اینجا یه چکیده از تفکر لاک پشتی خواهیم داشت.و البته پایانِ نویسنده(درمورد لاک) از همون قسمت اول تا قسمت هفدهم. برای کسایی که تفکر لاک پشتی رو نخوندن پیشنهاد میکنم از اول شروع کنن. اینجا یه #spoiler_Alert داره. پس اگه تازه دارین شروع به خوندن پیشنهاد میکنم از اول شروع کنین به خوندن. ولی اگه تا اینجا با ما همراه بودین این قسمت کمک میکنه به یه جمع بندی درمورد لاک برسین
با یه سؤال شروع میکنیم: خصوصیت اصلیِ لاک پشت ها چیه؟
اصل تئوری "تفکر لاک پشتی - Tt = Turtle thinking " بر سه پایه استواره
تفکر لاک پشتی تفکری بشدت جامعه ستیز؛ انسانیت ستیز؛ آزادی ستیز (آزادی واقعی نه رهایی) و فرد گرا دونست. اصل این تفکر میگه من یه لاک پشتم. لاک من حریم منه و کسی حق نزدیک شدن بهش نداره. به لاک بقیه کاری ندارم مگه وقتی به نفعم باشه. و من تا آخر عمرم با همین لاک زندگی خواهم کرد.
اجازه میخوام لاک رو اینجا به چهار مورد که کاملا هم بهم مربوطن تقسیم کنم
لاک فکر/تفکر: لاک تفکر بصورت خلاصه میشه اینکه شما یه تفکر رو شکل میدی و نسبت بهش "تعصب" پیدا میکنی. حالا به هر شکلی. تقلید یا هرچی. تو یه لاک فرو میری و به شدت از اون تفکر دفاع میکنی. به هر قیمتی.
لاک تربیت: لاک تربیت یکی از سخت ترین لاک هاست. شما با لاک تربیت بزرگ میشین. با خودتون میگین من همینم ک هستم. به این سادگیا نمیپذیرین که این تربیت ممکنه اشتبااه باشه و حتی اگه بپذیرین برای حل اش کاری نمیکنین. چون بشدت قدرتمنده.
لاکِ عادت: لاک عادت اینجوره که شما به یچیز عادت میکنی و نمیتونی ازش به سادگی جدا شی. لاک عادت عملا یه پله بین تمام لاک ها. ولی بصورت مستقل هم خیلی جا ها معنا داره
لاکِ آموزش/تعلیم: مهمترین ویژگی لاک تعلیم؛ عدم به روز رسانی دانشه. ینی شما اطلاعات خودتو به روز نمیکنی. حاضر نیستی دانسته های قبلیتو تا حد زیادی رها کنی و چیز جدید یاد بگیری.
دقت کنین که در شرایط حساس مهمترین واکنش لاک پشت ها "جمع شدن تو لاک اشون" هستش.
زندگی لاک پشت ها معمولا ترکیبی از چند لاکه. تو زندگی شخصی نمودِ لاک عادت و لاک تربیت بیشتر به چشم میان. ولی عبارت کلیدی تفکر لاک پشتی یادمون نره:
"تفکر لاک پشتی ترکیبی از چند لاکه که نمود حداقل 2لاک داخلشون بیشتر از بقیس. این به معنی نبودِ بقیه ی لاک ها نیست"
به این دلیل میگم لاک عادت و لاک تربیت چون طبق تفکر لاک تربیت؛ یکی از پدر یا مادر یا هردو لاک پشتن.
بجز اون؛ رفتار های لاک عادت بیشتر از اینکه نمود اجتماعی داشته باشه؛ نمود شخصی داره
در ادامه و تو بخش دوم، به بررسی دقیق خصوصیات هر بعد لاک پرداختیم؛ اثراتشو بر زندگی شخصی و اجتماعی لاک پشت گفتیم. گفتیم که چیزی که لاک رو تغذیه میکنه ایگو - Ego هستش و به بررسیِ نحوه ی تعامل ایگو و لاک پرداختیم
تو بخش سوّم، درمورد اینکه چگونه با لاک پشت برخورد کنیم و چگونه نشونه های لاک رو پیدا کنیم و چگونه اصلاحش کنیم پرداختیم. فهمیدیم که نمیشه بصورت مستقیم با لاک مقابله کرد. پس بهتره ارتباط ایگو رو با لاک قطع کنیم و یه ارتباط جدید به اون لاک بدیم. ایگوی جدید خودش لاک رو پس میزنه - هرچند دردناک - و یه هویتی رو میسازه که تا حد زیادی غیرِ لاک پشتیه.
فهمیدیم که ما روانشناس نیستیم. پس رفتارمون در مقایسه با یه روانشناس در مواجهه با لاک پشت لازمه کاملا متفاوت باشه. ما نمیتونیم طرفو اصلاح کنیم. پس بهتره جوری رفتار کنیم که طرف به یجور خودآگاهی و خود اصلاح گری برسه. و بعد در انتها گفتیم که چجوری لاک توسط روانشناس و روان درمانگر، خوب میشه
این بود تفکر لاک پشتی...
روزی که شروع کردم به نوشتن تفکر لاک پشتی؛ واقعا حتی فکرشم نمیکردم اینقد پایه هایِ علمیِ محکم داشته باشه. از قسمت اولش که هفت ماه پیش شروع به نوشتن کردم و بعد از اون بصورت منظّم - تقریبا - هر دو هفته یکبار مینوشتمش تا قسمت آخرش که همین اواخر منتشر شد برای خودمم پر از شگفتی بود! حین نوشتنش خودمم خیلی چیزا یاد گرفتم. و خیلی موارد برام حتی شفاف ترم شد...
حتی هشتگ های اون اوایل متفاوت ترن با حالا. #نظریه پاش میزدم. تیتر ها قبلا "تفکر لاک پشتی" بود و بعد از مدتی همشونو اصلاح کردم و به "تئوری تفکر لاک پشتی" تغییر دادم.
آدمی بودم که هرکاری که میکردم نمیشد. انگار تمامِ در ها بسته بودن. کل گذشتمو مشغول جنگیدن بودم. و خسته شدن. و نابود شدن. و باز جنگیدن و نشدن... جدن هرچیزیو امتحان میکردم و هر روندی رو که میساختم تهش به نتیجه ی مؤثر نمیرسیدم. به خودم اومدم دیدم 2سال از دانشگاهم گذشته. منم و یه رابطه ای که نصفه نیمه مونده بود و رویاهایی که - با توجه به شرایط روحیِ اون زمانم - رسیدن بهشو غیرممکن میدیدم...
میدونستم ضعف هام کجاس. میدیدم تربیت اشتباه داره مانع قدم های بزرگتر میشه. میدیدم عادت های اشتباه دارن یه زندگی مسخره ی خطی رو برام میسازن. میدیدم آموزش اشتباه داره از زندگی و یادگیری چیزهای جدید منو زده میکنه. میدیدم تفکر نصفه نیمه ی بی ریشه داره تک تک قدم هامو تو مسیر اشتباه میذاره.
یادم نمیره:
شب اول تیرِ 1396 بود. به خودم اومدم دیدم از اونهمه دست و پا زدن و تلاش کردن و جلو رفتن و انگیزه به خرج دادن و تلاش کردن عملا دستم خالیه.
خیلی با خودم درگیر بودم. حس قهرمانی رو داشتم که کل مسیر رو تا خط پایان اشتباه اومده و وقتی فکر میکنه به خط پایان رسیده، هیچ پایانی جلوش نیست
از یه طرف میدونستم این من نیستم! این اون چیزی نیست که خدا منو بخاطرش خلق کرده.
"انگار یه مَنِ متفاوت بود که داشتم با تمام وجودم پَس اش میزدم ولی انگار بیشتر داشتم جذبش میکردم." دقیقا تو یک قدمیِ پرت شدن بودم. یه هُل کافی بود تا...
دو تا انتخاب جلوم بود:
خب... تو اکثر مواقع بخاطر شرایط اجتماعی و فشارها و و و ... بیشتر مردم اولی رو انتخاب میکنن. ولی من به خودم قول داده بودم "هیچوقت نا امید نشم" و "هیچوقت نابود نشم" پس...
پذیرفتم که خودمو از نو بسازم. تصمیم گرفتم یبار جلوی همه چی وایسم. اون چرک و آلودگی رو از تک تک سلول های جسم و روحم پاک کنم. به علاقیم برسم(گور بابای چیزایی که دوست ندارم). به کلِّ بدی هایی که دارن منو به سمت خودشون میکِشن نه بگم و کامل خودمو بازسازی کنم
مَن خواستم. و پایِ خواسته ام سفت وایسادم.
اصلاا سه سالی که پشت سر گذاشتم آسون نبود. واقعا دردناک بود. تصور کن داری روحتو چاقو میزنی و چرک ها و آلودگی هاشو بیرون میاری. اونم برای چی؟ برای چیزی که نمیدونی چیه!
برای اولین بار با بزرگترین ترس زندگیم بصورت مستقیم روبرو شدم: ترس از ناشناخته ها اونم توی بزرگترین موضوع ممکن: خودسازی. ینی عملا وسط چیزی بودم که حتی تو تصوراتم هیچگونه دید مثبتی نمیتونستم در موردش خلق کنم و جالبتر این بود که نتایجش و چیزایی که لمس میکردم بشدت برام مثبت بود! هیچ حس نا امید کننده ای برام نداشت.
و همه ی اینا از یچیز میومد:
"یه تصمیم!" یه تصمیمی که ممکنه خیلی ها بگیرن و خیلی ها نگیرن. که بجای اینکه آرزوهاتو اندازه ی خودت کوچیک کنی؛ خودتو اندازه ی آرزوهات کنی!. بنظر ساده میاد ولی مسیری که بخاطرش قراره طی کنی اصلا آسون نیست. و تو لازمه آماده این باشی که تو لحظه خودتو تطابق بدی با شرایط. و حتی گاهی خودتو کامل پرت کنی وسط ناشناخته ها. ""این بزرگترین چیزیه که (لاک) مانعت میشه"".
حین کنار گذاشتن اون فضا، خودمو درگیر موارد مختلف میکردم.
همه ی اینا منو ذره ذره از اون چیزی که بودم دور کرد. و رسوند به یه اتفاق: یه مَنِ جدید خلق شد.
آدمی که هیچ اعتقادی به تغییر نداشت و باور داشت تغییر یچیز احمقانه است؛ بزرگترین تغییر زندگیشو رقم میزنه. ولی خب... شد دیگه و اصلا ازش پشیمون نیسم. و اگه بازم لازم باشه این اتفاق میفته :)
الآن هیچ ترسی ندارم که بگم لاک واقعا یه بیماریِ روانیه که توی قسمت عمده ی جامعه دیده میشه و اصل درمان فقط و فقط توسط خود لاک پشت اتفاق میفته.
و خب... هرکسی میتونه اون لاک رو پس بزنه
چرا که نه...؟