
سرآغاز... واژهای که بوی تکرار میدهد. من در همان لحظهای متولد شدم که همه چیز از پیش نوشته شده بود؛ در زمانی که راهی آغاز شد، بیآنکه مقصدی برایش تعریف شده باشد. از همان ابتدا، جهان مرا در میانهی راه پرتاب کرد؛ نه آغازش از من بود و نه پایانش با من. فقط میانِ دو «نبودن» سرگردان شدم.
هر قدم، بر سنگ فرش خیابانی بود پوشیده از ترس؛ ترسی که از استخوانهای شکستهی رؤیاها ساخته شده بود. خیابانی که با عشق آبیاری شده بود، اما حالا، تهی و دوشیده از هر ذره مهر، مرا به سکوت میخواند. من، رهگذری بودم میانِ دیوارهایی که هرگز به یاد نمیآوردند صدای گامهایم را.
گاهی فکر میکردم شاید درونِ من، هنوز پروانهای پنهان مانده. پروانهای که دلش میخواست بی پروا و بی هیچ هراسی بپرد، اما در قفسِ شیشهای خیال، بالهایش را فراموش کرده بود. در من میلی بود برای پرواز؛ اما هر بار که خواستم به آسمان نزدیک شوم، فهمیدم زمین چقدر به من وابسته است. آری، چه دیوانهام که بیبال، در پی پروازم!
در جهانی که جهش نداشت، من هر روز دچار انفجار شدم. هر روز، ذرّه ذرّه، از درون منفجر میشدم تا شاید چیزی تازه از من زاده شود. اما هر بیگ بنگ، فقط کهکشانی تازه از درد به وجود آورد. جهان ساکت بود، اما درونم پر از صدای تولدهای ناقص؛ هر روز، خودی میمُرد و خودی دیگر از خاکسترش سر برمیآورد. خستهتر، سردتر، اما هنوز امیدوار به چیزی که نمیدانست چیست.
من، در دل تاریکی، نوری را جستجو میکردم که شاید خودم خاموشش کرده بودم. هر بار که دستم را به سوی روشنی دراز کردم، فهمیدم نور از من میترسد. انگار جهان، مرا برای درک روشنایی نیافریده بود؛ شاید قرار بود فقط میانِ سایهها قدم بزنم، جایی میانِ ترس و اشتیاق، میانِ بودن و نبودن.
حالم، همیشه در مرزِ گذر بود. نه کاملاً در گذشته جا میماندم، نه به آینده میرسیدم. آیندهای که شرطی نداشت، مقصدی نداشت، قاعدهای نمیپذیرفت. من در دل لحظهای شناور بودم که هیچگاه نمیگذشت؛ و این بیزمانی، عمیقتر از مرگ بود.
روزی با خود گفتم شاید باید درونم را بسوزانم، تا از خاکسترش، حقیقتی نو زاده شود. اما سوختن، فقط دردی تازه آفرید. دردی که نه دشمن بود، نه دوست... فقط همسفر. من یاد گرفتم در آتش خودم قدم بزنم؛ دردی را که از آنم بود، بپذیرم؛ و شاید همین، اولین پروازم بود.
جهان من جهش نداشت، اما من… من درونِ خود، هزار بار شکستم، هزار بار مُردم، و هزار بار دوباره ساختم خود را. هر بار، با نگاهی دیگر، با باوری نیمه سوخته. دیگر نمیخواستم کامل باشم؛ فقط میخواستم واقعی باشم.
گاهی صدایی از درونم میگفت: «چرا هنوز میجنگی؟»
و من لبخند میزدم. چون میدانستم در نبرد با پوچی، پیروزی در ادامه دادن است، نه در رسیدن. چون حالا میفهمیدم معنا را باید ساخت، نه یافت. باید از درونِ همین خاکسترها، خورشیدی برای خودم خلق کنم، حتی اگر هر طلوعش فقط یک لحظه دوام داشته باشد.
من یاد گرفتم عشق، همیشه به رنگِ لبخند نیست. عشق میتواند فریادِ خاموشی باشد که از درون میسوزد و میتابد، بیآنکه دیده شود. عشق، همان لحظهایست که با تمام زخمهایت، هنوز میخواهی ادامه دهی. عشق، خودِ تلاش است، نه پاداش.
حالا میدانم که بیگ بنگ درون، پایان نیست؛ آغازِ تکرارِ آگاهانه است. هر انفجار، فرصتیست برای شناخت لایهای دیگر از من. و شاید همین تکرار، معناست. شاید ما قرار نیست به مقصد برسیم، بلکه باید در مسیر، از خاکسترِ خویش معنا بسازیم.
من، همان آغازِ بیانتهایم. راهی که با من زاده شد، با من خواهد مرد، اما ردّ گامهایم روی سنگهای ترس میماند. چون حالا فهمیدهام:
هیچ انفجاری بیدلیل نیست؛ هیچ دردی بیمعنا نیست؛ و هیچ «من»ی، بیارزش نیست.
اگر روزی دوباره در این جهانِ بیجهش متولد شوم، باز هم میخواهم بیبال به دنبال پرواز بروم. چون در پروازِ ناتمام، حقیقتی نهفته است که در رسیدن هرگز نیست.
جهان من شاید ساکت باشد، اما من…
من هر روز در درونم بیگ بنگی تازه میآفرینم.
پ.ن: من عادت دارم وقتی غرق در کار میشم، هندزفری بزارم و برم به عمق پلی لیستهام، و امروز حین انجام کارم، شاهکاری از تتلو پلی شد که در نهایت باعث شد این پست رو بزارم... پیشنهاد میکنم این تیکه رو شما هم گوش بدید:(گیتار الکتریکی که وارد کار میشه دیوااااانه واره!)