ویرگول
ورودثبت نام
محمدامین اسکندری
محمدامین اسکندری
خواندن ۱۵ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی از شهر دیگه مهمون میاد خونه‌تون?? + نظر مهمونا


آپدیت:
فاطمه خانوم رفته بود از فامیلاشون نظر پرسیده بود که مهمونی چطور بود. من اومدم اون قسمت هایی که درمورد خودم بود رو آپلود کردم توی یوآپلود. میدونی. خیلی حس جالبیه اینکه ببینی کسایی که باهات زندگی کردن(حتی برای چند ساعت) چه نظری نسبت به تو داشتن.
فایل رو میتونید از لینک رو به رو گوش بدید: https://uupload.ir/view/نظر_مهمونا_hl8u.mp3
اگه لینک رو ویرگول باز نکرد، لینک زیر رو کپی کنید بندازید توی مرورگر:
https://uupload.ir/view/نظر_مهمونا_hl8u.mp3


بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام علیکم :)

خب.

خیلی خوش اومدین به این پُست.

خب.

آقا قراره درمورد این یک دو روز براتون بگم.

خب.

اگه توی کانال تلگرام باشید، میدونید که:

بعله :)

و مهمون‌هامون اومدن.

همین چند ساعت پیش رفتن...

اینا از شیراز اومده بودن.

دوستِ آبجیم بودن.

(پست های قبلی رو خوندید؟ اگه خونده باشید میدونید که یه بار توی یکی از پستا گفتم دوستِ آبجیم زنگ زده و بعد حال احوال می‌پرسید و بعد گفته ممد چطوره. خخخ. اسم اون دختره، فاطمه هست)

درواقع دختر اونا(فاطمه خانوم)، با آبجیم دوست بود(از طریق فضای مجازی) و خلاصه از فضای مجازی اومدن به فضای حضوری :)

خب.

اونا رفته بودن مسافرت و کلا از شیراز رفته بودن قم و همینطوری چرخیده بودن و بعد در آخر اومدن زنجان.

فکر کنم کل فامیلاشون بودن.

چون نزدیک به 30 نفر اینا بودن.

5تا اینا ماشین...

آره.

و بعد روز 5شنبه(9شهریور 1402) قرار بود که برسن زنجان.

و عصر بود که رسیده بودن.

بعد ماهم زنگ زدیم بهشون گفتیم که بیاید مستقیم اینجا.

بعد گفتن که بچه‌ها رفتن هرکدوم یه مسافر خونه پیدا کنن و ماهم الان اومدیم توی یه مدرسه.

یه فرهنگی(معلم) داشتن، بخاطر همون...

بعد بابام گفت که شما خودتون بیاید. (منظورش خانواده‌ی فاطمه خانوم بود)

بعد اونا گفتن نه و...

بعد بابام گفت که خب بگید فاطمه خانوم بیاد.

خلاصه تقریبا بعد از 40 دقیقه، اومدن دم در.

من اون موقع که اومدن، توی اتاقم بودم و داشتم کتابی که قراره به زودی بیاد رو دیزاین میکردم.

بعد دیدم که از بیرون سروصدا میاد.

بعد فهمیدن که اومدن.

آقا شلوارم رو عوض کردم(از پارچه‌ای به مخملی خخخ) و بعد رفتم دم در.

بعد سلام علیک کردیم و با آقاها دست دادم.

بابا حاجی میدونی چیشد؟

اونجا من با آقایون دست دادم بعد یه بچه هم بود، با اونم دست دادم.

بعد گفتم وای حاجی این دختر بود??

خلاصه یکم یجور شدم.

بعدا فهمیدم که بابا طرف پسر بود :|

خخ.

میدونی. آدم نمیدونم چرا بعضی وقتا توی دست دادن، اشتباه میکنه.

چند هفته قبل رفته بودیم خونه‌ی عَموم اینا بعد من با زن عموم دست دادم.

بعد یادم افتاد عه حاجییی!

نباید دست میدادیم.

لا اله الا الله :|

هیچی دیگه...

بگذریم...

آره خلاصه یکم دم در وایستادیم و حرف زدیم و بعد قرار شد فاطمه خانوم با آبجیش(زهرا خانوم) بیان شب رو بمونن خونه‌ی ما.

بعد اون چنتا از فامیلاشون هم که اومده بودن، گفتن که ما هم فردا میایم.

خلاصه خیلی حس و حال عجیبی داشتیم.

خیلی جالبه.

این رو بگم که فاطمه خانوم از من 2سال بزرگه و من هم از زهرا خانومشون 2سال بزرگم...

جالبه اینم.

آره.

و بعد فردا شد.

درواقع جمعه شد.

اومدیم صبحانه خوردیم و خب یکم خجالت می‌کشیدیم.

هم من خجالت می‌کشیدم هم دخترا.

خلاصه صبحانه رو خوردیم و بعد از یکی دو ساعت، همه‌ی مهمونا اومدن.

تقریبا 30 نفر اینا بودن.

آقا اون موقع من داشتم روی داستان انگلیسی کار میکردم.

داشتم تایپش میکردم و بعد برم ضبط کنم.

خلاصه وقتی دیدم که اومدن، لپ تاپ رو بستم و رفتم پایین و سلام علیک کردم.

خونه‌مون خیلی شلوغ شده بود.

بعد آقا.

کلی بچه کوچولو داشتن!

یه عالمه!!!

خخخ.

و بعد اومدیم نشستیم توی هال و صحبت کردیم و بعد چای مای گرفتیم.

البته وقتی خواستم استکان‌ها رو جمع کنم که دوباره چای بریزیم، ندادن استکان‌ها رو گفتن نه تعداد زیاده و...

بعد توی کتری، چای رو آماده کردیم و بردیم ریختیم.

البته فاطمه خانوم بردش.

و فاطمه خانوم یجورایی لیدر اونا بود :)

مثلا اومد معرفی کرد.

گفت فلانی، فلانی و...

آره.

و بعد آقا من اومدم اتاقم که لپ تاپ اینا رو جمع کنم و برم ضبط(توی یه اتاق دیگه)

بعد تقریبا ساعت 12 ظهر اینا بود.

رفتم دیدم توی حیاط خیلی سروصداس.

هم داشتن غذا درست میکردن و هم بچه‌ها داشتن تاب سواری میکردن.

و بعد رفتم اینترو(معرفی) رو ضبط کردم ولی بعد دیدم نه بابا پادکست خراب شد.

خیلی نویز داره...

بعد گفتم ولش حالا بعدا ضبط میکنیم.

بعد رفتم اتاق خودم و روی کتاب، کار کردم...

بعدش ناهار خوردیم.

جاتون خالی...

بعدش من رفتم ظرف‌ها رو بشورم.

بعد یکی از خانوما اومد با تعجب گفت اِ شما داری ظرف میشوری؟

خخ یه جوری تعجب کرده بود که انگار توی خونه یه سوسمار دیده بود??

گفتم آره بابا من میشورم.

گفت نه نمیشه و...

گفتم نه شما برید من میشورم.

بعد گفت بیاید به شوهرای ما هم یاد بدید توی خونه کمک کنن...

خخخ منم گفتم بهشون غذا ندید، خودشون میان...

بعد دیدم دیگه یه چنتا خانومِ دیگه هم اومدن و گفتن شما برو ما میشوریم و...، دیگه دستامو شستم و گفتم آه بفرمایید.

بعد عصر رفتن بازار.

دیدم خونه یکم خلوت شد، رفتم برای ضبط پادکست.

اپیزود شماره 37.

آقا.

وااای یه چیزی الان دیدم.

حاجی ببین پادکست ما کجا رفته :)

خخخ. خدایا شکرت.

توی این اپیزود(شماره 37) هم گفتم که خونه‌مون مهمون اومده و...

بگذریم...

آره و بعد خلاصه پادکست رو ضبط کردم و بعد اومدم پابلیش(منتشر) کردم و بعد اومدم دوباره یکم روی کتاب، کار کردم.

بعد اذان گفت.

یکم بعد رفتم وضو گرفتم و اومدم نماز خوندم.

بعد تقریبا 2ساعت نان استاپ روی کتاب، کار کردم.

داشتم دیزاین میکردم و ویراستاری...

بعد دیدم بابام صدا میکنه میگه محمد پس نمیای شام؟!

گفتم باشه میام الان.

شمام اُلویه بود.

بعد دم در ما فضای سبز هست و پِیور هم هست و خلاصه روی پیور(همون سنگ فرش) زیر انداز اینا انداخته بودن و شام رو دم در خوردیم.

هوا هم خیلی خوب بود.

بعد آقا شام رو زدیم بر بدن یکم نشستیم صحبت کردیم.

حرف از بچه شد.

درواقع اونجا یه خانومی بود که دخترش غذا نمیخورد و یجورایی لوس بود.

بعد نمیدونم که چیشد و بعد من گفتم که عیب نداره. بذارید بچه تا هفت سالگی، پادشاهی کنه.

بعد از 7 سالگی، دیگه مطیع شما میشه.

بعد یکی دیگه از خانوما(مامانِ فاطمه خانوم و زهرا خانوم) گفت نه من قبول ندارم این حرف رو.

بچه باید نه شنیدن رو یاد بگیره و اینا.

گفتم خب به وقتشم نه میگید دیگه...

بعد یکی دیگه از خانوما گفت که نه راس میگن الان بچه‌های من خیلی حرف گوش کن شدن.

بعد من به مامانِ فاطمه خانوم گفتم آه ببینید اینم نتیجه :)

خخخ.

آره.

درکل میدونی من خیلی راحت با بقیه دوست میشم.

اصلا اینطور نیست که بگم نه اینا غریبه هستن و اینا.

نه بابا اونا هم آبجی‌ها و داداش‌های من هستن دیگه...

آره.

و بعد حرف از زبان تُرکی شد و بعد یکی از خانوما که خیلی هم خانومِ خوب و مهربونی بود، گفت که من یکم ترکی بلدم.

گفت من ترکی رو متوجه میشم ولی نمیتونم حرف بزنم.

بعد میگم شما لیسنینگتون(listening) خوبه ولی سپیکینگتون(speaking) باید روش کار شه.

(یه نکته: اقا اسپیکینگ اشتباهه ها. حرف s رو نباید اس تلفظ کنی. س باید بگی...)

بعد میخنده میگه آره...

بعد اینطوری.

بعد بذار فکر کنم ببینم دیگه چیشد.

بعدش حالا اونا نشسته بودن و بعد من رفتم اتاقم.

رفتم باز روی کتاب، کار کنم.

داشتم ستون‌های کتاب رو طراحی میکردم.

منظورم از ستون، یسری فصل‌ها هستن که خیلی کار دارن.

تقریبا 2فصل، ستون هستن توی این کتابی که قراره بزودی کاراش تموم شه...

آره.

و بعد یکم کار کردم و بعد گفتم دیگه بسه پاشیم بریم بیرون(دم در).

رفتم و اونجا با حاجی‌شون نشستم حرف زدم و بعد خخخ یکم اون طرف‌تر هم خانوما نشسته بودن و بعد بهم گفتن که اینکه راحت با بقیه دوست میشی خیلی خوبه...

حاجی داشت درمورد دوران سربازیش می‌گفت و بعد می‌پرسید از من که چیکار میکنی و اینا.

اینطوری.

بعد دیگه رفتیم خوابیدیم.

بعد حالا بذار اینم بگم بعد بریم ادامه‌ی داستان.

خب ببین من توی فامیل اونها، یکی از پسراشون رو میشناختم.

درواقع قبلا توی یکی از دوره‌هاش شرکت کرده بودم.

و میدونی چی جالب بود؟

ببین این خیلی حس جالبیه که تو توی فضای مجازی یه نفر رو بشناسی و بعد توی فضای حضوری ببینیش.

حاجی مُدرسِ دوره اومده بود خونه‌مون!

خخخ.

خیلی یجور بودم.

آره.

حالا امیدوارم که تو هم یه بار این رو تجربه کنی.

مثلا من رو از نزدیک ببینی :)))

خخخ.

بگذریم.

آره و بعد رفتیم که بخوابیم.

بعد داداشم گفت محمد من بیام اتاقِ تو؟

گفتم باشه بیا ولی خب من میخوام نماز پاشم ها. یه وقت بد خواب نشی.

بعد گفت اذان ساعت چنده؟

گفتم 4 اینا.

گفت چااااااهار؟!!!

گفتم آره دیگه.

بعد میگه تو پا میشی نماز میخونی اون موقع؟??

گفتم همیشه نه. بعضی وقتا خود به خود(spontaneous) پامیشم و بعد میرم وضو میگیرم و میام نماز میخونم.

خخ بعد میگه محمد، پیامبر اینا نشی :|

میگن نه نترس نمیشم.

حالا میدونی چیشد؟

خواب موندم :|

بعد صبح شد.

بعد احساس کردم که جُنُب شدم.

میدونی.

آخه هی اینا میگفتن که حتما بیاید شیراز، جبران کنیم و اینا.

بعد من شب قبل از اینکه بخوابم، داشتم به این فکر میکردم که اگه بریم و من اونجا جُنُب بشم، میخوام چیکار کنم ای خدا؟

خخ بعد به خودم میگم بابا حالا عزای قبل مرگ نگیر...

خلاصه صبح شد و احساس کردم که جُنُب شدم.

یکم دستم رو به اندام‌های تحتانی زدم و دیدم عه خیسه!

ای خداا.

آخه الان چجوری برم حموم؟؟؟

فکر میکردم که اونا، توی طبقه اول خوابیدن.

بعد رفتم دیدم نه رفتن طبقه دوم.

اصلا طبقه دوم رو آماده کرده بودیم که برن اونجا...

آره.

و بعد رفتم حوله‌مو برداشتم و بعد شورت هم برداشتم و رفتم حموم.

خلاصه غسل اینا گرفتم و بعد اومدم بیرون.

بعد بابام میگه محمد آماده شو بریم سنگک بخریم(برای صبحونه)

بعد منم اون موقع، حوله پیچیده بودم(wrap) به خودم. بعد میگم اینطوری بیام؟

بعد میخنده میگه آره میگیم محمد از عربستان اومده??

خخ.

گفتم خب بذار لباسامو بپوشم و بعد بریم.

خلاصه لباس پوشیدم و بعد رفتم از اتاق آبجیم، جورابامو بردارم.

اونجا، هم آبجیم بود، هم فاطمه خانوم و هم زهرا خانوم.

بعد آروم رفتم داخل و یه اِهِم و یاالله گفتم، بعد فکر کنم زهرا خانوم بیدار شده بود. برنگشتم که نگاه کنم...

بعد وقتی می‌خواستم جورابمو بردارم، دستِ آبجیم رو له کردم و اونم یه صدایی در آورد و بعد گفتم ببخشید و بعد رفتم بیرون.

بعد بابام میگه محمد تو 5تا بخر منم 6تا.

گفتم باشه. بعد گفتم پس اونجا درواقع من تو رو نمیشناسم دیگه آره؟

گفت آره.

گفتم باشه پس بهت نمیخوام محل بذارم :))

خخخ.

بعد رفتیم خلاصه سنگک خریدیم و اومده خونه.

بعد صبحانه رو آماده کردیم و من رفتم نمازمو خوندم(قضا شو) و بعد رفتم یکمم ورزش کردم.

بچه‌ها داشتن تاب سواری میکردن، بهشون گفتم بچه‌ها شما ورزش نمی‌کنید؟ گفتن نه دوست نداریم.

گفتم "دوست نداریم" نداریم. بیاید.

بعد دیدم نه نمیان، گفتم ولش. خودم یکم بالاپایین پریدم و بعد رفتم صبحانه.

خلاصه صبحانه رو خوردیم و بعد رفتم استکان‌ها رو بشورم.

اونجا همون خانومی که مهربون بود داشت می‌شست.

گفتم شما برید من میشورم.

گفت نه و...

بعد خلاصه یکم شست و بعد دوباره ظرف آوردن.

دیگه خودم دست به کار شدم و شروع کردم به شستن.

بعد اونا اصلا خیلی براشون جالب بود.

میگفتن مگه پسر هم ظرف میشوره؟

بعد یکی از خانوما اومد کنارم که بطری آب‌شونو پُر کنم.

به اونا چی میگن؟

فلاکس؟

نه...

بابا آبی رنگ میشه ها.

اممم.

حاجی به اونا چی میگن.

عه یادم رفتا.

توی کامنتا بگید لطفا اگه فهمیدید...

بگذریم.

آره یکی از خانوما اومد کنارم و اون بطری‌شو خواست پُر کنه.

بعد گفتم بدید به من.

گفت نه خودم پُرم میکنم.

گفتم بابا من دیگه دستام کثیف شده، بدید من پُر میکنم.

بعد داد و براش تمیز کردم و بعد آب پُر کردم.

بعد وقتی داشت آب پُر میشد، بهم گفت شما همیشه اینطوری ظرف میشوری؟

گفتم نه بابا همیشه که نه.

بعضی وقتا.

گفت خیلی خوبه همین که مسئولیت پذیرید...

گفتم والا چی بگم.

بعد گفتم آخه آدم نباید همیشه هم ظرف بشوره.

گفت چرا؟

گفتم چون توقعِ خانوما میره بالا و بعد داستان میشه.

گفتم یه بار مامانم بهم گفت محمد برو اون ظرف‌ها رو بشور و بعد منم گفتم که نه مامان کار دارم.

بعد مامانم شاکی شده بود که اِ محمد؟ یعنی چی.

بعد میگم مامان یعنی چی چیه؟ خو کار دارم دیگه. برو خودت بشور.

خلاصه اینطوری...

بعد اون خانومه گفت که بابا شوهر‌های ما اصلا توی خونه کار نمیکنن.

بعد گفت البته 5 صبح میره و 9 شب میاد.

بعد گفتم بابا دیگه جونی نمیمونه برای آدم که.

گفت آره دیگه...

خلاصه اینطوری.

خخخ من با همه‌ی خانوما، دوست شده بودم.

بعضیا شون هم میومدن درد دل میکردن خخ.

لامصب جاذبه داری دیگه?

آره.

و بعد خلاصه چنتا خانوم دیگه هم اون بطری‌ها شونو آوردن که آب پُر کنم.

بابا حاجی اسم اون چی بود؟

لا اله الا الله :|

ولش...

آره و بعد دیگه آماده شدن که برن شهرشون.

بعد ما گفتیم که نه حالا فعلا برید بازار رو بگردید و بعد ناهار بخوریم و بعد برید.

گفتن نه دیگه باید بریم و اینا.

خلاصه دیگه آماده شدن که برن.

بعد یکی از بچه‌ها به نام ریحانه، دوست داشت که بمونه.

بعد میگم بهش خب ریحانه تو بمون.

بعد باباش میگه این می‌مونه ها.

گفتم عیب نداره. بعد میگم ریحانه پاشو برو خونه(توی راه پله بود)

بعد کفشاشو در آورد رفت!??

خخ. رفت روی مبل نشست.

بعد گفت من نمیرم!

خلاصه به زور بردنش.

بعد دم در که بودیم، گفتن بیاید عکسِ دستِ جمعی بندازیم.

بعد همه‌مون وایستادیم و چند نفر، عکس انداختن.

خیلی خوب بود.

خلاصه بعدش دیگه رفتن.

اصلا خیلی حسش عجیب بود.

بعد اومدیم خونه و دیدیم که خونه سوت و کوره.

خخخ دلمون گرفت.

می‌گفتیم کاش باز می‌موندن. تازه عادت کرده بودیم به هم...

آره دیگه اینطوری.

خیلی جالب بود.

حالا هی می‌گفتن که حتما بیاید شیراز.

البته اون موقع که من داشتم ظرف می‌شستم، یکی از خانوما بهم گفت که شما تابحال نیومدی شیراز؟

گفتم نه نیومدم.

گفت حتما بیا. خیلی جاهای دیدنی داره.

گفتم ان‌شاءالله یه بار میایم.

بعد یکی دیگه از خانوما هم اونجا بود که بطریِ اوشون رو هم پُر کنم. بعد گفت که آره شیراز خیلی خوبه.

بعد گفت مثل اروپاست.

بعد می‌خندم و بهش میگم الان یعنی شما از اروپا اومدید؟

میخنده میگه آره تقریبا.

میگم باشه.

بعد میگه شما اینجا کمبود آب ندارید؟

بعد میگم نه اصلا.

بعد گفت آخه بعضی وقتا توی شیراز، آب قطع میشه و اینا.

بعد گفتم اون اروپایی که آبش اینطوری باشه، به درد نمیخوره??

خخخ.

اینطوری دیگه ای خدا.

خیلی خوب بود.

میدونی. واقعا چقدر این صله ارحام خوبه.

توی دین اسلام خیلی سفارش کردن که حتما برید هم دیگه رو ببینید.

واقعا آدم روحیه‌اش عوض میشه.

خلاصه خیلی خوب بود.

کاش نمیرفتن.

الان خونه‌مون خیلی آروم شده خخخ.

آدم احساس میکنه یه چیزی کمه.

ای خدا شکرت.

آره دیگه اینطوری.

خلاصه خیلی تجربه‌ی جالبی بود.

و تازه یسری چیزا هم آوردن برامون.

وایسا عکس بدم.

نمیدونم به اینا چی میگن.

ولی خب دمشون گرم.

درکل خیلی خونگرم بودن.

و دمشون گرم خیلی خودشون کار میکردن.

تازه وقتی داشتن موقع ناهار، برنج رو می‌کشیدن، مامانِ فاطمه‌ خانوم گفت که ما شیرازیا برنج رو با دست میخوریم.

بعد گفتم با دست؟

گفت آره :)

و یکی دو بار هم این صحنه رو دیدم سر سفره.

خیلی جالبه.

اصلا میدونی چیه.

اصلا چقدر این کار جالبه.

آدم با آدم‌های شهرای مختلف، رفت و آمد داشته باشه.

خیلی قشنگه واقعا.

خدایا شکرت.

الان توی راه هستن اونا.

خدایا خودت به همه‌ی مسافرها کمک کن که صحیح و سالم برسن به مقصدشون.

آمین.

آره دیگه اینطوری.

خدایا شکرت.

حالا شاید ما هم یه بار رفتیم...

راستی.

فکر کنم قراره باهاشون فامیل بشیم.

نمیدونم والا.

ولی فکر کنم یه خبرایی هم باشه.

نمیدونم.

ان‌شاءالله هر اتفاقی که میفته، خیر باشه...

حالا اونا یه دختر داشتن، همون چیز...

امم. ریحانه.

اونی که دوست نداشت بره.

بعد قبل از اینکه برن، توی حیاط داشت تاب سواری میکرد.

بعد بهش میگم ریحانه بیام هولت بدم؟

بعد ای جان سرشو انداخت پایین و بعد گفت بعله :)

خخ.

بعد رفتم یکم هولش دادم.

میدونی.

وااای.

با خودم میگفتم ای خدا من کِی میخوام محدثه رو اینطوری ببرمش پارک و سوار تاب کنمش؟?

ننه.

من زن میخوام??

به مامانم بعضی وقتا میگم مامان من میخوام محدثه رو بیارم تو نگه داریا.

بعد میگه من میخوام نگه دارم؟

میگم آره من که سرکارم. زنمم سرکاره. خب باید تو نگه دارید دیگه.

بعد قشنگ می‌بریش کتاب خونه، مسجد، پارک و...

ای جان.

ای خدا.

وای قلبم???

خیلی خوبه بچه.

مخصوصا دختر.

خیلی نازه.

کاش دستم باز بود و یه 10-15 تا دختر به دنیا میاوردم?

باور کن.

اصلا خیلی خوبه...

خدایا شکرت.

ای خدا.

شکرت.

خب.

آقا بذار نگاه کنم ببینم چقدر نوشتم.


اوووه. 2700 کلمه شد.

اینقدر نشستم اینطوری تایپ کردم، دیگه خیلی راحت میام چندهزار کلمه می‌نویسم...
بگذریم.

خب.

دیگه تموم شد :)

اینم از مهمونای ما.

خدایا شکرت.

کاش بازم بیان...

خب.

بریم شکرگزاری کنیم و بعد بریم.

?شکرگزاری برای تمام نعمت‌هایی که داریم??

خدایا شکرت که ما خوشبختیم.
خدایا شکرت که ما رابطه‌مون با آدمای دیگه خوبه.

خدایا شکرت که این چند روز تونستیم خوب از مهمونامون پذیرایی کنیم.

خدایا شکرت. عاشقتم به مولا.

خب.

بریم دیگه.

دمتون گرم.

راستی اسم اون وسیله رو اگه فهمیدید بگید...

عه. حاجی. خخخ الان یادم افتاد.

کُلمَن??

بابا لامصب چرا زود به فکرم نیومدی خخ.

آره کلمن.

خخ.

خدایا شکر که ما مغز داریم :)

خب.

امیدوارم که از این پُست، حس و حال خوبی گرفته باشید.

اگه نظری داشتید، توی کامنتا بگید.

خخ دیروز داشتم کامنتای کست باکس رو نگاه میکردم.

خخ یه نفر خیلی باحال نوشته بود.

بذار بیارم.

خخ. آقا اگه یکی افسرده باشه که نمیتونه این همه مدت اَدا در بیاره :)

خدایا شکرت.

خب بریم.

فعلا یاعلی.

تاریخ: 11 شهریور 1402

** راستی توی کانال تلگرام(MrAminEsCh@) هم مطالب خوبی قرار میدم؛ اگر خواستید یه سَری بزنید **



https://vrgl.ir/fs9B2
https://virgool.io/@mramines/%D8%AD%D8%B3-%D9%88-%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%DA%A9%D9%88%D9%86%DA%A9%D9%88%D8%B1%DA%A9%D9%86%DA%A9%D9%88%D8%B1-zls1ropqiwft
https://virgool.io/@mramines/%D8%B4%D8%A8-%DB%8C%D9%84%D8%AF%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D9%86%D9%87-%DB%8C-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%B3-qfrbl019mzci
https://virgool.io/@mramines/%D8%AC%D9%8F%D9%86%D9%8F%D8%A8-%D9%88-%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D9%88%D8%AF-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AC%D9%88%D9%88%D9%86%D8%A7-bgiztiewjfbo
https://virgool.io/@mramines/%D9%86%DB%8C%D9%85%DA%86%D9%87-%D8%B3%D9%81%D8%B1%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88-gsodg120rtlu
https://virgool.io/@mramines/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-msrkzeebxqc9


شیرازمهمونیپادکستروزمرگیحال خوبتو با من تقسیم کن
عاشق اینم که یاد بگیرم و یاد بدم😉 | MrAminEs.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید