
زندان جای عجیبی است. آدمهایی با گذشتههای متفاوت، زیر سقفی مشترک جمع میشوند، قانون را از نو میسازند، و زمان را با امیدی مبهم میگذرانند.

وینسنت مورتی تازهوارد بود؛ مردی با چهرهای موقر، تهریشی مرتب، و نگاهی که بیشتر از آنکه تهدید باشد، غم بزرگی داشت. او متهم به قتل برادرش شده بود، اما انگیزهاش گنگ بود. سابقهاش بدون لکه بود. تنها چیزی که روشن بود، میل او به سکوت بود.

در آن سوی حیاط زندان، لئو کاروسو قرار داشت؛ مردی خشن با زبان تلخ، واکنشهای تند، و گذشتهای پر از فرار، دزدی، و درگیری. سالها میان سلولهای سرد زندگی کرده بود و حالا با ورود وینسنت، چیزی درونش تغییر کرده بود. شاید حس کرده بود که این مرد، کلید خروجش از این جهنم است.
روزی در زمان نهار، درگیری کوچکی پیش آمد. لئو هدف حمله یکی از زندانیها قرار گرفت، و وینسنت – بدون دلیل روشن – به کمکش رفت. آن برخورد، شروع رابطهای شد که در ظاهر، دوستی بود، اما در بطن، وابستگی حیاتی شکل گرفت.
طرح فرار به آرامی شکل گرفت. از دزدیدن ابزار از کارگاه گرفته تا خرابکاری در توالت سلولهای زندان. وینسنت با دقت و برنامهریزی پیش میرفت، و لئو با جسارت و بیپروایی، اجرای طرح را تضمین میکرد. شب فرار، هوا آرام بود. نگهبانها بیخبر، و تونلی که با زحمت حفر شده بود، آنها را به زیرزمین تاسیسات رساند. آنجا از میان لولهها، سیستم فاضلاب، و یک رودخانهی خروشان عبور کردند. قایق چوبی کهنهای را برداشتند و در دل آب ناپدید شدند.

آزادی آسان نبود. پلیس در تعقیبشان بود. وینسنت شمارهی تماس زنی را در ذهن داشت؛ امیلی، خلبانی قدیمی که حاضر شد به آنها کمک کند. و حالا مقصدشان مکزیک بود.
در مسیر، به خانهای روستایی پناه بردند. برای نخستینبار، دربارهی زندگیشان صحبت کردند. لئو از همسر و پسر کوچکش الکس گفت، از تلاش برای پدر خوبی بودن در حالی که همیشه تنها انتخابش فرار بود. وینسنت گفت که برادرش، پس از درگیری با هاروی، قاچاقچی معروف، کشته شده و او قصد دارد انتقام بگیرد.
به مکزیک رسیدند. خانهی هاروی شبیه قلعهای بود در دل جنگل. با کمک اسلحههایی که تهیه کردند، به قلعه نفوذ کردند. درگیری بالا گرفت. افراد هاروی مسلح و بیرحم بودند، اما وینسنت و لئو باهوشتر. در نهایت، هاروی در اتاقی تنها، با اسلحه منتظرشان بود. قبل از هر واکنشی، پیشنهاد رشوه داد و بعد تهدید کرد. اما در نهایت کشته شد.

در مسیر بازگشت، سکوت سنگینی بینشان حاکم بود. اما حقیقتی که لئو نمیدانست، حالا باید فاش میشد.
امیلی هواپیما را در منطقهای مشخص فرود آورد. پلیسها در کمین بودند. وینسنت، خودش را معرفی کرد. او مأمور نفوذی پلیس برای افشای ارتباطات هاروی با دایرهی فساد اقتصادی بود. مأموریتش نه فقط برای هاروی، بلکه برای کسی بود که از درون، خلاف را هدایت میکرد.
لئو فریاد کشید. باور نمیکرد. دوستی که فکر میکرد واقعیست، خیانت از آب درآمده بود. در یک چشم بر هم زدن، اسلحه برداشت، و فرار کرد. پلیسها تیراندازی نکردند. وینسنت، خودش به دنبالش رفت.
آخرین رویارویی آنها، در پشتبام یک کارخانه متروکه بود. طوفان میکوبید، باران بر فلزات زنگزده میبارید، و هر دو با چشمانی پر از اندوه و خشم، روبروی هم ایستادند.
درگیری شروع شد. و در نهایت، اسلحه روی زمین افتاد. وینسنت یا لئو.

اگر لئو اسلحه را برمیداشت، وینسنت کشته میشود و با کمک امیلی، به دیدن خانوادهاش میرود. با اندوهی همیشگی در قلبش، در کنار کسانی که دوستشان دارد. وینسنت کشته میشود، اما نامهای برای همسرش باقی میگذارد. در آن نامه، از گناهش میگوید، و امید به درک شدن.

اگر وینسنت زنده بماند، لئو جان میسپارد. وینسنت به خانه برمیگردد. همسرش را در آغوش میگیرد، اما چشمانش دیگر آن مرد پیشین نیست. دیدن همسر لئو، و فرزند او، او را درهم میشکند.

در هر دو پایان، مخاطب تنها با یک سوال باقی میماند:
آیا وفاداری به وظیفه، ارزش از دست دادن یک دوست را دارد؟
آن هم در دنیایی خاکستری، که انتخابهای سیاه و سفید وجود ندارند.