به نام الله مهربان.
سلام سلام.
وقتتون بخیر بچهها :)
خب.
امروز که دارم این پست رو مینویسم، 10 مهر 1402 هست.
2 روز قبل یعنی 8 مهر، عروسی داداشم بود.
قرار بود 30 خرداد 1401 باشه که دایی عروس فوت کرد و مراسم بهم خورد :|
حالا قسمت این بود که 8 مهر باشه...
حالا کاری نداریم.
خب یکم میخوام از حس و حالش تعریف کنم براتون.
نمیدونم شما عروسیِ برادر یا خواهر بزرگترتونو دیدید یا نه.
ولی خب خیلی حس قشنگیه.
خب بذار یکم میخوام با جزئیات تعریف کنم.
و نمیدونمم که این پست چقدر میخواد بشه، چی قراره بگیم و...
حالا میریم جلو ببینیم چی میشه...
خب.
آقا ما تقریبا 2 هفته پیش اینا بود که رفته بودیم پارک.
جمعه هم بود.
خلاصه اونجا بابام زنگ زد به مهمونای شیرازیمون.
گفت که اگه شرایطتون جوره، حتما بیاید.
اونا هم گفتن باشه.
بعد کم کم نزدیک شدیم به روز عروسی.
من روز جمعه رفتم موهامو کوتاه کردم.
حالا جالبه که اون سلمونی گفت من شانسی اومدم امروز.
میخواست بره کوه که نشده بود.
چه جالب واقعا...
منم فکر نمیکردم باز باشه، ولی گفتم بذار بریم؛ شاید باز بود.
آره اینطوری...
موهامو کوتاه کردم و بعد قرار بود که عصر مهمونای شیرازیمون از راه برسن.
آی ترک شیرازی...
خخخ.
آره و بعد ساعت 8 اینا بود که اومدن مهمونامون.
یه چیز بگم توی پرانتز؟
خخ نمیدونم چرا جزئیات، زیاد به ذهنم نمیاد.
خخ حاجی 2-3 روز پیش بودا...
طرف صبح هم فامیلامون اومدن خونهمون و چراغ کشی اینا کردیم.
و بعد عصر هم مهمونا اومدن.
شام چی داشتیم جمعه شب؟
امم.
آهان.
قیمه بود.
آره درسته.
خلاصه قیمه رو خوردیم و لالا کردیم.
شنبه شد.
روز عروسی :)
من یکم استرس داشتم.
چون اولین بارم بود.
آره.
و بعد من کلا نمیتونم دست خالی باشم.
همیشه باید یه کاری بکنم.
بعد گفتم خب بذار بیایم زبان بخونیم.
بعد تایمر رو زدم و 10 دقیقه که خوندم، مامانم صدا زد: محمد محمد. بیا.
بعد رفتم گفتم بابا مامان یکم آروم. ترسیدم بابا.
بعد گفت محمد، آقا جواد(مهمون شیرازی) میخواد بره خشکشویی. بیا باهاش برو...
گفتم باشه.
خلاصه کتاب متابا روی زمین پخش بود(برای اولین بار خخخ) و بعد رفتم.
گفتم آقا جواد بریم؟ گفت بریم.
بعد یکم احساس کردم که جیش دارم.
خخخ.
رفتم دست شویی و بعد وضو هم گرفتم.
من عادت کردم وقتی میرم دستشویی، دستامو که میشورم، بعدش یه وضو هم میگیرم.
قشنگه...
آره.
و بعد رفتم لباسامو پوشیدم و گفتم آقا جواد بیاید بریم.
رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم خشکشویی.
کت شلوار رو دادیم و گفت که ساعت 3 آماده میشه.
بعدش گفتیم باشه و بعد برگشتیم سوار ماشین شدیم.
بعد آقا جواد گفت که شما امروز چه کاری داری؟
گفتم والا من همیشه کار دارم خخخ.
گفت نه دیگه امروز عروسی داداشته.
کارای خودتو کنسل کن.
گفتم خب اگه اینطور باشه، هیچ کاری ندارم.
فقط یه کراوات میخوام.
گفت اتفاقا منم یه کراوات میخوام و یه کفش.
گفتم باشه بریم بخریم.
بعد گفت یه سر بریم خونه و بعدش بریم.
گفتم باشه.
رسیدیم خونه و بعد من گفتم بذار من برم وسایلهامو جمع کنم از روی زمین و بعد بریم.
گفت باشه.
رفتم کتابامو جمع کردم.
بعد دیدم صدای جارو برقی میاد.
گفتم خدایا اینجا که کسی جارو نمیکشه.
پس این صدا از کجا میاد.
رفتم اتاق آبجیم و دیدم اِ چه جالب.
یه دستگاه هست که بادکنکها رو پر از هوا میکنه.
تابحال ندیده بودم...
بعد خخ وقتی یه چیزی به اون سرش نزدیک میشد، این باد رو فوت میکرد.
بعد منم سرپا بودم و یکم پامو میزدم و اونم صدا میداد.
خخخ خیلی کیف می داد :)
آره و بعد گفتم آقا جواد بریم؟
گفت وایسا ببینم فاطمه هم میاد.
فاطمه، دختر خواهرشه.
گفتم باشه.
فاطمه خانوم توی اتاق خوابِ آبجیم بود.
گفتم فاطمه خانوم ما میخوایم بریم کراوات و کفش بخریم، شما هم میای؟
گفت آره آره منم میام.
گفتم خب باشه پس بیاید زود بریم.
خلاصه سه تایی رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم که کراوات بخریم.
توی زنجان یه جایی هست که کلی مغازهی کت شلوار فروشی هست.
رفتیم اونجا و بعد ماشین رو یه جا زدیم.
بعد میخواستیم از کت شلوار فروشیِ آقای حریری خرید کنیم.
بعد دیدیم بستس.
از یه مغازه پرسیدیم و اونم گفت یه نیم ساعت دیگه میاد.
گفتیم باشه.
بعد گفتیم خب تا این حریری بیاد، بریم کفش بخریم(برای آقا جواد)
بعد رفتیم کلی گشتیم.
خخ آقا جواد ماشالا خیییییییییییییییییییییییییییییلی سخت پسند بود.
کلی گشتیم، بعد یه مغازه رفتیم.
یکی از کفشارو پوشید و منم گفتم وااای چقدر خوبه?
اینطور گفتم که بپسنده و بریم دیگه. پاهام داشت میشکست خخخ.
بعد فاطمه خانوم هم خندید و گفت آره خیلی خوبه??
بعد آقا جواد گفت که نه دوسش ندارم :|
ما هم از اینکه نقشهمون نگرفت، ناراحت شدیم خخخ.
خلاصه رفتیم کلی گشتیم.
آخرش هیچی نخریدیم.
میدونی.
آقا جواد بالاخره کفش داشتش.
ولی گفت که محمد، داداشت گفته من ساغدوش باشم.
و باید لباسای هر دو ساغدوشا یکی باشه.
ولی خب دیگه خودتم دیدی که ما کفش مناسب پیدا نکردیم.
منم گفتم بابا کی میخواد به کفش شما نگاه کنه.
ولش بابا.
خلاصه برگشتیم سمت ماشین.
بعد یه مغازه کفش فروشی اونطرف خیابون دیدیم.
آقا جواد به من و فاطمه خانوم گفت که شما اینجا وایسید من برم ببینم چی داره.
بعد رفتش و منم گفتم خدایا تروخدا یه کفش برای این شخص پیدا بشه :|
بعد اونجا که وایستاده بودیم، گفتم فاطمه خانوم آقا جواد خیییلی سخت پسنده ها.
حالا این توی کفشه، ببین توی انتخاب همسره چیه دیگه...
بعد میگه آره خیلی سخت پسنده...
خلاصه تا آقا جواد بیاد، یکم غیبت کردیم و بعد که اومد، گفت نه نبود.
بریم.
ما هم گفتیم باشه دیگه بریم.
رفتیم کنار ماشین.
بعد دیدیم که حریری اومده.
رفتیم و که کراوات بخریم.
رفتیم داخل و سلام کردیم و گفتیم که یه کراوات میخوایم.
گفتم من پیرهنم سفیده.
کت شلوارمم قهوهای.
بی زحمت یه کراواتِ قهوهای رنگ بدید.
گفت بیا اینجا خودت کراواتها رو نگاه کن.
رفتم و 2تاشون چشمم رو گرفت.
به آقا جواد گفتم شما نظرتون چیه؟
اونم گفت این خوبه.
همونی که توی عکس اول پست دیدید.
گفتم باشه همین رو برمیدارم.
خخ فاطمه خانوم به آقا جواد که داییش میشه گفت ببین توی 3سوت انتخاب کرد...
خلاصه حساب کردیم و اومدیم بیرون.
ولی واقعا چقدر گرون بود.
همون کراوات رو من 250 خریدم :|
یه لحظه فکر کردم آقای حریری داره شوخی میکنه خخخ.
بعد فهمیدم نه بابا همینقدره قیمتش.
آخه فکر نمیکردم یه کراوات، اینقدر قیمتش باشه...
خخ.
حالا یه چیزی.
توی فارسیِ دُری، میدونی به کراوات چی میگن؟
حدس بزن.
اگه گفتی :)
خخخ.
میگن دراز آویزِ زینتی??
دراز آویز خخخ.
حالا میدونی به تلفن چی میگن؟
میگن دورگو :|
خخخ.
+محمد. دورگو رو بردار ببین کیه??
+سلام آقا. خسته نباشید.
ببخشید شما دراز آویزِ زینتی دارید؟???
خخ.
لا اله الا الله...
بگذریم.
آره خلاصه کراوات رو خریدیم و اومدیم خونه.
و بعد خونه رو هم تزئیین کرده بودن دخترا.
بادکنک اینا چسبونده بودن.
بعد آقا جواد رفت سلمونی.
منم رفتم وضو گرفتم که نمازمو بخونم.
بعد رفتم ناخونامو گرفتم و بعد کم کم ناهار رو آوردیم.
البته هیچ کس خونه نبود.
همهی خانوما رفته بود آرایشگاه.
فقط من بودم و بابام و حاجی و حاج خانوم(پدر مادر آقا جواد) و فاطمه خانوم و خود آقا جواد.
همین.
حاج خانوم اومد ناهار رو کشید و رفتیم خوردیم.
همون قیمه بود.
مامانم بیشتر درست کرده بود که ناهار هم بخوریم.
چون دیگه خونه نبودن که غذا درست کنن...
آره.
و بعد من رفتم ظرفا رو شستم و بعد دیدم که خانوما اومدن.
به اونا هم گفتم بفرمایید بشینید الان دیس برنج رو میاریم.
برنج رو کشیدیم و بردیم سر سفره که اونا هم بخورن.
اونا خوردن و بعد گفتم ظرفا رو بیارید بشورم.
بعد گفتن نه ما میشوریم و...، گفتم نه شما دیگه خسته شدید.
برید استراحت کنید و من میشورم.
هیچی دیگه اونا هم گفتن باشه و رفتن.
منم کلا ظرفشویی رو دستِ گل کردم و رفتم خوابیدم که برای شب، انرژی داشته باشم :)
رفتم خوابیدم.
بعدش نیم ساعت بعد پاشدم و کمی آموزش دیدم(بزودی خلاصهشو میدم بیرون...) و یکمم رفتم یوتیوب گردی.
بعد یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم عه. ساعت شد 6. استرس گرفتم.
گفتم وای حاجی یه ساعت دیگه میخوایم بریما.
سریع ویدیو رو بستم و لپ تاپ رو هم جمع کردم و رفتم آماده شدم و رفتم سلمونی.
بهش گفتم آقای فلانی لطفا سشوار بکشید...
حالا میدونست که عروسی داداشمه.
خلاصه سشوار کشید و اومدم خونه.
آقایون داشتن چای میخوردن.
درواقع بابام بود، حاجی، آقا رضا، آقا جواد.
خانوما هم ساعت 4 اینا رفته بودن تالار.
بعد آقایون به من گفتن به شما هم چای بریزیم؟
گفتم والا من چای بخورم، گرمم میشه.
ولش.
بعد آقا جواد گفت نه خیلی خوشمزه دم کردم.
گفتم باشه یکم بریزید ببینم چجوریه :)
خوردم و دیدم واه واه گرمم شد.
دیگه نخوردم...
من چون طبعم گرمه، وقتی چای مای میخورم، خیلی گرمم میشه...
آره.
و بعد بابام گفت محمد کم کم آماده شو. دیگه داره دیر میشه.
بعد اون موقع که آقایون داشتن حرف میزدن، من دیدم که اذان توی گوشی گفت.
با خودم گفتم خب ما تا ساعت 3-4 صبح مراسم داریم.
الان بهترین وقته که نماز بخونم.
اگه الان نخونم، دیگه فرصت نمیشه بخونم...
بعد چون به موهام تافت و ژل زده بودم، وضو نگرفتم.
تیمم کردم.
حالا نمیدونم از لحاظ شرعی درست هست یا نه.
واقعیتش من گفتم خدا ببین من امروز عروسی داداشمه و رفتم موهامو هم درست کردم.
اگه وضو بگیرم، خراب میشه موهام. پس تیمم میکنم. حالا دیگه درسته، درست نیست رو دیگه خودت میدونی.
خلاصه رفتم نمازمو خوندم و بابامم اومد سریع نمازشو خوند.
خخخ با سرعت 10x داشت میخوند??
نه خداییش دیرمون شده بود...
بعد از نماز، لباسامونو پوشیدیم و فقط کراوات من مونده بود.
اولش میخواستم که کراوات نبندم.
احساس میکردم یجوریه.
بعد بابام گفت نه بابا بردار اونجا میدیم یکی میبنده.
منم برداشتم و بعد گفت برو از اتاق خواب، اون بادکنکها رو بیار ببریم ماشین.
میخواستیم اون بادکنکها رو بندازیم توی ماشین عروس.
که درواقع توی تالار بودش...
خلاصه حرکت کردیم و بعد یکم که رفتیم، آقا جواد اینا به ما اشاره کردن که وایسیم.
ماشین رو زدیم کنار و گفت که فلانی(داداش من) میگه حتما لباساتون ست باشه و...
اگه میشه کلید خونه رو بدید من برم نمیدونم کفش بردارم یا چی.
من کلیدم رو دادم و ما رفتیم تالار.
اونا هم رفتن خونه.
فکر کنم کراوات میخواست برداره.
نمیدونم، یادم نیست.
بعد رفتیم تالار.
توی راه هم بابام بهم یه سری 10تومنی داد و یه چنتا هم 50 تومنی.
گفت اینا رو بذار توی جیبت و اونجا خرج کن...
گفتم باشه.
بعد گفتم بابا این کت شوار جیباش الکیه.
بعد گفت نه بابا الکی نیست.
اون رو دوختن.
باید بشکافی.
خلاصه وقتی اونجا رسیدیم، اومد جیبها رو باز کرد و پولا رو گذاشتم توش.
حالا چون اولین کت شلوارم بود، نمیدونستم که جیباش الکی نیست حاجی :))
و بعد اونجا هم بادکنکها رو انداختیم توی ماشین عروس.
من دیدم که خیلی طول میکشه این انتقال، به 2تا از دخترای فامیلمون که کوچیک هم هستن، گفتم بچهها بیاید این بادکنکها رو بذاریم توی ماشین عروس.
خلاصه اونا هم کمک کردن و تامام.
من رفتم طرف آقایون.
درواقع ورودیِ خانوما، توی پارکینگ بود.
من رفتم دور زدم و رفتم سمت ورودیِ آقایون.
بعد اونجا بابام گفت که محمد کمربندتو درست کن.(باید کلا کمربند رو در میاوردم از کمرم و دوباره مینداختم)
بعد گفتم خب اینجا که نمیشه.
بعد گفتم البته کسی هم نیست.
خلاصه یه نگاه به چپ کردم و یه نگاه به راست، و کمربند رو دراودم :)
خخخ.
خدا به مرد برکت بده.
اصلا خیلی خوبه?
آره خلاصه گفتم وای وای بابا شلوارم داره میفته، تو نگه دار من کمربند رو بندازم.
خلاصه کمربند رو انداختیم و بعد اوکی شد.
بعد گفتم کراوات موند.
گفت خب در بیار ببینم.
حالا کراوات آماده بودا.
فقط یه کوچولو ریزه کاری داشت.
بعد کراوات رو هم بستم و اولش یه جوری بود.
ولی خب یکم که گذشت، عادت کردم...
آره.
و بعد دم در وایستادیم و خوشامد میگفتیم به مهمونا.
بعد یکی از دوستای بابام اومد.
بعد به بابام اینطور میگه ها.
فلانی، داماد اینه(منظورش من بودم)
بعد بابام میخنده میگه نه بابا.
بعد دوستش اینطور میگه ها.
محمد!
بابا زود پیدا کن برای خودت دیگه.
الان بابات دستش گرم شده.
تو رو هم سریع راه بندازه.
من بعد نمیدونستم بخندم یا بله بله بگم.
آخه نباید اینجور وقتا بخندی.
احتمالا زشت باشه.
نمیدونم والا...
آره.
خلاصه اینطوری وایستادیم دم در با چنتا از عموهام و شوهر عمههام و بعد دیگه مهمونا جمع شدن.
مهمونای شیرازیمون هم اومدن.
بعد آقا جواد گفت محمد رفتم کفش و کراوات خریدما.
گفتم جدا؟
گفتم از کجا؟
ما که ظهر همه جا رو گشتیم و شما خوشت نیومد.
بعد گفت همینطوری شانسی رفتیم و یه جایی رو پیدا کردیم و خریدیم.
گفتم ایولا.
خیلی سریع رفتن خداییش...
بعد رفتیم اتاق عقد.
یه اتاقی هست که مهمونای درجه یک جمع میشن و کادو میدن.
آره.
حالا یه چیز بگم.
ببین بالاخره شهر با شهر فرق میکنه.
خلاصه شاید یه سری چیزایی که میگم، نشنیده باشید.
مثلا همین مهمونای شیرازیمون، میگفتن ما اصلا نمیدونیم این ساغدوش چیه...
آره.
بگذریم.
خلاصه رفتیم اتاق عقد.
واه واه.
اوضاع خیلی نامناسب بود.
من فقط داشتم به سقف نگاه میکردم.
ماشالا ریخته بودن بیرون...
بعد رفتیم چنتا هم عکس انداختیم و من سریع فرار کردم خخخ.
حالا بعدش رفتیم پایین.
آشپزخونه.
بعد یه سری از خانوما هم میخواستن از اونجا رد بشن.
همون عمه و زن عموم اینا بودن.
بعد دیدم یا ابلفضل.
قیافه ها رو حاجیییییی??
اینقققققققققققققققققققققققققققدر ترسناک شده بودنا.
خخخ.
تمام ریمیل، جیمیل و... زده بودن خخخ.
کلههاشون هم باد کرده بود??
خخخ انگار با چماق زده بودنشون.
واقعا هم ترسناک شده بودن...
حالا خداییش به نظرم اگه همون یکم موهاشونو اتو میکشیدن و یه رژ(lipstick) ساده هم میزدن، خییییلی بهتره بودن.
بگذریم.
یه دفعه میبینی عمه اومد خوند و تا 3 روز خوابش نبرد?
ولش آقا.
خیلی خوشگل شده بودن?
بگذریم...
آره.
و بعد خانوما رفتن توی تالار و ما هم از همون آشپزخونه رفتیم تالار.
و بعد سوپ آوردن و خوردیم.
خیلی خوشمزه بود.
بعد پسرعمم(همون ایلیا که توی عکس اولی معرفی کردم بهتون) میگه محمد شام چیه؟
میگم ایلیا نون پنیره :))
بعد میگه نه بگو ببینم چیه.
میگم والا فکر کنم جوجه باشه...
بعد یکم بعد، شام رو هم آوردن.
شام رو خوردیم و اومدن کارکنان جمع کردن.
کم کم آماده شدیم برای رقص و این داستانا.
بعد من با خودم گفتم خدایا من چجوری میخوام برقصم؟
اصلا بلد نیستم...
بعد گفتم خب آقا ما که تا الان یاد نگرفتیم.
بیا یه کاری کنیم.
بشینیم خوب نگاه کنیم ببینیم اینایی که میرقصن، دقیقا چیکار میکنن.
خلاصه یکم نگاه کردم و گفتم حله بابا.
یکم میخوای دستاتو تکون بدی، یکم باسنِ مبارک رو و یکمم پاهارو.
همزمان(simultaneously) میخوای اینکارو انجام بدی...
گفتم حله حاجی جان. یاد گرفتم...
بعد کم کم خواننده شروع کرد.
بعد گفتش که چون آقای اسکندری مهمونای فارسی زبان دارن، ما هم فارسی میخونیم.
توی شهر ما، کلا توی همهی عروسیها، اکثرا آهنگها رو تُرکی میخونن. تک و توک فارسی میشه...
حالا منظور خواننده هم از مهمونای فارسی زبان، همون مهمونای شیرازی بود...
حالا بعضی وقتا خواننده، به تُرکی یه چیزایی میگفت و بعد به فارسی ترجمه میکرد.
چند بار یه چیزایی گفت بعد وقتی خواست به فارسی ترجمه کنه، خیلی بی معنی می شد.
بعد اونجا بود که یاد این حرف افتادم که کلا یه سری چیزا فقط توی همون زبان اصلی، معنی میدن.
وقتی میخوای ترجمهاش کنی، بی معنی میشه...
آره.
خلاصه خواننده یه سریها رو صدا کرد و اونا هم اومدن وسط.
و بعد اون خواننده من رو صدا زد.
گفت برادر داماد و پسر عمه کوچیکهی داماد(همون ایلیا منظورش بود)
گفتم یاالله پاشو بریم ایلیا.
خلاصه رقصیدیم.
بعد دیدم یا ابلفضل.
کلیییی آدم اومدن سمت من که بهم پول بدن(درواقع پول بپاشن سرم)
بالاخره من، برادر داماد بودم دیگه :)
هیچی دیگه.
رقصیدیم و تامام.
بعد همینطوری آدمای مختلف رو صدا زد.
منم مثلا به بچهها و فامیلای خودمون و یه سری از فامیلای درجه یکِ طرف عروس که میشناختم، پول میدادم.
مثلا یکم بعدش، بچههای مهمونای شیرازیمون اومدن سمت آقایون.
یکیش پسر بود و 2تا هم دختر.
آقا طاها، صنا خانوم و محدثه خانوم.
محدثه خانوم درواقع آبجیِ فاطمه خانوم و زهرا خانوم میشه...
آره.
حالا نمیدونم صنا درسته یا ثنا.
نمیدونم. خلاصه همون.
بعد من رفتم بهشون گفتم بچهها بیاید وسط برقصید.
بعد دیدم که خجالت میکشن.
بعد گفتم اگه برقصید بهتون پول میدما.
خلاصه یه کوچولو اومدن رقصیدن و منم رفتم پول پاشیدم سرشون.
بعد خلاصه یکم بزن و بکوب بود و بعد تموم شد.
وقت حنا بندون شد.
حالا من باز نمیدونم که شما میدونید حنا بندون چیه یا نه.
چون شهر به شهر فرق میکنه...
البته شاید این رو بدونید.
نمیدونم والا.
آره.
و بعد مردم میومدن با داداشم سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن و پول هم میدادن...
آره.
بعد یه سری از آدما اومدن با سبد حنا رقصیدن.
من اولش نمیخواستم برقصم.
بعد نوهی خالهی مامانم اومد گفت محمد برو تو برقص با سبد حنا و...
خلاصه من رو هول داد وسط و دیگه سبد حنا رو دادن به من.
بعد همینطوری یه سری ها رقصیدن با سبد حنا.
آره.
خلاصه مراسم تموم شد.
بعد رفتیم برای عروس گردونی.
حالا من دیدم یکم دستشویی دارم، گفتم بذار الان بریم اینجا، دیگه توی راه اذیت نکنه...
حالا اینم بگم که گفته بودیم دف نواز هم بیاد.
همون اول اومدن توی تالار. طرف خانوما رفته بودن...
اینقدر خفن بودنا.
جالبه. اکثرا هم بچه بودن.
خیلی لباسای خوشگل و ترتمیزی هم داشتن.
دوست داشتم برم بغلشون کنم خخ. من وقتی میبینم یکی خودشو پوشونده و ترتمیز لباس پوشیده، دوست دارم برم محکم بغلش کنم. بگم دمت گرم که نمیریزی بیرون. خیلی برای من جذابی...
کاش توی دین اسلام این کار حلال بود :))
خخخ. شوخی میکنم...
آره.
و بعد قرار شد که عروس با داماد از تالار بیاد بیرون و یه فشفشهای چیزی روشن بشه.
نمیدونم به اونا چی میگن.
آهان آهان.
آبشار.
آره آبشار.
بعد حالا اونجا یه خانومی بود که یه جوری بود.
بعد میگم خانوم فندک داری که این آبشارها رو روشن کنی؟
بعد جواب نداد.
بعد از 30 ثانیه اینا یه نگاه انداخت بهم و گفت با ریموته.
خب خب زودتر میگفتی دیگه.
خخخ اصلا طرف میمُرد که حرف بزنه.
هرکس یه جوریه دیگه چیکار کنیم...
آره.
خلاصه عروس با داماد اومد بیرون و پشت سرشون اون دف نواز ها هم اومدن.
اسم این دف نواز ها هست: دف نوازان نقاب دار.
آره.
حالا مامانم میگفت بردم به هرکدوم انعام هم دادم...
خیلی خوب بودن.
منم خیلی ازشون تشکر کردم.
بگذریم.
خلاصه رفتیم برای عروس گردونی.
من با مهموای شیرازیمون رفتم.
سوار ماشین اونا شدم.
درواقع با آقا رضا رفتیم.
من جلو نشستم بعد به خانوم آقا رضا گفتم ببخشید من جلو نشستما.
بعد اونم گفت نه اشکالی نداره و...
آره.
و بعد توی راه، یه جا وایستادیم و من پیاده شدم که برم وسط برقصیم.
خیلی کیف داد...
بعد رفتیم خونهی بابای عروس.
اونجا یه نفر یه ماشین رو آورد و خیلی بانداش خفن بود.
اونجا هم یه سری ها رقصیدن.
بعد یه پسره بهم میگه بیا تو هم برقص دیگه.
بعد میگم داداش من توی راه رقصیدم.
دیگه خسته شدم.
یکمم نگه داشتم برای خونه :))
آره.
یه سریها با داماد و عروس رفتن داخل و کلی پول زدن به لباسِ عروس.
بعد رفتیم خونهی پدر داماد. یعنی خونهی ما :)
خب ما گفته بودیم که مشعل اینا بیارن.
و رفتیم و من خودم خیییلی کیف کردم.
گفتم بابا ایول. هیچ تابحال من همچین چیزی ندیده بودم...
خیلی قشنگ و باصفا شده بود.
آره.
بعد گوساله رو بریدن جلوی عروس. و عروس رو بردن خونه.
خخخ. نه چک زدیم نه چونه، عروس رو بردیم به خونه خخ.
آره.
و بعد با داداشم رفتیم از بالا سیب پرت کردیم.
حالا میخواستم بگم داداش محکم بزن بخوره به کلهی یه نفر??
خخ فرض کن سیب رو بزنی توی کلهی طرف بترکه?
وای وای مُردم از خنده خخخ.
چیکار کنم خب بعضی وقتا شلوغ بازیم میگیره دیگه :)
ولی خب نگفتم بهش.
آره.
و بعد رفتم پایین.
بعد زهرا خانوم(خواهر فاطمه خانوم) گفت که اِ این چیزا افتادن پایین.
گفتم چیا.
گفت اینا.
بعد گفتم خب برو از اون کشو نوار چسب رو بیار.
بعد صندلی هم بودش، گفت خب من میرم بالا، شما این رو بده به من.
حالا نمیدونم چی بود اسمش.
اینایی که توی تولد میزننا. از اونا.
ریسه مثلا.
آره فکر کنم همون ریسه میگن بهش.
آره.
بعد یه طرفِ ریسه رو داد بهم.
گفتم خب شما هم بیا بالای این یکی صندلی تا من راحت بچسبونم.
خلاصه بزور چسبوندیم...
بعد دیگه کم کم خونه شلوغ شد.
اکثرا خودمونی بودیم.
خیلی کم، غریبه بود.
آره.
باند هم کرایه کرده بودیم و خلاصه عمههام اینا اومدن رقصیدن.
با زن عمو هام.
منم بردم بهشون شاباش(شادباش، انعام) دادم.
خیلی خوشحال شده بودن :)
آره.
و بعد دیگه کم کم رفتن آدما.
موقع رفتن، زن عموم یه دایره برداشت و خلاصه نواخت و عروس رو بدرقه کرد :)
منم به زن عموم یه انعامی دادم...
ساعت تقریبا 3و نیم صبح بود.
بعد قصاب که ما تُرکا میگیم بهش سلاخ، اومد گوشت گوساله رو ردیف کرد.
کلا توی چند دقیقه، گوساله رو زیرو رو کرد. شکمش اینا رو ریخت بیرون...
بعد بهش میگم آقا شما خیلی کار بلدیا.
بعد میگه ممنونم انشاءالله عروسی خودت.
+آقا معلومدو چوخ حرفهای ایزه.
_ساغول سلامت اولاز. اینشاءالله سیزه قیسمت اولسون.
اینم از مکالمهی تُرکی :))
خدایا شکرت.
آره.
و بعد خلاصه جمع و جور کردیم.
بعد مامانم چایی ریخت و گفت محمد بیا ببر.
خخ ساعت 4 صبح بود و ما داشتیم چای میخوردیم و حرف میزدیم.
به حاجی، 2-3 تا چای دادم.
بعد میگه محمد شبه دیگه بسه.
میگم حاجی نهایتش میرید دستشویی دیگه.
بردارید بابا :)
آره.
و بعد دیگه کم کم رفتیم خوابیدیم.
بعد کلی هم ظرف بود.
کلییییی.
بعد دیدم که مامانم خیلیی خستس.
بعد خودم اون بشقاب و چاقو و چنگالها رو شستم.
آشغالها رو هم بردم انداختم سطل و اومدم خونه.
پ.ن: سعی کنیم به مدت طولانی، آشغال خونه نگه نداریم. خیر و برکت رو از بین میبره...
آره.
فرداش هم صبحانه خوردیم.
مهمونا مون میخواستن همون روز برن.
یعنی روز یک شنبه.
شنبه عروسی بود و یک شنبه هم گفتیم که بمونن.
ولی خب دیگه 2شنبه نموندن.
میخواستن توی شهر خودشون یه عروسی هم برن...
روز یکشبنه هم طرف عصر مامبزرگم اومد با یکی از عمههام.
حالا مهمونهای شیرازیمون رفته بودن بیرون...
بعد اومدن.
ما هم جغور بغور درست کردیم.
بعد حاجی گفت که محمد برای من ضرر داره این غذا.
فشارم رو میبره بالا.
بعد گفتم مامان برای حاجی یه غذای دیگه بیار.
بعد مامانم میخواست قیمه رو داغ کنه که دخترای حاجی نذاشتن.
گفتن نه همون نون پنیر خوبه.
بعد گفتم بهشون بابا مگه صبحانس؟
مامان قیمه بیار.
ولی خب نذاشتن دختراش...
بیچاره حاجی نون پنیر خورد...
من از حاجی خیلی خوشم میاد. واقعا دوسش دارم...
اصلا مهربونی از قیافش میباره.
آره.
بعد من سر سفره دیدم که یکی از بچهها هم آروم به مامانش میگه مامان من دوست ندارم.
بعد میخواسم بلند بگم فلانی میخوای غذای دیگه بیاریم؟
ولی بعد گفتم ولش حاجی مامان هم دیگه واقعا خسته شده...
بعد حالا بعد از غذا مامانم فهمید و اومد براشون املت درست کرد.
آره.
بعدش زنگمون زده شد.
دین دین دینگ، دین دین دینگ.
یاالله کیه خدایا.
دیدیدم عموم اینا هستن.
اونا هم از عروسی اومده بودن.
عروسیِ یکی دیگه.
ما عروسیمون روز شنبه بود دیگه.
درسته؟
و من دارم روز یکشنبه رو میگم براتون.
خلاصه عَموم اینا اومدن داخل.
همون زن عموم که موقع رفتن عروس، دایره(دایرا) زد...
بعد گفتیم بیاید جغور بغور و اینا که گفتن نه ما شام خوردیم.
ولی خب عموم اومد خوردش.
بعد زن عموم میگه محمد تو خیلی خوبی.
میگم چرا؟
میگه اصلا همه چیت سر جاشه.
دست و دل بازی.
قشنگ اومدی به خانوما دیشب شاباش(انعام) دادی و به منم یه پنجاهی دادی.
منم میگن والا چی بگم. لطف دارید.
حالا ما داشتیم تُرکی حرف میزدیم.
و این مهمونای شیرازیمون متوجه نمیشدن که ما چی میگفتیم.
خخخ. بعد حالا نشسته بودیم که چای بخوریم، حاجی گفت که واقعا خیلی سخته وقتی متوجه نشی بقیه چی دارن میگن.
بعد بهش میگم حاجی باور کنید ما عادت کردیم بعضی وقتا تُرکی حرف بزنیم. ولی خب تلاش میکنیم که کلا فارسی حرف بزنیم...
آره.
و بعد عموم اینا پاشدن رفتن.
ما هم نشستیم با مهمونای شیرازیمون چای خوردیم و میوه خوردیم و حرف زدیم.
بعد دیگه اونا هم رفتن که بخوابن.
خداحافظی کردن و گفتن ما فردا میخوایم صبح زود بریم.
بعد بابام گفت که نه بابا کجا. ولی گفتن نه باید بریم.
بابام گفت حداقل صبحانه رو بمونید.
گفتن نه باید زود حرکت کنیم...
هیچی دیگه.
صبح ساعت 7ونیم اینا بود که داشتن میرفتن.
من رفتم باهاشون خداحافظی کردم.
خیلی حسش عجیب بود...
آره.
خلاصه رفتن شیراز.
الان فکر کنم که رسیده باشن.
درحال حاضر هم داداشم اومده با زن داداشم.
خخخ آبجیم آهنگ انداخته بود و میخواست شکلات بریزه روی سرشون.
خلاصه همین الان رفتم سلام علیکم کردم و دوباره اومدم.
به داداشم میگم دادا مامان از صبح دلش برات تنگ شده.
کم مونده بود گریه کنه. خخخ. مادر است دیگر...
الانم من حسابی گشنم شده.
درحال حاضر ساعت 10ونیم شب هست.
فکر کنم نیم ساعت دیگه شام حاضر بشه.
ما کلا ناهار شام رو دیر میخوریم.
مهمونای شیرازیمون میگفتن که ما ساعت 12 ناهار رو میخوریم.
بعد میگم نه بابا 12 چیه. ما ساعت 3 اینا میخوریم...
آره دیگه اینطوری.
درمورد عروسی هم بگم که خیلی حسش قشنگ بود.
من اولین بار بود که تجربه میکردم.
همیشه مهمون میرفتیم.
ولی خب این دفعه صاحب مجلس بودیم.
یکم استرسزا بود.
نزدیک به 400 تا مهمون بود...
اون عروس گردونیش هم خیلی کیف داد.
حالا میدونی.
من درمورد عروسی، یه حرفایی دارم ولی خب نمیتونم الان بگم بهتون.
چرا؟
چون خودم هنوز عمل نکردم.
یه سری حرفا رو نگه داشتم برای زمانی که خودم عمل کردم بگم...
حالا بعدا که ازدواج کردم و عمل کردم به حرفای خودم، اون موقع میایم میشینیم حرف میزنیم.
راستی.
یه چیز جالب.
من قبلا با خودم فکر میکردم و میگفتم که خدایا من اون مدل همسری که میخوام رو از کجا میخوام پیدا کنم؟
و خب هییییییچ ایدهای هم نداشتم.
همیشه میگفتم خدا پیدا کنه. خدا هدایت میکنه...
حالا خخ نمیخوام بگم الان پیدا کردم. نه حاجی.
ولی خب میخوام بگم یه جایی رو خدا بهم معرفی کرد که دقیقا از همون مدل آدمهایی هست که مد نظر منه.
حالا نمیگم کجا.
و فکر کنم قبلا بهتون گفتم که همسر مورد علاقهی من چجور آدمیه.
توی پستهای مختلف فکر کنم گفتم بهتون.
نمیدونم یادم نیست واقعا...
حالا مهم نیست...
بگذریم...
انشاءالله ازدواج نصیب همهمون بشه :)
خخخ خودمم دارم میگم?
بعله :)
قبلا هم درمورد یه چیزایی مربوط به ازدواج نوشتم.
مثلا شب یلدا خونهی عروس.
حالا آخر سر لینک میدم که اگه دوست داشتید اونا رو هم بخونید.
آقا نمیدونم چرا ویرگول توی تایپ کردن، هنگیده.
فکر کنم زیاد نوشتم.
بذار ببینم چند کلمه شده...
اوووه.
میگم چرا ویرگول هنگی داره میتایپه...
الکی الکی 4300 کلمه نوشتما.
حال نداشتم توضیح بدم...
ولی خب اومد دیگه چیکار کنیم...
میدونی.
داشتم با خودم میگفتم آقا اصلا فرض کن که کلا یک نفر هم مثلا همین پست رو نخونه.
خب خداییش من که چیزی از دست نمیدم.
میدونی.
خوبیِ این کار اینه که تو داکیومنت کردی و مثلا بعد از چندین سال میای میخونی و میگی عه یادش بخیر.
عه عروسی بود و...
یعنی واقعا اگه یک نفر هم نخونه، من باز چیزی از دست نمیدم.
برای خودم انگار نوشتم.
حالا قطعا خیلیا چراغخاموش میخونن و نظر نمیدن ولایک هم نمیکنن.
یه چیز طبیعیه این موضوع. ولی اهمیتی نداره.
مهم اینه که ما داکیومنت کنیم.
خلاصه شما هم حتما چیزای مختلف رو داکیومنت کنید.
برای خودتون. نه برای لایک و کامنت...
آره اینطوری.
خب شام حاضر شد.
الان ساعت 10 و چهل دقیقه هست.
برم که شام خوشمزه رو بخورم...
خدایا شکرت واقعا.
آقا من این پست رو تموم کنم و بعد برم شام بخورم یا اول برم شام رو بخورم و بعد بیام تموم کنم این پست رو؟
اممم.
به نظرم بذار برم شام رو بخورم و بعد بیام...
پس فعلا برم.
الان میام. من زود غذا میخورم...
................
خب یاالله یاالله.
من اومدم.
یاالله گفتم میدونی یاد چی افتادم؟
به مهمونهای شیرازیمون تُرکی هم یکم یاد دادم.
ساغول و وارول رو گفتم بهشون.
گفتم ساغول یعنی سلامت باشی.
وارول هم یعنی زنده باشی، پایدار باشی.
یه همچین چیزیه.
همون دمت گرمِ خودمونه...
آره.
بعد وقتی صبح میخواستن برن، چنتا هم ازم پرسیدن.
اون آقا رضا گفت که محمد.
گِت یعنی چی؟ گفتم یعنی برو.
بعد گفت گَل یعنی چی؟ گفتم یعنی بیا.
بعد خخ میگفت گِت گِت گِت گِت. خخخ. داشت راهنمایی میکرد ماشین رو?
حالا، دایان هم یعنی وایسا...
آره.
راستی این شیرازیا اومدن اتاقم رو دیدن.
خخ فاطمه خانوم میگه چقدر همه چیز مرتبه.
و همه مجذوب دیوار شده بودن.
یه سری جملات الهام بخش چسبوندم. قبلا اون جملات رو معرفی کردم.
آخر پست لینکشو میدم.
آره. آقا رضا عکس هم گرفت.
حالا شمارهشونو دادن که براشون PDF متنها رو بفرستم.
ولی خب شمارهشونو گم کردم :|
خخ وقتی داشتم شماره آقا جواد و آقا رضا رو مینوشتم، فاطمه خانوم گفت شماره منم بنویس.
بهش میگم نه فاطمه خانوم من شماره نامحرم سیو نمیکنم...
یکم یجور شد. ولی خب بالاخره نباید طرف از جاش در بیاد...
پ.ن: باید انقدر توی زندگیت خوشبخت باشی که اینطوری دخترا توی شماره دادن بهت صف ببندن.
سوس ماس. عجب جمله ای گفتم :)
والا دیگه. طرف میره جلوی مدرسهی دخترانه تک چرخ میزنه تا یکی هم بیاد بهش شماره بده.
بابا بدبخت بیا برو زندگیت رو بساز، دخترا به مولا میان منتت رو میکشن...
بگذریم...
آره اینطوری.
آها یه چیز دیگه. آقا من دیروز که یکشنبه بود، عمم یه چیزی گفت و من خیلی خجالت کشیدم.
میدونی.
چند روز قبل، چنتا از عمم اینا اومده بودن خونهمون.
بعد از شام رفتن که ظرفها رو بشورن.
من رفتم گفتم عمه من بیام بشورم؟
گفت نه. تو میای خونهی ما کار میکنی، خب منم باید خونهی شما کار کنم.
میگم نه بابا عوض عوض نیست که...
بعد اون یکی عمم بهم گفت محمد بیا اینجا.
رفتم گفتم بله.
آروم توی گوشم گفت محمد یکی از دخترای اینا رو بپسند برات بگیریم.
من اون لحظه هنگیدم اصلا.
گفتم عمه شما ظرفا رو بشور...
بعد گفت یعنی نمیخوای ازدواج کنی؟
میخوای چندسالگی ازدواج کنی؟
30؟
بعد آبجیم هم توی آشپزخونه بود و بعد رفت توی گوش عمم یه چیزی گفت.
فکر کنم گفت که محمد میخواد زود ازدواج کنه.
چون آخه من قبلا به مامانم گفتم که مامان من تا 30سالگی اینا نمیتونم مجرد بمونم.
گفتم یه سری چیزا ردیف شد، میخوام بهت بگم بریم برام زن بگیری.
خداروشکر من اصلا توی این چیزا خجالت نمیکشم...
دلیل دارم...
میگم جلوتر...
آره.
داشتم میگفتم.
مامبزرگم با یکی از عمههام اومده بود خونه مون.
همون عمهای که آبجیم توی گوشش یه چیزی گفت...
بعد عمم روی مبل نشسته بود و بعد بابام هم اونجا بود.
عمم یه نگا بهم کرد و گفت داداش کم کم برای محمد آستین بالا بزن.
آقا من تا این حرف رو شنیدم، یه لحظه رنگم پرید.
خیلی خجالت کشیدم خداییش.
ولی خب بعدا به خودم گفتم که اصلا هم جای خجالت نداره.
طرف داره آشکارا کار خلاف میکنه و سینهشو هم داده جلو.
حالا تو که میخوای یه کار خوب کنی، میترسی؟
با این حرفی که به خودم گفتم، آروم شدم...
آره اینطوری.
خداروشکر من اگه از یه دختر خوشم بیاد، ادا باز در نمیارم.
مثلا اینکه بخوام پنهانی شمارهشو بگیرم و باهاش چت کنم و اول تو قطع کن و...
این کارا برای آدم سوسولاس.
اگه عُرضه داری دست مامانتو بگیر و برو خواستگاریش.
من گفتم مامان هروقت یه سری چیزا ردیف شد، میخوام بگم که بریم برام زن بگیری.
بعد میخنده میگه انشاءالله.
خخخ.
آدم نباید خجالت بکشه.
کار خلاف که نمیکنی...
آره اینطوری.
ولی خیلی حرف زدیما.
خب دیگه بریم.
امیدوارم که این پست، قشنگ بوده باشه براتون.
خب بریم سراغ شکرگزاری.
حله.
راستی. اگه دوست داشتین شما هم اینطوری شکرگزاری کنید.
حال خودتون خوبتر میشه.
چون با این کار، به چیزای خوب توجه میکنیم.
آره :)
حالا اگه شکرگزاری کردی، لینک پستتو اگه دوست داشتی بذار که هم من و هم بچهها بیایم بخونیم و ببینیم که شما به چیا توجه میکنی :)
خب دیگه بریم.
5100 کلمه شد.
خدایا شکرت.
خب فعلا یاعلی.
پ.ن: باورم نمیشه که برای نوشتن این پست، نزدیک به 3-4 ساعت وقت گذاشتم...
پ.ن2: آقا یه چیز هم الان یادم افتاد که بگم.
این چیزی که میخوام بگم، خوبه که پسرا بخونن...
خب ببین روز یکشنبه، من اومدم کل خونه رو جاروبرقی کشیدم.
اینقدر کثیف شده بودا.
بعد من همه جا رو کشیدم و بعد موند تراس.
و دیدم زهرا خانوم همینطوری الاف نشسته روی مبل.
خب از اونجایی که من مامان خوبی هستم، گفتم بذار از این دختر کار بکشم :)
بهش گفتم زهرا خانوم میشه شما بیاید این تراس رو جارو بکشید؟ من وسایل رو میکشم کنار و شما بکشید.
اونم گفت باشه.
بعد خودم جارو برقی رو بردم تراس و زدم به برق و دسته جارو رو دادم بهش. گفتم بفرمایید.
بعد یکم هنگ بود. بعد گفت اِ ببخشید این چجوری روشن میشه؟
بعد من گفتم ببینید این دکمه رو بزنید روشن میشه.
اونم بعد شروع کرد به جارو کشیدن.
حالا امیدوارم که هیچوقت خودشون این پست رو نخونن ولی خب تا شروع کرد به جارو کشیدن، من با خودم گفتم خخ حاجی ببین این دختر معلومه که خونهی باباش کار نکرده ها.
اصلا از نحوهی جارو کشیدنش معلومه...
مثلا یه بخش رو کلی جارو میکشید.
خیلی هم کند کار میکرد.
بعد من میگفتم بخدا خوبه تمیز شد. جاهای دیگه رو بکشید??
خخ دوست داشتم بشینم فقط به جارو کشیدن ایشون نگاه کنم.
خخ خیلی هم با آرامش کار میکرد. من اصلا آرامش ماراش ندارم.
تند تند کار میکنم...
حالا یه درسی گرفتم.
اینکه مثلا اگه خودم رفتم خواستگاری، مثلا یه چیزی به دختره بگم و بیاد یکم جارو بکشه اتاق رو.
یا مثلا به نحوهی ظرف شستنش نگاه کنی...
حالا باید چیزی بگم که ضایع نباشه.
بعد ببینم که این دختر کار کرده خونهی باباش یا نه...
البته یکم ضایس. ولی خب باید خوب به کار ببری...
گفتم که این روش رو بهتون یاد بدم و همچنین به مامان هایی که این پست رو میخونن بگم که لطفا از دختراتون بخواید که توی خونه کار کنن.
قطعا بهتون بد و بیراه میگن، میگن بابا هی گیر میده، میگه بیا ظرف بشور، غذا درست کن و... ولی خب بعدا میفهمن که شما چه خدمت بزرگی کردی بهشون...
خب دیگه بریم.
یاعلی.
تاریخ: 10 مهر 1402
** راستی توی کانال تلگرام(MrAminEsCh@) هم مطالب خوبی قرار میدم؛ اگر خواستید یه سَری بزنید **