عمران
عمران
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

پیرمرد و دریا


پیرمرد کلاه بِرِت خود را بر سرش گذاشت و بدون هیچ خداحافظی از خونه بیرون رفت,
هوا بارونی و سرد بود, اوایل بهمن ماه
در کتش فرو رفت , بغض گلویش را گرفته بود.
به سر خیابان رسیده بود و منتظر تاکسی, دلش شور می‌زد
نتوانست منتظر بماند پیاده به راه افتاد به سمت امام زاده
سه روز بود که کم حرف تر همیشه شده بود و نگران
بغض گلویش را فشار می‌داد و به یاد چشم های دریا می‌افتاد.
نوه کوچکش که حالا بزرگ شده بود و ازدواج کرده بود و در یک شهر دور ساکن شده بود
در ذهن خودش داشت با نوه‌اش حرف می‌زد:(( تو کی انقد بزرگ شدی که ازدواج کنی, کی انقدر بزرگ شدی که بتونی توی یه شهر غریب زندگی کنی))
روز سومی بود که هوا به جای چشمانش باریده بود, زمین خیس و چاله های پیاده رو پر از آب شده بود, هوای سرد زانوهای پیرمرد رو به درد آورده بود. خیلی وقت بود انقدر پیاده راه نرفته بود,(( کاش ماشینم را نمی‌فروختم))
نزدیک میدون رسیده بود و سعی می‌کرد که آشنایی متوجه او نشود, نمی‌خواست با کسی هم صحبت شود, فکر و ذکرش دریا بود و چشم‌های آبیش ومریضی که حالا در یه شهر دور گرفتارش شده بود.
هنوز تا امام زاده راه زیاد مونده بود و هوا خیال باز شدن نداشت. حتی به زور می‌شد جای خورشید رو از پشت ابر ها تشخیص داد.
((چرا اجازه دادم بری یه شهر دیگه؟))
چند ماهی بود که دریا نیامده بود و تا عید نزدیک دو ماه مانده بود, دلش لک زده بود برای خنده های نوه کوچکش
هنوز نمی‌توانست قبول کند که بزرگ شده, ((دختر کوچک چشم آبی با موهای طلایی دریا کوچولوی من))
از کنار بازار داشت عبور می‌کرد عروسک‌های که توی ویترین چیده شده بودن دلش می‌خواست برای دریا یکی بخرد
از اون روزی که مادرش با این دختر کوچولو برگشتن به خونه و چند سالی مهمون خونه ساکتش بودن خیلی وقت هست که می‌گذره
دختر کوچولویی که دوباره زندگی رو برگردونده بود به خونه پیرمرد و دل پیرمرد رو باز کرده بود
سال اولی که دخترش تصمیم گرفته بود خونه جدا بگیرد پیرمرد سخت مریض شد
قول داده بود که حتما آخر هفته رو خونه پیرمرد و بمونن
هنوز که چهارشنبه عصر می‌شد گوش به زنگ در خونه بود که دریا کوچولو بیاد
حالا سه سال که دریا حتی از این شهر هم رفته
کم کم اشک‌هایش داشت جاری می‌شد و از زیر عینکش روی صورتش سر می‌خورد و با بارون قاطی می‌شد
نزدیک امام زاده رسیده بود
خیلی فک کرده بود با خودش که به امامزاده چی بگه
چیزی به ذهنش نمی‌رسید
داخلش شد اول یک پنجاه هزاری از داخل پول هایش جدا کرد و داخل ضریح انداخت کمی عقب اومد و گوشه ای ایستاد و خیره شد به ضریح
چیزی نگفت توی ذهنش خیلی چیز ها بود ولی چیزی نگفت با چشم‌های خیس فقط نگاه می‌کرد
فقط چشم های دریا جلوی صورتش بود با اون خنده قشنگش
بدون حرفی به سمت خونه حرکت کرد
دیگر رمق پیاده‌روی نداشت منتظر تاکسی وایستاده بود
گوشی ساده‌اش زنگ خورد
عکس یه خرگوش بود
دریا به هوش آمده بود
پیرمرد سواد نداشت و هر کسی را با عکسی ذخیره می‌کرد
این دریا بود که زنگ زده بود خرگوش کوچک پیر مرد
گلویش را صاف کرد جواب داد
صدا دریا از پشت خط می‌آمد:(( الو, سلام آقا جون….

پایان

داستانداستان کوتاهپیرمرد و دریاقصه
داستان می‌نویسم, یک آماتور ,ممنون می‌شم نظر بدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید