به نام الله مهربان :)
سلام و صد سلام خدمت همهی شما عزیزانم.
به پُست جدید، خیلی خوش اومدین😁❤
خب.
آقا بریم که کلی قراره صحبت کنیم :)
خدایا شکرت.
خیلی انرژی دارم.
خیلی حرفا داریم :)
خب همونطور که عنوان رو خوندین، ما بعد از 9 سال رفتیم مشهد.
خودمم باور نمیکنم که بعد از 9 سااااااااااال رفتیم!
میدونی.
همین امروز که برگشتیم، بلیت قطارِ اون موقع رو پیدا کردیم.
نمیدونم آبجیم از کجا آورد.
ولی خب تاریخ زده بود مهرماه 1393.
الان دیماه 1402 هستش.
9 سال و 3 ماه اینا میشه.
خیلیه ها!
9 ساااال...
بگذریم...
بریم که از این سفر صحبت کنیم.
مثل همیشه، نمیدونم که قراره چی بگیم.
بریم ببینیم که چی میاد...
خب آقا، ما قرار بود که آذرماه 1402 بریم مشهد که نشد.
موند ماه بعدش که میشه دیماه.
11 دی راه افتادیم.
روز یکشنبه بود.
ساعت 11:30 شب، حرکت بود.
من خب خیییییلی خوشحال بودم.
چون واقعا از لحاظ روحی_روانی، به سفر نیاز داشتم.
البته 2-3 سال قبلش، سفر رفته بودیم. ولی خب خیلی وقت بود که مشهد نرفته بودیم.
یادمه که چندسال قبل، بندر انزلی رفته بودیم.
عَه عَه.
خیلی جای بدیه.
قرتی مِرتی توش زیاده.
چون منقطه آزاده...
من که حالم بهم میخوره از اونجا...
آره.
خلاصه یکشنبه شب، شوهر عمم اومد خونهمون که ما رو ببره راه آهن.
و خب با قطار قرار بود بریم...
حاجی قطار هم نزدیک به 9 سال سوار نشده بودم😂😂
ای خدا ای خدا...
آره.
خلاصه باروبندیل رو بستیم و رفتیم سوار قطار شدیم.
2تا کوپه گرفتیم.
چون 6 نفر بودیم.
داداش و زنداداششمم اومده بودن با ما.
آره.
و خلاصه یهسری فامیلامون اومده بودن اونجا و ما رو راه انداختن...
و خلاصه راهیِ مشهد شدیم :)
وای خدا خیلی حس خوبی بود.
واقعا خدایا شکرت که رفتیم.
آره.
و بعد اممم....
آهان اونجا توی قطار، یه کار ترسناک کردم.
آقا ما فتیر خریده بودیم و دیگه نمیخواستیم.
بعد من گفتم: ببرم اینا رو بفروشم اینجا؟
بعد آبجیم گفت با این وضع؟
خخخ.
عکس اولِ پُست رو دیدین؟
اون شلوار رو پوشیده بودم توی قطار.
بابا آدم باید راحت باشه دیگه :)
بیچاره اصغرآقا چه گناهی کرده خخخ.
آره.
و بعد گفت اینطور میخوای بری؟
گفتم آره بابا خوبه.
البته بلوز آستین کوتاه داشتم.
با زیرپیرهن نبودم اونجا :|
بعد یه لحظه ترسیدم.
گفتم بابا ولش کنا.
بری چی بگی؟
اونم با این شلوار؟😂😂
آدم یادِ ختنهچیا میفته🤣
بعد گفتم اتفاقا این یه تمرینه برای افزایش اعتماد به نفس!
خلاصه گفتم آقا من نمیدونم.
باید برم.
اولش کمی باهام مخالفت کردن.
ولی گفتم نه میرم همینطور.
خواهر گرامی به لباسای من گیر میداد :||
آقا خلاصه گفتم حاجی جان پاشو بریم.
فتیرها رو برداشتم و رفتم سراغ کوپهها.
البته اینو بگم که رفتم اونیکی سالن...
آره.
و بعد درها رو یکی یکی زدم و گفتم فتیر میخواید؟
خخخ.
وای حاجی خیلی استرس داشتم.
و یه چند کوپه هم دراشون باز بود و رفتم گفتم نون میخواید؟
اونام همهشون گفتن نه😐😂
ای بابا.
بابا بیا نونِ تازه!
چرا ناز میکنی...
هیچی دیگه.
رفتم به تمام کوپهها گفتم و هیچ کدوم نخواستن :|
بعد، دست از پا درازتر، رفتم کوپهی خودمون.
بعد گفتم که هیچکس نخرید.
بعد بابام گفت ببین رفته توی سالن الکی چرخیده و اومده...
بعد من با خودم گفتم ایولا حاجی.
یعنی اینقدر این کار سخت بود که بابام باورش نمیشه که من واقعا انجام دادم؟
خخ.
ایولا به خودم.
آره.
بعد گفتم بابا مرد حسابی چی رفته توی سالن چرخیده.
رفتم واقعا گفتم!
بعد آبجیم گفت بابا با اون تیپ، کسی نمیخره که.
هیچی دیگه.
اون فتیرها موند روی دستم😁
ولی میدونی.
همون رفتنِ خیلی چیزا بهم یاد داد.
اصلا تازه اونجا فهمیدم که حاجی این "فروختن" چقدر کار سختیه.
باید جوری حرف بزنی که طرف قانع بشه تا ازت بخره.
واقعا کار سختیه.
در ظاهر، چیز خاصی نیست.
ولی وقتی میری جلوی طرف وایمیستی و میخوای صحبت کنی، اصلا خیلی یهجوری میشی...
و بعد با خودم گفتم خب چرا نخریدن؟
بعد گفتم لابد بخاطر تیپم بود خخخ.
آخه آبجیم گفت اگه شلوارتو میپوشیدی(اون شلوار کتان منظورش بود)، حتما میخریدن ازت.
اینطوری ترسیدن.
خخ.
انگار پرنده هستن که میگه ترسیدن😂😂
بگذریم...
خلاصه خیلی تجربهی ترسناکی بود.
واقعا اونجا بود که فهمیدم آقا این اعتماد به نفس چقدر چیز مهمیه!
حالا درمورد این اعتماد به نفس، جلوتر هم یهچیزی میگم...
آره.
خلاصه اینطور.
و بعد رفتیم و روز دوشنبه ساعت 5-6 اینا بود که رسیدیم مشهد.
اونجا توی راه آهن، خب کلی تاکسیچی بود و میگفتن کجا میری و بیا من میبرم و...
مثلا قیمتهایی که میدادن، 120 تومن اینا بود.
بعد بابام میگفت بابا هتل ما نزدیکه.
این همه زیاده برای این مسیر.
اونا میگفتن نه قیمتا همینه و...
بعد یکی دیگه اومد و 70 تومن گرفت.
خلاصه بعد از چند روز اینا، این رو فهمیدیم که کلا تاکسیا گرون میگیرن.
جالبه از راه آهن تا اون هتل، اسنپ 30 تومن اینا میگرفت!
30 تومن تو کجا!!!
120 تومن تو کجا!
این تجربه رو به دست آوردیم که به هیچ وجه، از تاکسی اینا استفاده نکنیم.
فقط اسنپ!
عالیه!!!
خدایا شکرت بخاطر اینکه اسنپ داریم :)
آره.
آقا رفتیم هتل.
خب اونجا کمی وایسادیم تا بابام بقولی check in بکنه.
کارهای ورود و اینا رو ردیف کنه...
و بعد خب اون هتل، برای اداره بود.
و خانوما باید چادر سر میکردن.
و آبجیِ من با عروس، چادرشون رو سر کردن تا گیر ندن.
آره.
و بعد کارمار ردیف شد و رفتیم داخل اتاق.
یه اتاق بزرگ گرفته بودیم.
آره.
خدایا شکرت.
و بعد اونجا وسایل اینا رو گذاشتیم و...
و خیلی هم حس خوبی داشت.
و بعد نماز خوندیم و رفتیم شام.
شامش از ساعت 7ونیم تا 10(شب) بود.
و یه چیزی.
حاجی مشهد چقدر باحاله.
حالا درموردش بیشتر صحبت میکنما ولی خب خیلی درکل جالبه.
هواش خیلی خوب بود.
الان اینجا زنجان کولاکه!
خیلی سرده.
ولی اونجا هوای تقریبا بهار رو داشت.
حالا درمورد خیلی چیزا حرف خواهیم زد...
آره.
و بعد رفتیم شام خوردیم و بعد اومدیم خونه.
بعد آبجیم میگفت که بریم حرم.
بریم حرم.
بعد گفتیم که بذار بمونه فردا. الان خستهایم.
بعد گفت نه بیاید بریم و...
خلاصه من و داداشم و آبجیم رفتیم حرم.
پ.ن: من و داداش و بابام و عَموم، هفتهای 2بار میریم حموم😂😂
عه یادش بخیر اون آهنگه...
خخ.
و بعد توی راه خیلی یهجور شدیم.
مخصوصا داداشم.
داداشم میخواست نیاد.
بخاطر مسائل مالی.
ولی خب ردیف شد!
بعد همینکه داشتیم نزدیک میشدیم، داداشم آروم میگفت که آقا دمت گرم.
آوردی ما رو و...
بعد منم با خودم میگفتم بابا آخه چرا از خدا تشکر نمیکنه؟
بابا خب اول از خدا تشکر کن و بعد از امام رضا دیگه...
لا اله الا الله...
خخخ الان میان میگن تو نمیدونم سوسیالیست اینا شدی...
ولش...
آره.
خلاصه رفتیم جلوتر و رسیدیم به اون تابلوی "اذن ورود".
که خب مثلاینکه باید اون دعا رو میخوندیم و بعد میرفتیم داخل!
خب من عربیشو نخوندم!
همون فارسیشو خوندم.
عربی و فارسی که فرقی نمیکنه...
آره.
و بعد رفتیم داخل و خلاصه هی میرفتیم جلوتر.
خیلی حس قشنگی بود.
بعد از 9 سال اومده بودیم مشهد!
خب من 9 سال پیش، خیلی کوچیک بودم.
یعنی 9-10 سالم اینا بود!
آره. خلاصه که اینطور.
و بعد رفتیم اونجا دیدیدم که یه سیّد داره روضه میخونه.
ما هم وایسادیم کنارش.
و داداشمم ازش فیلم گرفت.
بعد که تموم شد، داداشم گفت کاش ازش میپرسیدیم که برای نوحه خوندن و اینا چیکار کنیم که خوب بشه.
بعد آبجیم گفت خب برو بپرس ازش دیگه.
بعد داداشم گفت نه خجالت میکشم.
بعد من اونجا خیلی تعجب کردم.
با خودم گفتم یعنی چی.
از چی خجالت میکشه؟
مسخره ها...
بعد گفتم میخوای من برم بپرسم؟
بعد اولش یکم دودل بود.
گفتم من میگم "من"میخوام نوحه بخونم و...
بعد گفت باشه.
خلاصه 3تایی رفتیم پیشش و من گفتم سلام حاجی.
ایولا خیلی خوب میخوندین.
اونم سلام داد و دست دادیم و گفت خیلی ممنون و اینا.
بعد گفتم حاجی یه سوال.
من میخوام مداحی کنم.
به نظرتون چیکار کنم که قشنگ بشه؟
بعد گفتش که باید از درون بخونی.
یعنی باید از درونت بیاد و بعد بخونی.
حالا من خودم خییلی با دقت گوش نمیدادم.
داشتم به این حرفش فکر میکردم.
میگفتم واقعا راس میگه ها.
حرفی که از دل برآید، لاجرم به دل مینشیند!
واقعا همینه.
خلاصه کمی توضیح داد در این مورد و بعد گفتم باشه خیلی ممنون و...
خب من اون سوال رو پرسیدم که داداشم استفاده کنه دیگه...
آره خلاصه اینطور.
داداشم صداش خیلی برای خوانندگی و مداحی و اینا خوبه.
خخ یادش بخیر.
اون موقع که مجرد بود، توی خونه بعضی وقتا اینطور میخوند و الکی هم گریه میکرد.
بعد من میگفتم داداش به مولا تو باید مداح بشی.
یعنی تا اشک مردم رو در نیاری، ول نمیکنی😂😂
اینقدر طبیعی گریه میکنه ها خخ.
خداییش صداش هم خیلی خوبه.
میدونی.
توی وجودشه دیگه.
تمرین خاصی هم نکرده.
آره.
حالا قرار بود یهجایی، یه مداحیای بکنن و بخاطر همون گفت که از اون سیّد بپرسیم.
که خب پرسیدیم.
و باز من اونجا به اون اعتماد به نفس پی بردم!
گفتم ببین.
همین یه سوال ساده پرسیدن هم اعتماد به نفس میخواد.
و این چقققققققققدر مهمه!
اینطور نیست که بگیم اعتماد به نفس فقط یکیدوجا بهکار میاد.
نه.
توی کل زندگی استفاده میشه.
باید روی اعتماد به نفسمون کار کنیم بچهها.
وگرنه خبری از رشد و پیشرفت نیست!
بگذریم...
ولی خودم خیلی حس خوبی گرفتم از اینکه رفتم از اون سیّد، سوال کردم.
درمورد اعتماد به نفس، قبلا اپیزود ضبط کردم توی پادکست MrAminEs.
توی پادکست پندون هم هستش.
حتما گوش بده.
تکنیک میگم، انجام میدی، نتیجه میگیری.
خیلی ساده شیرین ترتمیز :)
آره اینطور.
و بعد برگشتیم هتل.
بعد آبجیم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
خونه(هتل) که رفتیم، به مامان بابا میگفت پاشید بریم.
خیلی خوب بود و...
آره.
ولی خب دیگه نرفتیم.
و فردا صبحش رفتیم.
ساعت 6 اینا بود که رفتیم.
حالا من فکر میکردم که همهجا خلوته.
رفتیم بیرون و دیدم عههههه.
حاجی انگار ساعت یکِ ظهره!
چرا اینقدر شلوغه اول صبح؟
خیلی جالب بود برام.
البته بیشترشون زائر بودن...
آره.
خلاصه اینطور.
حالا دیگه دنبالهدار توضیح نمیدم.
چون موبهمو دیگه یادم نیست.
ولی خب حالا حاجی حرفامون تموم نشده :)
تازه(!) شروع شده.
آره :)
خدایا شکرت واقعا.
آقا هتل واقعا درجه یک بود!
اولا که سلف سرویس بود.
بعد استخر هم داشت!
حالا درمورد استخرش توضیح میدم جلوتر...
و بعد آقا چقدر اصلا باکلاس بود.
وااای.
فقط باید خدمههاشو میدیدی.
بخدا انگار مدیر اینا بودن!
زنه لباساش برق میزد!
خط اوتوش، میوه رو میبُرید خخخ.
باور کن.
اصلا خیلی خفن بود.
غذاهاشون هم که درجه یک!
واقعا عالی بود.
اصلا خیلی چسبید بهم.
و جاتون خالی، مثل ... خوردم😂😂
تقریبا هر غذایی که داشتن رو خوردم.
کوبیده، جوجه، بناب، بختیاری، پیتزا، همبرگر، مرغ سوخاری و...
دیگه این آخر آخرا، حالم از هرچی غذا بود بهم میخورد😂🤣
میگفتم مامان وقتی رفتیم، میخوام فقط روزه بگیرم.
عه عه. حالم بهم خورد اینقدر خوردم!
میدونی.
اونجا من خیلی پُرخوری کردم.
آخه کاری هم جز این از دستت بر نمیومد🤣
اینقدر غذاهاش خوشمزه بودا.
واقعا خدایا شکرت.
صبحانهاش هم بی نظیر بود.
قشنگ چندین جور مربا.
مربای آلبالو، هویج، بالنگ، پسته.
تخم مرغ.
آب پرتقال، آب آلبالو.
کره، پنیر.
همه چی دیگه همه چی.
هرچی که قابل خوردنه توی صبحانه، اونجا بود.
دیگه به اینجا رسیده بودم که خدایا من اول کدومو بخورم؟😂😂
خخ همهشون خوشمزن.
وای خدا شکرت.
آره خلاصه خیلی پُرخوری کردم و اوجا بود که فهمیدم عَه عَه این پُرخوری چقدر بَده!
میدونی.
به این نکته رسیدم که آقا تا جهنم رو نبینی، قدر بهشت رو نمیدونی!
واقعا هم همینه ها!
من اونجا که پُرخوری کردم، تازه قدر کمخوری و روزه و اینا رو دونستم.
که بابا چقدر خوبه اینطور.
قشنگ سَبُکی.
چقدر این چاقی بده.
به مولا مرضه...
باور کن.
اگه چاق هستی، حتما یه برنامه داشته باش که لاغر کنی خودتو.
حالا با این کاری نداریم که مَردم، چاقی رو میپسندن یا نه(که نمیپسندن)
بابا آدم خودش اذیت میشه!
ای خدا...
بگذریم...
آره.
خلاصه که هتلش عالی بود.
و تازه استخر هم داشت!
روزهای دوم و چهارم فکر کنم برای آقایان بود.
و روزهای اول و سوم برای خانوما.
آقا من و داداشم و بابام رفتیم استخر.
وای وای.
عالی بود!!!
ای خدا.
فقط یک نفر بود اونجا!
فقط یک نفر!
انگار استخر شخصی بود.
رفتیم پریدیم توی آب.
بعد با اون پسره که اوجا بود دوست شدیم.
اون از تهران اومده بود.
خلاصه کمی گپ زدیم و بعد گفت که حتما موجهای آبی برید.
خیلی خوبه.
بعد ما هم تقریبا قصد داشتیم که بریم. و اونطور که اون پسره تعریف کرد، ما به این نتیجه رسیدیم که اگه نریم، عمرمون بر فناس!
گفت من 3بار رفتم.
بلیتش موقع عید، 300تومن بود.
ولی خب الان 150 تومنه.
حتما برید.
ما هم گفتیم باشه و...
آره.
پسر باحالی بود.
البته متاهل بودا.
فکر کنم 25 سالش اینا بود.
اتفاقا توی سالن غذاخوری هم دیدمش با همسرش.
با هم نشسته بودن غذا میخوردن.
همسرش معلوم بود از اون یامانها بودا خخخ.
بیچاره پسره خودش خیلی قشنگ و مهربون بود...
حالا ولش، کسی رو قضاوت نکنیم...
آره.
اینطور.
استخرش عالی بود.
میدونی.
استخرهای بیرون خیلی شلوغ میشن.
تا میخوای شنا کنی، میخوری به یه نفر.
ولی اونجا هیچکس نبود.
اون پسره هم نیم ساعت بعد اینا رفت.
انگار استخر شخصی بود.
میدونی.
خیلی انگیزه گرفتم توی این مسافرت.
حالا جلوتر میگم...
وای خدا وای خدا.
چقدر خوب شد که رفتیم واقعا...
آره.
اینگونه :)
و بعد نمیدونم روز چندم از مسافرتمون بود که رفتیم حرم.
وای بچه ها.
واااای.
یه چیزی دیدم که دلم رفت.
ای خدا.
آقا وایستاده بودیم اونجا و داشتیم به اون گنبدها نگاه میکردیم.
بعد یه عروس و داماد دیدیم😍
ای خدا.
وقتی دیدمشون، یه لحظه یهجور شدم.
اینقدر صحنهی جذابی بودا.
عه. حیف. کاش عکس میگرفتم!
بذار براتون توصیف کنم.
آقا داماد چقدر خوشگل بود. یه کت شلوارِ خاکسری رنگ هم پوشیده بود.
موهاشم داده بود بالا. وای خیلی خوشگل بود.
بعد عروس هم یه چادر سفیدِ زَرزَری سَر کرده بود.
اونم خیلی خوشگل بود.
اصلا چقدر بهم میومدن!
ای خدا.
خیلی صحنهی قشنگی بود.
تا دیدم، گفتم خدایا منم اینطوری میخوام.
آخه چرا اینقدر این حجاب قشنگه؟
و جاتون خالی.
یه دلِ سیر، چشم چرونی کردم😂😂
البته که فقط به دخترای چادری نگاه کردم.
من به لطف خدا، به کسایی که تیپ نامناسب دارن، نگاه نمیکنم!
ولی خب واقعا نمیتونم به باحجابا نگاه نکنم!
باور کن تا میبینیم، باید زل بزنم به طرف.
البته همیشه اینطور نیست.
ببین مثلا نمیدونم از این چادریا دیدی یا نه.
اینقققققدر پَلَش سَر کردن اون چادر رو که آدم حالش بهم میخوره.
به اونا اصلا نگاه نمیکنم.
حیف این چشا نیست واقعا؟
ولی خب بعضیاشون اینقدر خوشگل بودن که نمیتونستم بهشون نگاه نکنم!
میدونی.
به یهچیز مهم پی بردم.
یاد حرفِ اون آخوندِ افتادم توی آموزش دانستنیهای قبل از ازدواج(لایو).
گفته بود که زنِ جنسیت چجوریه؟
وای چقدر نکتهی مهمیه توی انتخاب همسر.
اگه اون آموزشها رو ندیدی، واقعا میگم که برو حتما گوش بده.
رایگان برات آپلود کردم.
به مولا ارزشش میلیونها تومنه!
حالا حیف من نوت برداری نکردم.
اینقدر قشنگ حرف میزد که دوست داشتم یکسره گوش بدم...
حتما برو به اون آموزش نگاه کن.
آره.
خلاصه که میگفت چجور زنی توی ذهنته؟
و بعد من به این رسیدم که زنِ من باید لاغر باشه.
من اصلا چاق ماق دوست ندارم.
نه که دخترای چاق، بد باشن و دیگه کسی نخوادشون.
نه!
اگه بخوام یکم ساده بگم، معمولا پسرای لاغر، میرن سراغ دخترای لاغر.
و پسرای چاق، سراغ دخترای چاق...
خیلی نکتهی مهمیه!
باور کن.
من میگم چرا از این دخترای چاق خوشم نمیاد خخخ.
نگو بخاطر اون قضیس.
حالا ولش.
خلاصه، از اینکه به این نتیجه رسیدم که چجور دختری میخوام که همسفرم باشه، خیلی خوشحالم :)
حس خوبیه اینکه بدونی قراره کجا بری و چیکار کنی.
بلاتکلیفی خیلی بد دردیه...
آره خلاصه داشتم از چشم چرونیام میگفتم براتون😂😂
خیلی چسبید :)
خخخ.
لا اله الا الله...
آقا چیکار کنم خب؟
نمیتونم به این دخترای باحجاب نگاه نکنم!
آخه راستش دوست دارم که زن خودمم این مدل باشه.
من به این نتیجه رسیدم که زنم باید باحجاب باشه.
یا مانتوییِ با حجاب یا چادری.
و باید لاغر باشه.
و سفید!
خخخ.
باور کن دونستنِ همین چیزای ساده، خیلی به آدم کمک میکنه.
خخخ حالا فردا میبینی زنم یه آدمِ چاقه و سیاه و قرتی😂😂
خخخ نه خدا نکنه.
حالا ببین. گفتم، حالا یه وقت اگه چاق هستی، ناراحت نشیا.
بابا تو خوبی.
اصلا زن باید خوشگل باشه، سفید و کمی چاق :)
بعله :)
ولی خب همونطور که گفتم، معمولا پسرای لاغر، از دخترای لاغر خوششون میاد.
پس یه وقت نگی که آقا من چاقم پس دیگه هیچی...
نه.
اوکی؟
آره اینطور.
و حالا این رو به خودم گوشزد کردم که یهوقت الکی الکی چشم چرون نشم...
اومدی زیارت یا که چش چرونی؟ خخ.
ولی خب با این دلیل که قراره زنِ خودمم این مدل باشه، با اجازهتون کمی نگاه کردم بهشون تا ببینم چه مدلایی هست :)
وای اون دختره هم توی دانشگاه خیلی خوشگل بود.
توی اپیزود حس و حال روز کونکور(کنکور) گفتم.
وای خدا.
اون اصلا پریِ دریایی بود!
چشماش اینا آبی بود.
واای.
ای خدا.
به مولا با روح و روان من تو بازی میکنیا!
صبر کن.
بالاخره قراره این دوران فشارخوری تموم بشه دیگه.
به ولای علی اینقدر جیگر رو بگیرم بغلم فشارش بدم که استخوناش بشکنه!
حالا ببین کی گفتم...
تو هم میدونی من دقیقا از چی خوشم میاد و اَد همون رو میذاری سر راهم.
بابا آنچه چشم بیند، دل کند یاد!
لا اله الا الله...
بگذریم...
آره دیگه اینطور.
کلا قراره زیاد حرف بزنیم :)
دوست دارم که داکیومنت کنم(+)
آره.
و بعد رفتیم موجهای آبی.
شب قبلش، 6تا بلیت گرفتیم(از سایت wwl.ir)
3تا برای آقایون و 3تا برای خانوما.
بعد فرداش بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم، اسنپ گرفتیم و رفتیم.
خیلی هم طولانی بود مسیرش.
آره.
رفتیم داخل و گوشی موشی رو دادیم اونجا نگه داشتن و بعد بلیتها رو چاپ کردیم و رفتیم داخل.
خب من عینکم رو در آورده بودم دیگه.
خیلی سخت بود برام...
ولی خب یهچیزایی میدیدم خخخ.
حالا دیگه کور که نیستم...
آره.
بعد جالبه که بعد از اینکه مایو اینا پوشیدیم و رفتیم که دوش بگیریم و بریم داخل، چندنفر وایستاده بودن و میگشتن!(مثل ورودیِ حرم)
بعد بابام گفت که بابا ما که دیگه چیزی نداریم(خب راس میگه دیگه. آخه توی شورت میخوایم چی بذاریم خخ)
بعد پسره هم گفت ما اینجا وایستادیم هرازگاهی یه دستی هم بکشیم دیگه.
خخخ بی تربیت😂😂
آره و بعد رفتیم داخل.
آقا خیلی باحال بود.
واقعا خوب شد که رفتیم.
بعد بذار برات توضیح بدم که چیا داشت.
خب یه رودخونه بود که من نرفتم.
یکی دوتا هم استخر بود.
اینا چیزای آنچنانی نبودن...
آقا اصلِ کاریا اون بالا بودن.
از پلهها رفتیم بالا.
کلا 3طبقه بودش.
طبقه اول یدونه سرسره بود.
اونجا قشنگ مسئول اینا بودش.
و نوبتی از سرسره میرفتیم.
وای حاجی خیلی خفن بود.
بعد طبقهی دوم، 3تا سرسره بود.
طرف سمت راست، مثل برای طبقه اول بود.
سمت وسط و چپ با تیوب(تیوپ؟) باید میرفتیم.
اسم سمت چپی، بومرنگ بود.
سمت وسط، میرفت یه چرخی هم میزد.
ولی سمت چپی اینطور نبود.
و خب دونفری هم باید سوار تیوب میشدیم.
ما 3نفر بودیم.
من و داداش و بابام.
اونجا یهنفر بود که تنها بود و داداشم با اون رفت.
بعد من و بابام رفتیم.
البته که نوبت وایستاده بودیما.
خیلی شلوغ بود...
آره.
و بعد بابام پشت نشست و من جلو.
وای حاجی.
اینقدر خفن بودا.
اولش قلبم اومد توی دهنم!
وای هیجان بسیار زیادی داشت.
خلاصه چندبار اینا از اون سرسره استفاده کردیم و بعد من گفتم بیاید بریم سقوط آزاد.
همون که پاهاتو ضربدری میبندی و دستاتم میذاری روی سرت.
بعد داداشم نیومد.
گفت نه محمد ترسناکه.
بابام هم نیومد.
بعد من استرسم بیشتر شد خخ.
بعد گفتم آقا نهایتش چیه؟
آفرین.
نهایتش اینه که میخوایم بمیریم :)
ولش بیا بریم ببینیم چجوریه.
آقا رفتم طبقه سوم.
اونجا هم 2تا سرسره بود.
یکیش سقوط آزاد و اون یکی هم چاله فضایی بود اگه اشتباه نکنم.
چاله فضایی خییییییییییییلی شلوغ بود.
من رفتم همون سقوط آزاد.
وای وای.
قلبم داشت میومد توی دهنم.
بعد اونجا اون مسئولش کمی توضیح داد که چیکار کنیم.
گفت پاهاتونو ضربدری میبندین که به بیضهتون آسیب نرسه و بعد دستاتون هم اینطوری بذارید روی سرتون.
بعد نوبت من شد.
یا الله.
در رو باز کرد و رفتم داخلش.
یه فضایی بود...
بعد از 10ثانیه یه دفعه اون پلاستیکی که روش وایستادم، رفت کنار.
میدونی.
اولش آروم آروم رفت پایین و بعد یک دفعه رفت کنار.
بووووم.
خخخ.
آقا وااای داشتم میمُردم!
خیلی هم فاصلهاش زیاد بود.
از طبقه سوم اومد پایین!
خلاصه که خیلی باحال بود.
یه چنتاشون بود که آخرش کلی آب میزدن توی دهنت.
بابا تمام آب رو زدن توی دماغم خخخ.
ولی بچهها خیلی خفن بود.
یعنی گفتیم واقعا اگه ما نمیومدیم، عمرمون بر فنا بود...
راستی.
اگه خواستید برید، حداقل 2نفری برید.
چون توی اون قسمت تیوب، تک نفری نمیذارن بری.
چون احتمالا چپ میکنه...
بخاطر همین، حتما با یه دوستی چیزی برو(اگه نرفتی)
آره.
حالا من اونجا تنها بودم، و کلی وایستادم تا یکی پیدا بشه.
اکثرا دونفر دونفر بودن و هیچکس نیومد.
بعد از چند دقیقه، یه پسره که تقریبا شیشم هفتم اینا میشد، اومد و بهش گفتم تنهایی؟
گفت آره.
گفتم بیا با من بریم. من تنهام.
خلاصه من عقب سوار شدم و اون جلو.
فکر کنم اگه سنگین باشی، باید عقب بشینی.
آره.
خلاصه خیلی چسبید.
البته بعد از اینکه چندبار رفتم، دیگه خز شد.
دیگه اون هیجان اولیه رو نداشت.
ولی خیلی چسبید.
یعنی اگه بازم بریم مشهد، حتما باید موجهای آبی هم بریم.
خیلی واقعا کیف داد.
خلاصه اگه موجهای آبی نرفتین، حتما برید وقتی رفتید مشهد.
البته شایدم مشهدی هستی :)
یه چیز بگم؟
خداییش اگه مشهدی هستی واقعا خوشبحالت.
ببین.
مشهد خیلی خوبه.
خیلی بزرگه.
کاش واقعا شهر ما هم مثل مشهد بود.
حیف واقعا.
چقدر ماشالا بزرگه.
کلی جای تفریحی داره.
زنجان در مقایسه با مشهد، یه روستاس :|
بابا لامصب هیچی نداره.
مشهد خیلی خوبه.
ببین درمورد مهاجرت، من دوست ندارم برم "کشور" دیگه بمونم.
ولی بدم نمیاد که برم"شهر" دیگه بمونم.
و اگه قرار باشه روزی مهاجرت کنم، قطعا مشهد خواهد بود.
البته واقعا شهر مذهبیای هست.
نمیدونم دقت کردی یا نه، تمام تابلوهاش اینا اسم شهداس.
کوچهی شهید فلانی.
میدان شهید بهمانی.
خیلی از بیلبوردها هم مذهبیطوره...
خیلی برام جالب بود...
هواشم که عالی بود خداروشکر.
آره.
اینطور دیگه اینطور 😊
واقعا چقدر مسافرت رفتن خوبه.
آدم کلی آب و هواش عوض میشه.
خیلی کیف داد واقعا.
و خیلی انرژی گرفتم که کلی رشد و پیشرفت کنم!
اونجا توی اتاقمون توی هتل، گفتم مامان این خونه رو میبینی؟
5 برابر این خونه رو خواهم خرید.
خونهای با استخر شخصی!
وای چقدر قشنگه بخدا.
میدونی.
من خیلی به آینده امیدوارم.
مطمئنم که اتفاقات قشنگی خواهد افتاد.
ایمان دارم!
دلم روشنه.
فقط باید دستمون توی دست الله باشه.
همین.
بقیهشو خودش میگه...
خدایا شکرت واقعا.
میدونی.
اینکه بدونی چی میخوای، خیلی حس قشنگیه.
اگه سردرگم هستی، حتما سریع پیدا کن علاقهتو(+).
چون بعد از اینکه علاقهتو پیدا کردی، کلی اتفاقات خوب خواهد افتاد.
باید بدونی کجا باید باشی!
اگه جای اشتباهی باشیم، نمیتونیم از زندگیمون لذت ببریم.
وقتی که علاقهمون رو پیدا کنیم، دیگه خیلی چیزا اوکی میشن.
من خودم تا یکی دو سال قبل، خیلی سردرگم بودم(+).
ولی وقتی به لطف خدا، فهمیدم که بابا من کلا چی میخوام از این زندگی، زندگیم خیلی روی غلتک افتاد...
و الان میدونم که کلا دوست دارم آیندم چجور باشه.
خدا من رو معلم آفریده و من باااااید معلم باشم.
حالا نه حتما معلمِ آموزش و پرورش...
کلا باید کارم تدریس و اینا باشه.
بعد دقیقا میدونم که دوست دارم چجور دختری، همسفرم باشه.
باید با حجاب باشه، لاغر و سفید!
خخخ.
و اممم...
خیلی دارم روی خودم کار میکنم.
نزدیک به 50-60 ساعت آموزش خانواده دیدم!
از دکتر سعید عزیزی.
دارم کم کم تموم میکنم.
وقتی تموم کردم، یه بلاگپست درموردش میرم و خلاصهشو به رایگان در اختیارت قرار میدم که استفاده کنی.
کلی چیزمیز دارم یاد میگیرم.
یه کلنگ برداشتم و افتادم بهجونِ شخصیتم و دارم یهچیز خوشگل میسازم.
آقا تا آخر عمر که خونهی بابامون نخواهیم بود.
بالاخره باید ازدواج کنیم.
من دوست دارم که اینقققققدر روی خودم کار کنم که همسرم خیلی راحت درکنارم زندگی کنه.
دوست ندارم بخاطر ندانمکاری و اینا، همسرم و بچههام زجر بکشن...
حالا هر موضوعی باشه...
بی پولی، بد اخلاقی و...
دوست دارم که پدر خوبی برای بچههام باشم.
به ولای علی بچههایی تربیت خواهم کرد که پشت سرشون نماز بخونن!!
دارم فعلا روی خودم کار میکنم...
خخخ نمیدونم چرا خیلی دوست دارم که تشکیل خانواده بدم.
واقعا دوست دارم که بچه داشته باشم خخخ.
همشم دختر!
پسر خوشم نمیاد.
محدثه اسم اولین دخترمه :)
بعدیاش هم ببینیم چی میشه.
اونا رو حاج خانوم باید بگه :))
خخخ.
توی هتل، این دختره رو دیدم که خیلی خوشم اومد ازش.
ای جان چقدر شیرین بود.
فقط باید خودتون میدیدین.
ای خدا.
خیلی دوست دارم این چیزا رو.
واقعا چرا؟
من خیلیا رو میبینم که اصلا خیلی بدشون میاد از این چیزا.
فقط به فکر رل زدن و اینا هستن.
من خوشم نمیاد.
میگم خب چه کاریه.
یهبار برو سر اصل مطلب دیگه.
والا.
این ادا اطفالا چیه دیه...
آره.
خلاصه که دارم توی مسیر رشد و پیشرفت حرکت میکنم.
اگه اهل رشد و پیشرفت هستی، حتما مطالب رو دنبال کن.
به اپیزودها گوش بده.
کامنت بذار!
و اگر هم اهل این چیزا نیستی، دنبال نکن.
چون مخاطب من نیستی متاسفانه!
اگه کلنگ دستت نگرفتی، من رو دنبال نکن.
خخخ.
کلنگ برای ساختن شخصیتت...
مخاطبای من، تشنهی رشد و پیشرفت هستن.
مثل خودِ من.
من بعضی وقتا احساس میکنم که دارم آتیش میگیرم.
اینقدر انرژی میگیرم که همهچی رو یاد بگیرم.
همچنین آدمای تنبل، مخاطب من نیستن.
مخاطب من، سحرخیزه.
مخاطب من، کلنگ گرفته دستش...
مخاطب من، تشنهی رشد و پیشرفته.
بعدشم.
یه چیزی.
بچهها.
این رو هم دارم به خودم میگم، و هم به شما که ما باید خررررر پووول باشیما!
گول این حرفای آخوندا رو نخوریدا که میگن آی نمیدونم پول بَده و ثروتمندا جاشون توی جهنمه و...
ببین.
اگه بیپول باشیم، بی ایمان میشیم.
من دوست دارم که پولدارِ باخدا باشم.
احتمالا تو هم مثل من اینطور دوست داری باشی :)
اگه دوست نداری که خب گفتم دنبال نکن.
من منت کسی رو نمیکشم.
جهان(!) منت کسی رو نمیکشه چه برسه به من.
باید به فکر خودمون باشیم و خودمون رو خوشبخت کنیم.
واقعا داشتم به این فکر میکردم که آقا اصلا اگه آدم فقیر باشه، مگه میتونه مسافرت بره و اونم بره یه هتل خوب؟
خب قطعا نه.
همیشه بدبختی، بیچارگی.
درمورد این رشد و پیشرفت کردن، توی اپیزود «آیا پیشرفت کردن اختیاریه؟» کامل صحبت کردیم.
اگه گوش ندادی برو گوش بده.
خلاصه که قراره کلی توی زندگیمون بترکونیم.
اتفاقات خیلی قشنگی توی راهه.
من بخدا دلم روشنه.
اصلا یهچیزی از درون میگه که روزای خوشگلتری توی راهه...
آره اینطور.
الهی شکرت.
خیلی مسافرت چسبید.
خدایا دمت گرم.
بهت گفتم که کمک کن اونجا هوا خوب باشه و خداروشکر خوب بود.
حالا بذار کمی هم از این سفر بگم و دیگه تامام.
آقا ما پاساژ هم رفتیم.
یه اتفاق جالب افتاد.
مامانم با آبجیم رفته بودن روسری بخرن.
بابا به مولا این زنا پدر آدمو در میارنا.
میگم مامان، جون مادرت بیا بریم خسته شدم.
میگم خب الان میام.
دوباره نیم ساعت رفت :|
خخخ بابام میگه اگه میخوای به یه مَردی نفرین کنی، بگو ایشالا با زنت بری خرید خخخ.
راس میگه به مولا.
من دیگه کلافه شده بودم.
بعد رفتم دنبالشون و دیدم توی یه مغازه دارن روسری میخرن.
بعد میگم مامان بیا بریم دیگه.
بعد میگه باشه...
بعد خلاصه 2تا روسری خریدن و تخفیف هم خودم گرفتم از مَرده و بعد مرده اینطور میگه ها.
آقا این نایلون رو بدید به همسرتون.
بعد من یه لحظه همینطور موندم.
بعد خندیدم گفتم نه ایشون آبجیمه.
بعد گفتم یعنی بهم میخوره که متاهل باشم؟
گفت والا من به چهره زیاد نگاه نمیکنم.
خب مرد حساب پس به کجا نگاه میکنی؟😂
خخخ.
لا اله الا الله...
آره.
خیلی جالب بود.
و وقتی داشتیم از پاساژ میومدیم بیرون، با خودم میگفتم که یه روزی خواهد اومد که اینققققدر پولدار خواهم بود که با زنم بیام و بگم عشقم برو و هرچی که عشقت میکشه بخر.
10تا 10تا مانتو، شلوار، روسری و...
هرچی هم میبینی بگو من همین رو میخوام.
وای به حالت اگه قیمت بپرسی!
چون خداروشکر ما اینقدر پولدار هستیم که نیازی نداریم قیمت بپرسیم :)
فقط بگو کدومو میخوای...
و نگران خریدات هم نباش.
نهایتش یه وانت میگیرم😂😂
خخخ.
واقعا خانوما فکر کنم اینطوری بهزور این مرضِ خریدنشون خوب بشه.
خداییشا.
چرا اینقدر دوست دارن خرید کنن؟
آخه من هیچ مَردی رو ندیدم که اینطوری باشه...
قدرت خداس دیگه چیکار کنیم :)))
آره.
باید پولدار باشیم...
خر پول!!
خیلی خوبه.
انشاءالله به وقتش خواهم رسید به این جایگاه.
چیه مگه؟
مگه اونایی که الان ثروتمندن، آدمای عجیب غریبی هستن؟
نه بابا تمام از کوره دهاتها اومدن.
ولی دمشون گرم که کار کردن روی خودشون و الان وضعیت مالیِ خیلی توپی دارن.
اگه اونا تونستن، پس ما هم میتونیم.
فقط باید بخوایم!
باید پاشیم حرکت کنیم.
به باسنگشادی چیزی نمیدن...
ای خدا شکرت.
خیلی انگیزه دارم که رشد و پیشرفت کنم.
بخدا مطمئنم که اتفاقات قشنگی توی راهه.
اتفاقات خوب و خفن برای کسایی هست که توی مسیر هستن.
نه کسایی که کلا بیخیالِ همهچی شدن.
اتفاقات خوب برای کسایی که دنبال رشد و پیشرفت هستن.
نه هرکسی.
نه.
خیلی از آدما باید پدرشون در بیاد.
از بیپولی، از اینکه همسر خوبی نیستن، از اینکه پدر خوبی نیستن، از اینکه حالشون بده و...
آره.
باید(!) بلا بیاد سر این آدما.
مگه الکیه.
ولی اونایی که توی مسیر درست باشن، اونایی که دستشون رو بدن به دست خدا، باید خوشبخت باشن.
باید لذت ببرن.
باید روابط خوبی داشته باشن.
باید ثروتمند باشن.
باید هم این دنیا رو داشته باشن و هم اون دنیا رو.
آره.
اینا حقشونه این چیزا.
انشاءالله که ما هم جز همینا باشیم.
خدایا.
ما مسیر رو بلد نیستیم.
خودت بهمون بگو کدوموری بریم.
باشه؟
باشه عزیزم شما فقط دستتو بده به من.
بقیهشو خودم میگم بهت.
عاشقتم عزیزم.
خدایا.
عاشقتم.
تو دوست دختر منی :)
هر روز بهم 3بار اس میدی :)))
و میبینی چقدر دوست پسر خوبی هستم برات.
توی چند ثانیه ج میدم.
عاشقتم عشقتم.
ایاک نعبد و ایاک نستعین.
تنها تو رو میپرستم و تنها از خودت یاری میخوام!
عاشقتم عزیزم.
بگذریم...
یه دفعه این گفتگو اومد...
آره.
راستی روز مادر و زن هم اونجا کیک گرفتیم(از هتل)
شب قبلش از اون خادمها پرسیدیم که فردا مراسم هست؟
گفتن آره.
ولی بخاطر اون قضیهی کرمان، هیچی برگزار نشد..
بگذریم...
و بعد خلاصه چند روز موندیم و دیگه قرار شد برگردیم.
شب قبل رفتیم زیارت و بقولی خداحافظی با آقا!
میدونی.
بذار از اون شب برات بگم.
من وقتی رفته بودم توی حرم، نمیدونم چرا گریهام گرفته بود.
با خودم میگفتم تروخدا ببینا.
چققققدر زحمت کشیدن برای ساختن اینجا.
این آینهکاریها واقعا پدر آدمو در میاره.
حاجی ببین چی درست کردن!!
و داشتم میگفتم این چیزا الکی نیستا.
ببین چقدر آدمای عاشق پیدا شدن که این چیزا رو ساختن...
خدایا شکرت.
و یه چیزی قبل از رفتن به امام رضا گفتم.
گفتم امام رضا.
همه میگن وقتی رفتی پیش ضریح، دعا کن و اینا.
واقعیتش من از شما چیزی نمیخوام.
من فقط از خدای خودم درخواست میکنم.
من جسارتا واسطه بین خودم و خدا قرار نمیدم.
من رابطهام با خدا خوبه و دوست دارم که خودم ازش بخوام.
و این رفتار من رو یه وقت بی احترامی تلقی نکن.
من فقط دوست دارم که خودم و خدا باشیم.
نه کسه دیگه.
خلاصه یه وقت ناراحت نشی از دستم.
حالا درسته که بقیه بهم میگن تو کافر شدی و این چرت و پرتا.
مهم نیست.
من بین خودم و خدا، واسطه قرار نمیدم.
عاشقتم امام رضا💖
آره.
خلاصه که اینطور.
و بعد اونجا عقد هم بودش.
توی زیرزمین.
میدونی.
بذار درمورد اینم کمی صحبت کنیم.
قبلا نگفتم چون میگفتم که بذار خودم عمل کنم و بعد حرف بزنم.
ولی گفتم که حالا من نظرم رو میگم و اینم میگم که ممکنه بعدا نظرم عوض بشه و...
خلاصه که ممکنه خودم اینطوری که الان میگم، عمل نکنم ولی خب میگم...
ببین.
درمورد ازدواج، معمولا یا عروسی میگیرن یا خیلی ساده برگزار میکنن.
خب من عروسی رو دیدم.
مثلا عروسی داداش خودم واقعا خفن بود.
الحق و ولانصاف خفن بود.
حالا نمیخوام بگم ما خوبیم و اینا.
نه.
ولی واقعا قشنگ بود.
اون دفنوازها، خواننده و شام و... واقعا عالی بودن(+).
من اون مدل رو دیدم که چجوریه.
و خب تا حدودی هم میدونم که اون مدل ساده، چطوری میشه.
و میخوام بگم که من خودم مدل دوم رو ترجیح میدم.
یعنی ساده.
میدونی.
توی عروسی، خیلی سروصداس.
جالب نیست...
ولی اون ساده خیلی خوبه.
آرامش زیادی توش حاکمه.
و شاید که من عقدم رو توی حرم امام رضا گرفتم.
حالا الان که نه.
بعد از 30 سال :)
آره.
ساده بودن خیلی قشنگه.
البته سلام و صلوات منظورم نیستا.
بابا اون که خیلی مسخرس.
منظورم اینه که خودمونی باشه و خیلی شلوغ پلوغ نباشه...
آره.
خلاصه که من نظرم اینه.
ولی خب باز الان زیاد در این مورد حرف نمیزنم تا خودم عمل کنم و بعد بیام توضیح بدم.
شایدم عروسی گرفتم خودم.
مامانم که میگه محمد عروسیِ تو هم باید مثل برای داداش باشه!
منم چیزی نمیگم.
میگم اگه الان بگه نه و...، بعدا که نظرم عوض شد، مسخره میکنن و اینا.
بخاطر همین سکوت میکنم.
چون واقعا آدم از آینده خبری نداره که.
شاید بعدا من نظرم عوض شد و گفتم نه اتفاقا عروسی خیلی خوبه.
اتفاقا شلوغ پلوغ باشه!
آدم خب نمیدونه که قراره چی بشه.
ولی خب نظرِ الانمو گفتم...
و خیلی هم دوست دارم که درمورد این چیزا حرف بزنم.
نمیدونم چرا.
با اینکه سنم خیلی زیاد نیست(ماهِ بعد میشم 19)، ولی دوست دارم درمورد این چیزا ساعتها حرف بزنم.
چون عاشق تشکیل خانوادم.
عاشق بچه.
عاشق همسر.
بگذریم...
خدایا شکرت.
بچهها الان نزدیک به 6 ساعت ایناس که دارم تایپ میکنم.
گردنم خشک شد!
خخخ.
بذار ببینم چند کلمه شد.
اووه.
5500 کلمه!
خخ ویرگول هم دیگه هنگیده.
خدایا شکرت.
به نظرتون چرا توی حرم، کلاغ نمیاد؟
ها؟
من یه چیزایی شنیدم ولی خب اگه شما میدونید بگید توی کامنتا.
و اینکه آیا دیدن(شنیدین) صدای دیرینگی که از حرم پخش میشه؟
من رفتم این رو پرسیدم.
طرف گفت که هر یک ربع، صدا در میاد.
مثلا 11و ربع یدونه دیرینگ.
11ونیم 2تا.
11وچهل 3تا.
و فکر کنم توی مثلا 12، چنتا پشتسرهم میزنن.
آره اینطور.
خخخ حالا نمیدونم چرا من احساس میکردم که رفتم معبد عامون😂😂
مخصوصا اون صدای ساعت خیلی منو یادِ معبد عامون توی سریال یوزارسیف مینداخت.
خخ.
هی خدا شکرت.
خب بریم که شکرگزاری کنیم و دیگه تامام.
خدایا ازت ممنونم.
ای دوست دختر قشنگ من :)
ای خوشگل من.
یه چند دقیقه دیگه میخوای اِس بدی، آره؟
باشه زود جواب میدم...
الحمدلله رب العالمین❤
خب.
دیگه حرفی نیست.
اینم از مسافرت ما.
امیدوارم که خوشتون اومده باشه.
به ما که خیلی خوش گذشت :)
خدایا شکرت.
مثل همیشه، اگه نظری بود، کامنت سکشن :))
عاشقتونم و فعلا خداحافظ.
تاریخ: 17 دی 1402
** راستی توی کانال تلگرام(MrAminEsCh@) هم مطالب خوبی قرار میدم؛ اگر خواستید یه سَری بزنید **
پستهای مرتبط:
> اگر دختر بودم(2)
> آیا پیشرفت کردن اختیاریه؟
> درس هایی که از سریال یوسف پیامبر گرفتم
> وقتی عروسی داداشته
> دانستنیهای قبل از ازدواج(لایو)
> یه تمرین برای ترکوندن اعتماد به نفس
> به نظرت همسر آیندت کیه؟
> حس و حال روز کونکور(کنکور)
> ریاکت به کتاب شهدایی: یادت باشد...
> زندگی رویایی من :)
پادکستها: پادکست داستان انگلیسی | پادکست MrAminEs | پادکست پندون
کتابها: رهایی از بختک سردرگمی | معجزهی داکیومنت کردن