آبنبات هلدار داستان طنزی از زبان یک کودک بجنوردی است که برادرش به جبهه میرود و اسیر میشود. مهرداد صدقی کتاب آبنبات هلدار را نوشته است و نشر سوره مهر آن را منتشر کرده.
(برگرفته از معرفی کتاب در طاقچه)
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از فصل اولین موزی که نخوردم کتاب آبنبات هل دار است:
مدولی گوسفندی را که دایی باقر از طبر فرستاده بود جلوی پای بی بی سر برید. گوسفند تا لحظه ی قبل از سر بریدن لابد با خودش فکر می کرد آدم ها چقدر خوب اند و برایش احترام قائل اند که او را به ماشین سواری می برند ، هی به او تعارف می کنند علف بخورد ، و اجازه می دهند توی کاسه شان آب بنوشد.
همین که ذکر مداح با دعا برای بازگشت محمد تمام شد،بی بی به طور خودجوش شروع کرد به حرف زدن. فکر میکرد آن قدر حرف برای گفتن دارد که اگر زودتر شروع نکند ، حتی اگر صدو بیست سال هم زنده باشد ، عمرش به تعریف همه ی آن ها قد نخواهد داد. کمی درباره ي ماجرای حج خونین و حجاجی که شهید شده بوده اند با گریه صحبت کرد و بعد از آن ، با شرح چیز هایی که در مکه دیده بود ،بقیه ي پیرزن ها را شگفت زده کرد، اینکه شیر های آب آنجا با بردن دست آبشان می آید و وقتی دستت را عقب میکشی آب قطع می شود ، اینکه هواپیما اصلا مثل اتوبوس و مینی بوس نیست و تویش میشود راحت آب و غذا خود ، اینکه لای جمعیت مرحوم رجب علی را دیده و وقتی به طرفش رفته او را گم کرده ، اینکه در هتل هر روز به آنها غذا می داده اند و برخلاف اینجا نیازی به آشپزی نبوده و .... حرف های بی بی باعث شد مامان واکنش نشان دهد که در اینجا بی بی کی آشپزی کرده که دفعه ی دمش باشد؟! البته چون محور ماجرا در آن روز بی بی بود کسی به مامان توجه نکرد.
حالا برای اینکه کامتون شیرین تر هم بشه اگه دوست داشته باشید میتونید فیلمی که لینکش رو براتون قرار میدم رو تماشا کنید.
آدرس منزل بنده :
اینستاگرام ، آیدی mr.hipofize