اینطوری :))
مدرسه خیلی باحاله.
اینقدر بچه ها ادا در میارن ها!!
خدایا کاش تموم نمیشد.
حالا آقا بذار من برم شام بخورم و بعد بیایم باز حرف بزنیم.
.........
خب یا الله.
آره وایسا ببینم داشتم چی میگفتم؟
آهان.
آره دیگه مدرسه خیلی خوبه.
ولی حیف که دیگه نهایتش یه ماه دیگه کلا تعطیل میشه.
حالا میدونی من موقع رفتن به مدرسه، وقتی سوار تاکسی میشم، بعضی وقتا خیییلی میخندم.
بابا لامصب این خنده چیه :/
آقا یه تکنیکی چیزی بگید من نخندم وقتی توی ماشین هستم.
واای یه بار یه اتفاقی افتاد. ببین من داشتم از درون به معنای واقعی جر میخوردم?
بذار تعریفش کنم.
آقا یه روز من سَرِ کوچه مون سوار تاکسی شدم و رفتم مدرسه.
صبح هم بود.
بعد آقا کمی جلوتر یه خانوم با دخترش اومدن که سوار بشن.
ماشالا هردوتاشون هم فَربه(چاق) بودن.
بعد اول دخترش نشست.
بعد زنه خودش.
بعد میدونی من زیپِ کاپشنم باز بود و کاپشنم یجورایی، پهن شده بود روی صندلی.
و اون دختره هم اومد نشست روی کاپشنم و قشنگ اتو کردش??
بعد میدونی این کاپشنم کشیده شده بود و اذیتم میکرد.
بعد من روم نمیشد به دختره بگم دخترخانونم لطفا باسَنِت رو بردار تا من کاپشنمو از زیرت بکشم بیرون??
وای خدااا?
بعد میدونی اومد یکاری کردم.
اومدم کاپشنمو یکمی کشیدم(توضیح دادنش یکم سخته)
و میدونی وقتی کاپشنمو کشیدم، یجورایی یه آلارم رفت به دختره که کاپشن این پسره زیرت مونده :|
بعد آقا من دیدم که این اصلا هیچ واکنشی نشون نداد.
ماشالا اینقدر چاق بود، عصب هاش دیر متوجه میشدن?
بعد من برگشته بودم و بیرون رو نگاه میکردم.
بعد یه لحظه احساس کردم که دختره پاشده از جاش.
برگشتم دیدم عه آره کاپشنمو آزاد کرد?
بعد من تا میخواستم کاپشنمو بکشم از زیرش بیرون، دوباره نشست روش??
وای خدا وای خدا.
بعد من یبار دیگه کاپشنمو کشیدم و دوباره یه آلارمی رفت بهش که پاشو...
بعد این دختره همون موقع پاشد و من سریع کاپشنمو از زیرش کشیدن بیرون.
واای خدا اینقدر صحنهی جالبی بودا?
میدونی اون صحنه(scene) که دختره قشنگ باسَنِش رو بالا برد و بعد من کاپشنمو از زیرش کشیدم بیرون و دختره باز نشست??
بعد آقا هی این صحنه یادم می افتاد و غش میکردم.
یه چندبار هم بلند خندیدم?
یعنی میگفتم به راننده بگم بقل نگه داره و من پیاده بشم و فقط بخندم.
وااای چقدر من از درون خندیدم.
هی اون صحنه یادم میفتاد و میخندیدم.
یعنی واقعا تا برسم به مقصد، اینقدر خندیدما.
هی میگفتم بابا ولش کن بیا به یچیز دیگه فکر کنیم.
بعد نمیشد :/
هی یاد اون صحنه میفتادم??
خلاصه تا برسم به مقصد، به معنای واقعی مُردم!
اصلا نمیدونم چرا اینطوری شدم من :/
یعنی ببین اگه خندهام بگیره، دیگه عمرا حالا حالا ها تموم کنم.
اتفاقا دیروز که داشتم از مدرسه بر میگشتم، توی راه، چندین تا مغازهی شیرآلات و کاسه دستشویی و اینا هست که میفروشن.
بعد یه مَرده رو دیدم که یه کاسه دستشویی گرفته دستش?
یعنی تا این صحنه رو دیدم، زدم زیر خنده.
ای خدا.
دوباره تا برسم به جایی که سوار ماشین بشم، فقط خندیدم.
توی راه، بعضی وقتا بلند میخندیدم.
میگفتم وای بسه الان میگن این پسره خُل شده?
خلاصه اینطوری دیگه.
بعضی وقتا از این اتفاقات میفته و منم دیگه تموم نمیکنم :))
خدایا شکرت که ما لب(lip) داریم و میتونیم بخندیم :))
خدایا شکرت.
واقعا مدرسه، محیطش خیلی خوبه.
اصلا همینکه آدم میره و توی خونه نمیمونه خیلی خوبه.
قشنگ میری چارنفر رو میبینی، میخندی و...
واقعا خیلی خوبه.
فقط اگه توی مدرسه، یکم بیان آموزش های بهتر هم بدن، خیلی خوب میشه.
یا مثلا یه رنگی به کلاسا بزنن.
بابا اصلا دیوار ها یه وضعی هستنا!!
تموم دیوار ها کثیف هستن و شعار نوشتن و نگاشی های بی تربیتی کشیدن!
اصلا اگه بیان مثلا یه رنگ زرد بزنن، بخدا آدم کلی انرژی میگیره.
ولی میدونی انگار هیچکس به تخ*مش نیست.
میگن ول کن بابا بذار بیان و برن.
واقعا مدرسه خیلی جای خوبیه.
فقط باید بهش برسن.
آموزش خیلی مهمه!
خییییلی.
میدونی من بعضی وقتا خییلی حرسم میگیره!
میدونی کِی؟
حالا گفتنش یکم زشته ولی خب واقعیته دیگه بذار بگم.
ببخشید میبینی طرف نشسته سک*س چت میکنه یا فیلم های بی تربیتی نگاه میکنه.
و بعدش مثلا میبینی معلم هویت میاد و به معنای واقعی زر میزنه.
بابا خب تو میدونی که الان نوجوونا توی یه سنی هستن که این چیزا براشون جذابه.
خب فلان فلان شده بیا آموزش بده دیگه.
چرا میترسین؟
چرا خایه ندارین بیاین درمورد این چیزا حرف بزنین؟
برای تحویل دادنِ خزعبلات، اینا استادن.
حالا بیا بگو یکم درمورد این چیزا آموزش بده. دیگه جونشون در میاد.
اتفاقا یه بار توی زنگ دینی، معلم میخواست که درمورد عِدّه صحبت کنه.
یعنی یجورایی مجبور شد.
اونطور که میدونم؛ عِدّه یعنی مثلا یه زن که صیغه میکنه، دیگه نباید تا 45 روز بعد از اینکه صیغهاش تموم شد، دوباره صیغه کنه.
که حالا انگار قبلا 3 ماه بوده. حالا کاری نداریم.
بعد خب این معلم که میخواست در مورد این توضیح بده، بخدا رنگش پریده بود.
هی میگفت استغفر الله :||
میگفت خدایا ببین کار ما به کجا کشیده!
یعنی با خودم میگفتم حاجی مسخره نکن.
یعنی چی کار ما به کجا کشیده؟
خب فلان فلان شده باید آموزش بدی دیگه. یعنی چی این حرفا.
استغفرالله چیه آخه.
بگو دیگه چرا میترسی؟؟
واقعا من این چیزا رو میبینم، دیوانه(mad) میشم!
میگم ببین تروخدا. آموزش و پرورشِ مارو ببین.
هعی.
خلاصه که اگه به این آموزش اهمیت بدن، بخدا به ولای علی، کشور کلی پیشرفت میکنه.
بابا بیشترِ دانش آموزا آلوده شدن. به هزار تا چیز.
باید آموزش داد دیگه.
هرکس خودشو کشیده کنار.
ای خدا ای خدا.
شکرت.
امیدوارم که آموزش و پرورشمون رو جدی بگیرن!
آره دیگه اینطوری.
یکم دلم پُر بود :))
خدایا شکرت که ما دل داریم :)
آره اینطوری.
راستی اون دوتا کتاب زبانی که معلممون بهم داده بود رو تموم کردم :)
البته یکیشو که تموم کرده بودم قبلا و بهتون هم توی چند پُست قبلی گفتم.
الان اون یکیشو هم تموم کردم.
اونم فقط توی زنگ تفریح!
یبار یکی از معاونمون اومده بود سالن امتحانات و میگفت پاشید برید بیرون و...
بعد من گفتم آقا بذار من 5 دقیقه بخونم و بعد میام.
گفت بابا توی 5 دقیقه میخوای چی بخونی؟
گفتم آقا این کتاب رو من توی همین 5 دقیقه ها دارم تمومش میکنم!!
اینطوری دیگه اینطوری.
آهان بچه ها.
یچیزی.
شما از یاکریم خوشتون میاد؟?
وای من اینقدر دوست دارم یاکریمارو ها!
خخخ حالا توی مسجد یه دعایی میخونن که توش میگن یا کریم.
بعد من یاد این یاکریم هامون میفتم و خندهام میگیره??
ببینید چقدر جیگر هستن??
میخوان بچه به دنیا بیارن.
به مامانم میگم مامان ببین این یاکریم ها چیزی خواستن بده بهشون ها!
میخوان بچه بیارن.
حالا یچیزی.
خیلی جالبه که این یاکریم ها خیلی سنگ دل هستن?
قبلا یه بچه به دنیا آورده بودن.
بخدا بعد از تقریبا 4 روز، پرتش کردن بیرون!
دیدیدم اصلا نیست!
اینقدر سنگ دل هستا.
و خیلی هم اسکولن?
حالا میدونی من اینقدر دوست داشتم یبار یه یاکریم بگیرم دستم.
و از خدا خواستم و امروز داد بهم :))
ببین:
خخخ.
آورده بودم اتاقم.
اینقدر قلبش تندتند میزدا.
هی قربون صدقهاش میرفتم :))
بعد یکم بازیش دادم و بعد بردم توی حیاط ول کردم و بعد پرواز کرد و رفت.
خیلی تجربهی جالبی بود.
خدایا مرسی :))
واقعا یاکریم ها خیلی شیرینن.
آره دیگه اینطوری.
راستی امروز رفته بودم سر مزار(قبرستون)
اصلا نمیدونم چیشد که یه حسی دیشب بهم گفت امروز برم قبرستون.
حالا امروز عصر که میخواستم برم، مامانم دیده منو و بعد میگه محمد کجا میری؟
میگم قبرستون. میگه اِ درست حرف بزن. میگم بابا بخدا میرم قبرستون?
میگه برایچی میری؟
میگم یعنی چی؟ خخ بهش میگم مامان با دوستدخترم قرار دارم توی قبرستون :))
بعد میگه بمون هفتهی بعد باهم بریم.
میگه نه بابا من دوست دارم تنهایی برم.
بعد آماده شدم و رفتم.
و رفتم سَرِ قبرِ مامبزرگ و بابزرگم. یه فاتحه فرستادم براشون و بعد دیگه اومدم خونه.
شمع هم خریدم توی راه.
این روزا دارم یه کارهایی میکنم :))
شاید بعدا گفتم بهتون.
ولی اینکاری که دارم میکنم، خییییلی لذت بخشه.
حالا شاید بعدا گفتم.
بعد آقا یچیزی باز من سَرِ راه دیدم.
وقتی داشتم میومدم، یه دختره رو دیدم که خیییلی شیرین بود.
چادر هم سر کرده بود و خیلی جیگر شده بود.
واقعا میگم این چادرِ لامصب خیلی جیگر میکنه دخترا رو.
یعنی مخصوصا اگه قدت هم بلنده، حتما چادر سر کن.
دختره اینقدر شیرین بودا. اصلا چشماشم پایین انداخته بود و واای خیلی شیرین بود.
اسلام یه نگاه رو حلال کرده. کاش یه بغل رو هم حلال میکرد :))
واقعا خیلی جیگر بود.
خیلی خوشم اومد ازش.
خدا ان شاءالله که حفظش کنه.
میدونی نمیدونم فقط من اینطوری هستم یا بقیهی پسرا هم اینطوری هستن.
اتفاقا اتفاقا اونجا دست فروش هم بود و یه لحظه یه زنه رو دیدم وایستاده بود و کلا روسری هم نداشت.
موهاشم فکر کنم دماسبی بسته بود.
ولی بخدا نمیدونم چرا خیییلی خزه این کار.
باور کن.
یعنی اینقدر من حالم بهم میخوره ها.
واقعا چیه این.
یا مثلا میبینی بعضیا روسری رو تا وسط کشیدن.
نصف موهاشون بیرونه و نصفشون تو :|
من میدونی این رو به چی تشبیه میکنم؟
ببین فرض کن که یه نفر میخواد شلوارش رو عوض کنه.
بعد این شلوارشو تا وسط کشیده پایین.
و همینطوری گذاشته مونده.
بابا خب لامصب یا کامل بکش پایین یا قشنگ بکش بالا دیگه.
چیه این تا وسط گذاشتی مونده؟
نمیدونم والا بعضیا چرا اینطورین :/
خخخ والا.
حالا اگه یه دختری الان داره این پُست رو میخونه و این مدلی هست، لطفا حلال کنه.
ولی خداییش من واقعیتش رو میگم دیگه.
حالا دیگه خودتون میدونید.
از نظر پسرا، این چیزا اصلا جذاب نیست.
البته البته!
بستگی داره که به اون دختر چجور نگاه کنی!
ببین اگه از لحاظ جنسی بخوای نگاه کنی، خب آره هرچقدر اوپن تر، جذاب تر.
ولی واقعا اگه بخوای از لحاظ یه روحِ خدایی نگاه کنی، واقعا هرچقدر پوشیده تر، جیگر تر :))
این نظر منه.
و فکر میکنم بقیه پسرا هم با من موافق باشن.
و واقعا من وقتی میبینم که مَردایِ دیگه به این زنهای اوپن نگاه میکنن، نمیدونم چرا من بجای شوهرِ اون خانوما، غیرتی میشم.
یعنی بعضی وقتا یه حسی میگه برم اون مَرد رو بگیرم و از جفت خایههاش، دار بزنمش!
خییلی بدم میاد از این کار.
خودمم واقعا چشمام رو کنترل میکنم.
واقعا!
اصلا به هیچکس نگاه نمیکنم توی خیابون.
مگر اینکه چشمم بیفته.
ولی اصلا زوم نمیکنم.
اصلا حتی به بچه مچه هم نگاه نمیکنم.
چرا؟
چون این کار انرژی خیلی زیادی از آدم میگیره!
خییییلی.
اصلا سعی کنید وقتی توی ماشین میشینید یا توی خیابون که راه میرید، اصلا به کسی نگاه نکنید.
گفتم فرقی نداره که طرف دختره یا پسر. بچه هست یا بزرگ. کلا نگاه نکنید.
اینطوری آدم آرامشش بیشتر میشه.
آره دیگه اینطور :))
و حالا کلا سرمزار هم برید. خیلی حسش جالبه.
آره اینطوری :)
ولی خب خوب حرف زدیما?
نظرتون چیه که کم کم بریم سراغ شکرگزاری؟
من میگم بریم.
خب آقا یاالله.
خدایا شکرت.
خدایا شکرت که من دوستای خیییلی خوبی دارم.
خدایا شکرت که دائم مارو هدایت میکنی.
خدایا شکرت که ما خونه داریم.
خونه مون گرمه.
خدایا شکرت که مدرسه داریم.
معلم های خیلی خوب داریم.
بعضی از معل هامون ترسو هستن!
شکرت.
خداجونم شکرت که ما ویرگول رو داریم :))
خدایا شکرت که اتاق داریم.
بخدا چقدر ماها حال میکنیم.
بابا اونایی که دههی 50-60 هستن، واقعا کیف نکردن که.
همش جنگ و این داستانا.
اصلا همینکه اینترنت هست، واقعا واقعا خیلی نعمت بزرگیه.
واقعا آدم چققققدر میتونه با همین یه اینترنت پیشرفت کنه.
خدایا شکرت.
حالا درسته که الان هم یسری چالش ها هست ولی خب من خودم الان رو خیلی ترجیح میدم نسبت به چند ده سال قبل!
خدایا شکرت.
شکرت که من انگشت دارم و دارم تایپ میکنم.
خدایا واقعا شکرت.
ازت سپاسگزاریم بخاطر تمام نعمت هایی که بهمون دادی.
دمت گرم ای جیگر.
مرسی که هوامونو داری :))
خب دیگه کافیه.
الهی شکرت.
خب امیدوارم که این پُست مفید بوده باشه.
اگه حرفی، سخنی بود حتما بگید توی کامنتا.
دمتون گرم.
عاشقتونم❤
فعلا خدانگهدار.
تاریخ: 5 اسفند 1401
** راستی توی کانال تلگرام(MrAminEsCh@) هم مطالب خوبی قرار میدم؛ اگر خواستید یه سَری بزنید **