متن تایپ شده مستند شنود
بسم الله الرحمن الرحیم نشر شهید ابراهیم هادی با همکاری مدرسه تعالی تقدیم می کند مستند صوتی شنود بخش اول بسم الله الرحمن الرحیم روز شهادت امام صادق ع و تسلیت عرض می کنیم خدمت همه شیعیان و محبین حضرت و دست توسل دراز می کنیم به محضر امام صادق ع که کاشف حقایق بودن و به فال نیک می گیریم این روز رو از جهت اینکه باب یک گفتگوی باز شد با یکی از دوستانی که دو سالی است حقیر توفیق آشنایی با ایشون رو داریم بعد از کتاب شنود با این عزیز و بزرگوار توفیق رفاقت پیدا کردیم و بحمدالله صمیمی شدیم ولی تو این دو سال تا به حال خیلی باب گفتگوی این شکلی باز نشده بود اواخر یعنی تقریب فکر می کنم دو ماه پیش بود آقا دو ماه پیش بود فرمودند که من یک سری مطالب هست که نگفتم تا حالا توی مصاحبه کتابش خب البته خود کتاب شما بودم که بخش زیادیش حذف شده و ارشاد اجازه چاپ نداد یه بخشیش ادغام شده همینایی که هست و گنگ شده مطلب از اون شفافیتش افتاده یه بخشیش اصلا ایشون تا به حال نگفتن و فرمودند که می خوام این ها رو به شما بگم که امروز صبح دیگه لطف کردند و میزبان بودن و یه سری چیزها رو گفتن خودشون فرمودن که من تمایل دارم که این ها ضبط بشه و انتشار پیدا کنه چون ایشون به لحاظ شغلی که دارند نمی تونن مصاحبه تصویری داشته باشن تو اون برنامه زندگی پس از زندگی نمی تونستن شرکت بکنن و اصرار هم از جانب خود ایشون بود باز بعد حرف درست نشه علیه بنده و آقای عمادی که ما خلاصه اومدیم یک جریان موازی شکل دادیم برای این بحث های تجربیات نزدیک به مرگ خودشون الان این ج تصدیق می کنن که از جانب خود ایشون بود این درخواست در واقع و این پیشنهاد که ایشون مطالب رو به حقیر بگن و از این مجرا این مباحث پخش بشه تایید می کنه دیگه بله عرض کنم خدمتتون که و این گفتگو خلاصه پیشنهاد ایشون شکل گرفت که اساس از اول تمام این قضایا رو یک بار به طور کامل بدون ویرایش بدون سانسور و هر آنچه که بوده انشا الله مطرح بکنند و منعکس بشه بعد برخی از مطالبی که فرمودند خب برای بنده خیلی عجیب بود قبل هم عرض شده بود که تو این تجربه نزدیک به مرگ واقعا قضیه شنود یک ابداعات عجیب یعنی مطالب خاص بکر خیلی خاصی داره یکی همین بحث عالم شیاطینه که حالا بنده در ذهنم نیست چیزی اندازه این گفتگو و مطالبی که ایشون فرمودند این تجربه که انقد زوایای وسیعی از عالم شیاطین رو نشون داده باشه امروز هم تصاویری رو به ما نشون دادن فرمودند این شیاطینی که من دیده بودم رو بعد توی تصاویری توی فیلم هایی دیدمشون و می فرمودند عجیبه که این هالیوود انگار با این شیاطین زندگی می کنند دقیق تصاویر شیاطین رو بدون اینکه مو بزنه ساختن و ایشون تصاویر ببنده بعضی هاش نشون دادن که این ها رو البته جنس های متفاوتی بودن شیاطین و مث یه عده شون خراب کار بودن یه عده شون فقط وسوسه می کردن یه عده شون جاسوس بودن اطلاعات می بردن میاوردن مسئولیت های مختلفی که داشتن که حالا انشا الله خودشون توضیح خواهند داد و به فال نیک می گیریم این روز شهادت رو که عنایت امام صادق ع باشه انشا الله برای اینکه این معارف و این حقایق کشف بشه و نشر داده بشه از این طریق این برادر عزیزمون رو هم با اسم مستعار امروز صدا می زنیم و به نام آقا صادق که هم استعاره باشه روز شهادت امام صادق ع هم خودش الحمدالله اهل صدق و این مطالب هم صادقه کشفیات صادقه و ان شا الله که این گفتگو رو حقیر با آقای عمادی خدمت ایشون داشته باشیم و مطالب رو بتونیم خدمتشون بشنویم از اول منسجم انشا الله مطرح بکنند البته طبعا یه سری مطالب یادشون میاد خودشون گفتن که من این برنامه های شبکه چهار رو که می دیدم ماه مبارک یه سری مطالب برام تازه یادآوری شد و تجربه ای که مطرح کرده بودند کتاب شده در بیمارستان بوده و در واقع دوران نقاهتش بوده در بیمارستان یه سری مسائل رو بعد دوباره مرور کردن اولی هم که اون قضیه سال نود و سه براشون پیش اومده بود می فرمودند تا دو ماه بعد از برگشتم هنوز تو اون حال و هوا بودم و چشمم باز بود و نمی تونستم زندگی بکنم و خیلی اتفاقات که امروز یه سری چیزاشو گفتن خیلی عجیب و جالب بود که درخواست می کنیم بگن همه اینا رو ایشالا هر چی تو ذهنشون هست خود امام صادق علیه انشا تفضلی بفرمایند تصرفی بفرمایند هرچه که بوده یادشون بیاد شاید یه کمی نظمش چیزش بهم بخوره گاهی یه سری مطالب تو هم دیگه بشه به هر حال دیگه ریش و قیچی دست خودشون رو از اول شروع کنن به صورت کامل مطالب رو بفرمایید خدمتتون هستیم خوب حاج آقا اسمش میاد که خب به بنده خیلی کمک کردن توی حالا هدایت مسیر زندگیم من سال نود و سه که این اتفاق برام افتاد خوب به بعضی از دوستان نزدیکم خانواده همسرم به خود همسرم به برادر و خواهر اون اطرافیانم همکار بعضی وقتا این مطالب گفتم حالا و اینکه در مورد فلان فلان چیزی در مورد فلان شد مثل همین تجربیات نزدیک به که می گفتن گفتن ما اینا رو دیدیم ولی به بعضیا که می گفتیم مسخره می کردن زمینش نبود واقعا و به بعضیا که می گفتم موضع می گرفتن به بعضی می گفتم فلانی من اینو دیدم در وضعیتت و دیگه من یعنی تصمیم گرفتم به هیچکس نگم استاپ دادم حرف زدن خیلی برای خودم سخت بود که من چیزی دیدم چرا اول چرا دیدم چرا منو بردن ده روز توی بیمارستان و این چیزا رو بهم نشون دادن و من برگشتم بدون هیچ ماموریت مربوط به جامعه بود نه جامعه ایران به یک امت حتی به کشورمون تنها جامعه اسلامی و یک اجتماعی بود مونده بودم خب اینا چطور مطرح بشه اگه به خانواده خودم حرف منو باور نمی کردن باور می کردن من تو همون بیمارستان خانمم بغل دستم بود می گفت م نوشت الان دست خطش رو دارم حاج آقا دادم دست داشت حتی دست خط خانم من توی دفترچه کوچیک دارم که کنار تخت می گفتم می نوشت اخوی بزرگی من کنار تخت من می نشست من هر چی می دیدم بهش می گفتم و اون متعجب مات می موند و اوشون باور داشت چون من چند تا چیز دیده بود از قبل بهش گفته بودم کنار تخت که مادرم داره اومده پشت در منتظر فلان این ها تو کتابشون برده شده ایشون بارها این اتفاق رو دیده بود و ایشون باور داشت و می نوشت برا من و می گفتم یادت باشه اینا رو من برگشتم باید بنویسم خب ولی مونده بودم این مطالب کجا و کی باید نشر بشه و من شروع کردم مطالب خدمت شما عرض کردم و تقریب دو هفته بیشتر طول نکشید چاپ اول کتاب آماده کردید و یه مقدارش حالا ارشاد هست پنجاه خورده ای صف صد و چهل و شش صفحه بود که شد نود و هفت یا نود و شش صفر یعنی نزدیک شصت صفحه ش حذف شد کتاب مطالبی بود که شاید تو اون تای خیلی به درد مردم می خوره حذف شد خیلی حسرت می خونم خیلی اصرار داشتم این مطالب نشر پیدا کنه امیدوارم به حمد زهرا خدا این صداها رو به زبون من بده من کلمه بالا پایین نگم چون می دونم پشت هر کلمه پایین بالا گفتن حسابرسی ها هست و من خودم اصلا دلم نمی خواد مدیون یه سری افراد بشم که اون دنیا اون بشنو از من بازخواست بکنن من سعی می کنم واو به واو بگم امیدوارم خدا کمک کنه اون رسالتی که شاید گردن من بوده که من اونو بهم نشون دادم و باید بگم اون رسالت رو درست انجام داده باشم و توش معصومیتی که باید هر رسولی داشته باشه تو دریافت و ابلاغ من اون داشته باشم اون رسالت وظیفه رو درست انجام بدم سناریو چیده بودن و آبی جوش اومده بره کله پاچه اسلام نظام و ایران که یقین می دونستم اگه این پا بگیره اگه این حواس به خیزش آتیش نرم نباشه کل کشور خواهد سوز نه کشور کل فاتح کل اسلام باید بخونیم شیعه رو بخون و این استرس دشمن دیوانه چرا من بی خیالی بعضی از مسئولین استان ها رو می دیدن چرا انقد بی خیال دارن خیال به این موضوع این داشت مرا بیشتر عصبی می کرد رسیدم تهران رفتم سر کار شروع کردم آمارو تجمع کردم گزارش رو تجربه کردم و همین جور حالم داشت بدتر می شد استرس یه طرف طرف و سردرد وحشتناک برای شروع شد من یه ویروسی هست که ما بهش می گیم حالاش نمی دونم دقیق هم میکروبی داره هم ویروسه که وقتی می زند به مغز بین لایه های مغز عفونت ایجاد کند و برگشت ناپذیر صدمه ای که به لایه مغزی می خوره برگشت ناپذیر هر قسمت از مغز رو بزنه اون قسمت دیگه فلج و معمول سه یا چهار روز میش این مریضی یعنی هیچ تعارفی نداره آنسفالیت بهش می گن می گن حس مغزی بهش می گن تب خال مغزی بهش می گن سیون تب همون ویروس تب خالی که تو بدن همه هست اینو میاد تو مغز می زنه تو لایه های مغز زن من این ویروس تمام دهنمون گرفته آب دهنم رو می تونستم آبم دونستم این محصول همون انبه بود از بعد فهمید که از کجا حالا منو بردن من دیدم هر چی می خوام تمرکز کنم که این گزارش رو تکمیل کنم بیست و چهار ساعت ولی نمی تونستم رو ادامه بدم ماهیت رو سه چهار تا می دیدم از سردرد و گردن در گردنم شده بود مثل یه میله آهنی انقد درد می کرد و سر تپور نمی تونستم بدم راه نمی تونستم برم سرمو گرفته بودم دستم فشار می دادم و فقط درد سرم آروم بشه فقط با یه دست تایپ می کردم که فقط این تایپ تمومش گزارش رو بدم انقد احساس می کردم که شاید به آن شاید دقیقه به ساعت این خطر شروع کردم گزارش جمع کردن دم نمی تونم واقعا دیگه نمی تونستم گفتم برم خونه حالا فردا میام رفتم خونه دیدم بنده خدا خانمم تازه شیر می رو تخت افتاده بود بنده خدا داشت و می کرد تو بچه هام بنده خدا گشت تشنه مادرشون مریض منم ده دوازده روز نبود رسیدم خونه دیدم خانمش بده یکی از بچه ها سری کردم خانم آوردم دکتر مسکن زد آهش زد برگشت بعد به خانم گفتم خانم خودم خوب نیست من دارم یه جور فکر می کنم دارم بمیرم و فهمیدم دارن می رن خب برو در نخور من دارم می گیرم برم فهمانده بود داری می میری من برم بیمارستان بعدم نمی تونم برم بیمارستان گفتم خانم زنگ بزنم جدا شم بیمارستان باید برم بیمارستان سوار ماشین شدم برم بسا نمی تونم پشت ماشین باشم خانم بی مقدس هم بشیم فقط اگه تصادف کردیم اورژانس بیاد منو ببر نشستم پشت ماشین و خانم بغل دستم من فقط نور ماشینای جولایی رو چراغ پشت ماشین زدم جلو حرکت قرمزی چراغا رو از بین پلکام می دیدم نور دیوانه ام می کرد یعنی هر نوع مثل یه سیخ داغ بود که می کردم چشمام چشمامو بسته بودم و بین پلکان فقط نور ماشین جلویی رو می دیدم و اونو تعقیب می کردم تا رسیدم در بیمارستان بقیه فلا وارد بیمارستان شدیم اما اول دکتری که اول تریاک بهش می گن که تشخیص میده برگرد در چه حده ایشون منو معاینه کرد گفت که چت گفتم من تب و لرز دارم طوری میزش حالا نوبت دیگه گفتم آقا من دارم نمیارم گفت برو بابا طوری نیست که مریض بد حال دو سه بار گفتم آقا من دارم میم با داد سلام برو من بلند شدم رفتم پایین برم کار دراز بکشم که اگه دراز می کشیدم میرد هم را برانکارد به من داد نخواب برم گفت مریض بدحال برو صندلی بشی رفتم صندلی نشستم بعد خانم رفت تو صف نوبت نوبت بگیره پیش پرداخت کنه همین تو داداشم بیمارستان بله صلاحیت زیر بغل من گفت آقا بلند شو بیرون بیمارستان دیگه من می دونستم پام از بیمارستان و فهمیدم مرگ رو حس کردم اون هیبت مرگ منو گرفته بود گفتم داد دشمن دارم می بینم دست بهم نزن که بخوام بمیرم تو همین بیمارستان به زور زیر گرفت بلند کنه به زور ببره اورژانس خوردم زمین خودم زمین افتادم رو زمین شروع کردم سرش داد که ولم بزن برو برو این داد و بیداد ما دکتر خود بخش اورژانس فهمید من کوچ داد می زن گفتم آقا من دارم بمیرم بچته فکر کنم من وجود دارم حالا من تو کجا من دیده بودم تو دوره آموزشی خب من بهیار اون جا بودم یعنی کمک تو دوران هلال احمر رو دیده بودم توی بیمارستان خود آموزشگاه آمپول می زدم سرم میاد وقتی کمک می کردم می زدم اینو انجام بدم یک شبی یکی از سربازها حالش بد شده بود دل درد سردرد حالت گردن درد و ایشون ریش مشکل نداشت گلوش مشکلی نداشت فقط سردرد خیلی وحشتناکی داشت و من دارم می میرم من گفتم چشم دکتر نبود پرستار گفت که آقا تمارض کرد زیر رژه کنار بکش گفتم نه حالش بده خب نه فلان خب زنگ زدم دکتر دکتر اومد دیدمش رفتم بذارید حالا امشب مسکن برایش زدیم دارو برای چیزی از تو سر راه حالا خوب شد فردا خوب میشه دیگه ولی هی می گفت دارم می میرم فردا صبحش فوت کردی و مننژیت گرفته بود سنگ نزدیک من گرفته بودم و من این علائم عجیب تو ذهنم بود من این جا نمی دونم کی به زبونم اونو به یادم آورد من گفتم من وجود دارم نمی دونم زبانم و این دکتر تو ذهنش اومد یک هفته دو هفته قبل سه تا از بچه های یکی یگان دیگه از بچه خودمون توی منطقه به هم ریخت تاشون رحمت خدا رفته بودنشون تو کما بود و این فهمید من به ویروس آلوده شدن و منو برد سریع ماسک به خانواده ماست داداشم یه پتو انداخت رو سر من با ویلچر منو ویلچر بردن منو بردن توی اتاقی شور خونه اون جا منو گذاشتن بعد اتاق ایزوله رو خالی کردن تو خود بخش اورژانس تعداد مارش یک قسمت ایزوله دارن یک اتاق تک نفره اون رو خالی کردن من رفتم تو اون قسمت یک ساله خوابیدم و خانم بغل دستم بود و همین جور دکتر با خانم دعوا می کرد چرا دیر آوردی الان اصلا امیدی به برگشتش نیست دو سه نفر داشتیم دکترش رحمت خدا تو کما هست هی این جوری بعد نگاه کرد دید خانمم موهاش ریخته ابروهاش ریخته مژه هاش ولی حال نزار دیگه هیچ چیزش نبود شش نفت رفت پشت دیوار و شروع کرد گریه کردن چند اشک ریختم نه دکتر بچه بسیجی ب نجات حسن جون من از کف اورژانس جمع کرد و پسر جوان وقتش بود و شروع کرد دستور داد هم زمان هم داروی مننژیت ویروسی رو برای زدن هم داروی ویروس میکروبی منیژه هم زمان دو نوع آنتی بیوتیک تو سرم من اسم اون جوان یادته تو تایم چون هنوز به اون فضا نرفته بود من تو تخت دراز کشیدم و شروع کردن آزمایش های مختلفی از من گرفتن فلان اینا تجن در چهل درجه است و من تو تخت دراز کشیده بودم چشمام گفتم خانم چراغ خاموش کنه چراغ خاموش کرده و من دیگه هیچی نمی دیدم چشمام کامل بسته بود سرمو گرفتم دستم و با این دستم فشار می دادم سرمو تو دسته تخت که درد این اون سردرد من و همین جوری که داشتیم وضع وخیم تر میش فقط حالا صدای صحبت کردن دکتر رو می شنیدم که خارج از اتاق بود و ایشون خارج داشت با دکتر دیگه صحبت می کرد گفت این احتمال زیاد اون دیگه صحبت در مورد وضعیت که مرضیه هست نیست هر چیزی بعد دکتر بگو حالا هر چی هست این دوتا رو براش بزنی توش تجویز داشت می گفت خیلی دیر آوردیمش شاید برنگرده خودم باشم و خانم من استرس دست منو گرفته بودم چکار کنیم من دیگه صدای خانم رو نشنیدم صدای بیمارستانم برام قطع شد و صدای تنفس خودمو می شدم صدای ضربان قلبم هر نفس شدم صداش تو گوشم صدای حرکت خون تو رگام این جوری صدای حرکت خون تو اینا رو با گوش دنیایی میشن انگار رفته بودم تو بدن خودم به گسترم اومده تو بدن خودم و می شنید دفعه دلم خواستم صدای تنفسم قطع شد دیگه صدای تنفسم نشنیدم صدای حرکت خون تو هم دیگه و درد من تمام شد و اون دردی که داشتم تو سر تموم شد گفتم حتما یک دارویی چیزی دیدم که خیلی آروم شدم انقد آروم شده بودم که نفسم بالا این حالت که فشار روی بدن من تمام شد حالا منم نفس نبود حالا دیگه یه آرامش به من داد من آروم چشممو باز کردم چشمامو باز کردم مثل اینکه من دوره سال هشتاد و هفت توی سد درودزن استان فارس آموزش غواصی می دیدی حالا فعل هر جت عمر طولانی بهش استاد با بچه های بسیج تو باغم آورد ما رو وسط سد پایین از غواصی نو می رفتیم پایین ج بود ما رفتیم پایین پنج شش متر زیر آب می رفتیم حس کردم زیر زیر آب سطح آب که نگاه می کردیم مثل اینکه یک خورش نورانی بود سطح آب می لرزی خیلی جالبه که شعاعی که روشن می شد حس کردم یک شعاع نور گرداب نور گرداب منو کشوند منو پیشون برد بالا و همین جوری من سطح آب حس کردم سی متر زیر آب و این سی متر زیر آب من دیدم سطح آب سطح متلاطم طوفانی و گرداب رو سطح آب داره انجام میشه و دریا طوفانی ولی خورشید توش مشخصه مثل یک خف قرمزه دالون نور و یه گردابی از نور نور خورشید تا من باز شده و من بی اختیار خیلی آروم دارم میرم سمت اون دون به سطح آب مثل غواصی که داره دست می زنه آروم یا پا می زنه که بره سمت بالا و این حرکت آروم که زیر آب پز خیلی حرکت ملایم قشنگیه همین جوری به سمت اون بالا نزدیک می شدم صد مادربزرگم داره می رسیدیم به این جا که فرمودید دیگه صدای نفسم قطع شد و دیگه صدای رگ هارو نمی شنیدم خب تو اون تایم خیلی سردرد وحشتناک داشتم مثل اینکه خب سر منو گذاشته باشن بین گیره و این گیره رو همین جوری سفت بکنه و هر لحظه داشت انگلیس سفت تر می شده و درد بیشتری من تو سرم حس می کردم چشمام از حلقه داشت می زد بیرون و فضای حالا تحمل آستانه درد من دیگه تمام شده بود به هر دری می زدم که از دست این درد خلاص پیدا کنه و گفتم انقد تب خیلی شدیدی داشتم این خطا یک طرف این تب ناشی از اون عفونتی بود که ب کل لایه های مغز ایجاد شده بود سردرد بیش از اندازه بود که من تحمل می کردم مثل اینکه سر منو گذاشته بودن یا گیره و از هر طرف داشتن صفت می کردن و من جوری شده بود که فقط می خواستم از دست این درد خلاصی پیدا کنم بالین دست چپ خودم فشار می دادم سر خودمو تو اون دستگیره تخت که درد اون درد سرم رو از یادم ببره و همین جوری به قول التهاب سر من و مریضی من داشت شدت پیدا می کرد می دونم چون که از دکترا بعد از مریضی مننژیت توی دوره آموزشی دیده بودم خیلی تحقیق کردم آقا منیژه چیه چیه و متوجه شدم که این مریضی من دو سه روزه خیلی بخواد دوام بده یک هفته ای امسال از پا درمیاره و من تقریب روز سوم بود که این بلا سرم اومده بود و شدت گرفته بود مریضه و خب من دیگه تو اون تایم صدای نفسمو دیگه نشنیدم همهمه بیمارستانو دیگه نشنیدم صدا حرکت خون تو رگ هام مثل صدای این ها بود دیگه نشنیدم تموم شد و دردم تمام شد خب مثل اینکه یک آرامش به دست داده بود من چشمم آروم باز کردم خیلی آرام شده بود خیلی آرامش پیدا کرده بودم چشممو آروم باز کردم دیدم خب مثل اینکه بیست سی متر زیر آبم من دور خواص هم می رفتم پنج شش زیر آب می رفتیم نور خورشید رو سطح آب می دیدیم منتها این دفعه مثل سی متر زیر آب بودم و سطح آب طوفان بود مثل طوفان خیلی شدیدی رو سطح آب بود یک تلاطم خیلی زیادی ثابتش پایین آروم بودم من تو آرامش ولی اون بالا مثل طوفان شده و یک حالا اون گوی لرزانی که من می گن مثل خورشید مثل یک دالون نور مثل یک گرداب گرداب نور تا من یک شعاع نور تو من باز شد و من بی اختیار خیلی آروم به سمت اون منو به سمت خودش کشید و من رفتم بالا تا یه حدی که رفتم بالا دیدم صدای مادربزرگم میاد مادربزرگم من سال فکر کنم هشتاد هشتاد و یک رحمت خدا رفتن هفتاد و دوم هشتاد و هشتاد فهمید خدا رفته بود در سیزده سال قبل اما صداشونو می شنیدم صدا اسم کوچیکم صدا می کردن فلانی اومد مثل تعجب کرده بودن که من دارم میرم وقتش نبود هر چی تعجب کرده بودن و همون جور که نزدیک تر می شدن هی بیشتر صداها رو می شنیدم دیدم که همه اموات من اجداد من خب یه طرف اجداد ما ما سادات هستیم تا امام کاظم از این طرف تا حالا اجداد من که نمی شناختمش کدوم شاید فقط می دونستم این ها اجداد منم دیدم فقط می دونستن اون بالا هستن و همه اونا رو می شناسمشون حضورش احساس می کرد و می دونم می دونستم منتظر منن فقط صدای مادربزرگ تشخیص نه صدای مادربزرگم بود تشخیص آره تشخیص صدای مادربزرگم و پدربزرگم بود من مرحوم شدم اونم مرحوم شده بود یک سال دو سال بعد از مادربزرگم شدم بین صداهای این ها در واقع شما متمرکز روی این صدا شدید آره من پست پنج بش بشید همه رو می شنیدم و اونا که می شناختن فقط این دوتا بود که از همدیگه سوال می کردن میگو پس چی شد چرا نیومد چرا دیر میاد چرا همه رو می شنیدید مثل اینکه مث می گیم آقا الان تلویزیون همه کانال هاش رو دارم داره همه شبکه داره یه جا پخش می شه ولی من شبکه دارم نگاه می کنم هر شبکه ای که بخوام میز جلسه کنفرانسی بود که همه با هم دیگه از هم سوال می کردن در مورد یه موضوع خاص اون موضوع خاص من بودم و همه مخاطبشون به نظرم مادربزرگم بود یعنی اخبار منو از مادربزرگ من می گرفتن که چرا نیومد پس چی شد گیر کرده نمیاد پس مشکل چیه چرا نیومد من نزدیکای اونا دون که رسیدم دیدم دیگه نمی تونم نزدیکشم گیر کردم به یه نفر منو گرفته و من تمام توجهم به بالا سرم بود که اونو بالاتر یعنی اون بالایی که سطح آب می گم بود یه لحظه گفتم خیلی اشتیاق داشتم اون درد از من خلاص از دستش خلاص شده بودم خیلی آروم شده بودم خیلی اشتیاق داشتم سریع برم اون ور که اجدادم رو دوست داشتم ببینم می دونستم خیلی اون تحویلم می گیرن خیلی هوامو دارن خیلی اشتباه داشتم برمم نمی تونم و ناراحتم چرا نمی تونم می خواستم برم کی منو گرفته به چی گیر کرده یه لحظه توجهم جلب شد به پایین آقا کی منو گرفتن دیدم به محض که نگاه به پایین کردم حالا منم روی سینه ام دیدم یک پیرمردی با یک چهره بسیار بسیار نورانی بسیار بسیار جذاب من از زیبایی ایشون هر چی بگم که قابل توصیف نیست که بگم مثل کیه ولی از جذابیت از جذبه و ابهت حضرت آقا رو در نظر بگیرید بسیار نورانی تر موهای بلند و محاسن بلند و مثل اینکه مث من پدربزرگم باشه ایشون بسیار بسیار بهش علاقه داشتم و از سال ها ایشون رو دیدم و فقط دوست داشتم مسئله ایشون رو بغل بگیرم و انقد من بهشون اشتیاق داشتم و این حس منو هزاران برابر کنید ایشون به من اشتیاق داشت مثل اینکه نوه یه شخصی رو بعد ده بیست سال ببری بهش بدی نشون بدی اما انقد این جذبه ایشون و ابهت ایشون زیاد بود من به شدت می ترسیدم ازشون مثل یه بابا بزرگ عصبانی یا ناراحت یا متعجب با جذبه که من هم می ترسیدم نگاهشون کنم هم می ترسیدم پلک بزنم چشممو ببندیم برگرد انقد که ایشون هم زیبا هیبت داشت و با این نگاه متعجب نگاه من می کرد من خب یک سنگینی بسیار زیادی رو سینه ام حس می کردم مثل یک چند تن وزن رو سینه من گذاشته باشن یه نگاهی بهشون کردم داشتم مات ایشون شده بودم تکون نمی تونستم بخوره جرات نداشتم جیک بزنم مثل گنجشکی که عقاب دیده کپ کرده بودم هیچ تسلیم تسلیم بودم بعد ایشون با این نگاه به من گفت یا حرفی رد و بدل نمی شد ولی مثل محتوای نگاهشون به من منتقل شد و من هم محتوای حرف خودمو بهشون می فهموندم چیزی ایشون به من گفت که اومدم جونتو بگیرم من فهمیدم ایشون حضرت عزرائیل و کار تمام بعد پیش خودم حالا گفتم که بابا با این هیبت اومدی سراغ من من که نه راه در رویی دارم فرار من کجا برم وقتی این جوری می تونم مگه بگم نه من قدرت اختیاری دارم می گم آیا نه به من بگن من تصویر نمی تونم بگم من چکار کنم پیش خودم گفتم خب چکار کنم بعد پیش خودم فکر کردم خب من که تسلیمم کاری نمی تونستم بکنم دو که از دست اون دردم خلاص پیدا کرده بودم از اون طرفم می نویسم اون بالا منتظر من و پیش خودم گفتم من خیلی آدم خوبی ام گفتم من تو مداح بودم نمی دونم فرمانده بسیج بودم من قابل قرآن بودم هی کو پیش خودم گفتم که پیش خودم گفتم کار خوبم و پیش خودم گفتم آقا من این کار بودم این کار بودم این کار بودم این کیس ها رو انجام دادم این کارا رو انجام دادم انقد من وقت گذاشتم بره خدا و دین خدا فلان و اینا همه زندگیم تو این مسیر بوده گفتم حتما بهشت هم دیگه با یه حالت اطمینان خاطری به خودم گفتم خب این دو تا دستمو بلند کردم به سمت حضرت عضو که آقا ما داریم شما از کی متوجه بدنه برزخی خودت شدی من هنوز متوجه نشده بودم دستا رو می گ بلند کردن فیزیکی بلند کردم دستای فیزیکی هنوز فیزیکم چا خودتون تو بدن خودم بودم همین بعد دستشو آورد همین ملک الموت کنار شما ایستاد من می دیدم روی سینه ام مثل که نشسته بود شما خواب داری نگاهش می خوابیده از همون حالت سردردی که داشتی نه دیگه سردرد نداشتم خب این الان تو کدوم بدن یعنی تو بدن مادی بودی و سردرد نداشتی تو بدن تو بدن مادی یا یه فاصله خیلی کمی از بدن مادی شد ولی خودمو دیدم یعنی حس نداشت که من یکی دیگه هم هست این ج پس هنوز متوجه بدن برزخی خود نشده بودم یا نمی دونستم چه بلایی دارم سرم میاد نمی دونم چه اتفاقی داره می افته دستمو بلند کردم و دسته خودمو دیدم دستمو بلند کردم گفتم همین دسته فیزیکی مثل تو بدنم بودم بله تو بدنم بودم دستم رو آوردم بالا گفتم یعنی اونایی که اطرافت بودن دیدن که دست آوردی بالا نمی دونم متوجه پیرامونم اصلا نبودم مثل اینکه یک پرده ای دیگه باز شده بود و نه بقیه متوجه بودن من دارم می بینم من متوجه بودم بقیه هستن تو پیرامون من مثل من الان اشخاصی رو ببینم که شماها نمی بینید و من با دست به اونا دست بدم سلام کنم و شما اونا رو نبینید چین حالتی که من اینو توی خیلی ها که دم احتضار هستن دیدم با دست با سلام می کنن حرف می زنن دست مید حتی اشاره می کنن می گن برو اونجوری من دیدم افرادی که این منم دین حالتی داشتم یعنی دو تا دست خودمو دیدم که آوردم بالا گفتم حالا من ایشون رو می دیدم بقیه نمی دیدن بعد خب مثل اینکه ایشون جا خورد که من چقدر آماده ام رفتن چقدر به خودم اطمینان دارم بعد یک حالا به اراده ایشون یک پرده ای باز شد من می گم پرده نه یک صفحه نمایش نه این بین دو دستم یک چیزی یک نمایشگری یه چیزی مشخص شد که من بهم نشون دادن یک سری چی ها رو از بدو تولد تا لحظه ای که اومدم بیمارستان تو لحظه توی مارس بستری شد این که نشون دادن یعنی مثل همون اقوامی که بود که همه رو حاضر می دیدی و متمرکز رو کسی نمیش این این این نبود که همه زندگیم رو نشونم بدن که مث من هرجا که هر کاری کردم رو ببینم نه هر جا که من می خواستم بهم نشون میده هرجا که من فکر می کردم چه کاری کردم مثل اینکه یک نواری رد میش هر جا من می خواستم استاپ میش مث من می گفتم که خب من مداحی می کردم برای اهل بیت خب دو تا سه تا هیئت می رفتم سخنرانی می کردم مداحی می کردم دقیق می گفتم خب من یه کار خیلی بزرگ به خدا کردم میام بریم خدا عرضه کنم اول خیلی خوشاب با ارزش بود تو ذهن من و خب من خودم مثل اینکه یک دفعه خریدار عمل خودم بودم خودم محاسبه می کردم قیمتش رو خودم محاکمه می کردم خودمو خودم قاضی بودم خودم متهم بودم خودم علیه خودم شهادت می دادم خودم ارزش گذاری می کردم خودمو قانع می شدم و از دست خودم راه فراری نداشتم همون نفس لوس اعمالم شروع کردیم اول یه سری جایی که بهم عنایت شده بود هی بهم نشون می دادن پایان بخش اول