ویرگول
ورودثبت نام
Mr Jey
Mr Jey🌟 همانی شو که هستی 🎙️موسس پادکست مسیر شهرت 📍 ارتباط با من(تلگرام): Im_mrjey
Mr Jey
Mr Jey
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ ماه پیش

عاقِلِ بی عَقل در عالَمِ عُقُل

عاقِلِ بی عَقل در عالَمِ عُقُل
عاقِلِ بی عَقل در عالَمِ عُقُل

روزی روزگاری، غاری بود به نام غار پوشان. غاری که محل زندگی نه یک نفر، نه دو نفر، نه ده نفر، بلکه یک قبیله بود. در این غار نه چندان کوچک، هر آنچه برای بقای یک موجود زنده نیاز بود وجود داشت. چشمه ای درون آن می‌جوشید، گیاهانی می‌رویید و خلاصه اسباب گذران زندگی فراهم بود.

انتهای غار، تخته سنگ بسیار عظیمی نهاده شده بود که هنگام روز، نور خورشید و هنگام شب، نور مهتاب از روزنه‌ها به داخل می‌تابید. هر از گاهی، انعکاس جنبش علفزارها و حیوانات و انسان های بیرون غار نیز روی دیوار غار به نمایش در می‌آمد...

پیشوایان و بزرگان قبیله غارِ پوشان، حتی نزدیکی مردمان عادی به این بخش انتهایی غار را ممنوع کرده بودند. هر کس آنجا بدون اجازه رویت می‌شد، سنگسار در ملا عام نصیبش می‌شد؛ بلکه درس عبرتی شود برای بقیه. آن ها این باور را در ذهن مردم ایجاد کرده بودند که اگر کسی حتی موفق به گذر از این تخته سنگ بزرگ شود، مرگی سهمگین نصیبش خواهد شد.

زیرا از دستورات الهه پوشان سرپیچی کرده و این مرگ، مجازاتی از سوی الهه پوشان است که نصیب نه تنها خودش، بلکه تمام خویشاوندانش خواهد شد.

غارِ پوشان!
غارِ پوشان!

آرتمیس، دختر بهلول حصیر باف و بتول بود. آرتمیس، 1 ساله بود که مادرش را از دست داد. او را در حال بالا رفتن از دیواره نهایی غار گرفتند؛ بهلول از این رفتار عجیب همسرش ترسید و پیشوایان و بزرگان قبیله را در جریان گذاشت. آن‌ها به بهلول گفتند که همسرت به دلیل سرپیچی از قوانین الهی، توسط الهه پوشان مجازاتی سخت‌تر از مرگ نصیبش شده!

+ بهلول: چه مجازاتی سخت تر از مرگ است؟

- پیشوایان: جنون! دیوانگی! بی عقلی!

+ بهلول: راهکار چیست؟

- پیشوایان: برای پاک شدن گناهانش و راحت شدنش، باید در ملا عام سنگسار شود!

سرانجام، با وجود توضیحات مکرر بتول به بهلول در رابطه با آگاهی که کسب کرده، او با رضایت خود بهلول در ملا عام سنگسار شد....

حالا آرتمیس 18 سال داشت، الحق که دختر بتول بود! در مکتب خانه، سوال‌هایی می‌کرد که حکیم توان پاسخ آن را نداشت! در این زمینه، بارها و بارها به بهلول هشدار داده‌اند که اگر جلوی آن را نگیرد، سرنوشتی همچون مادرش نصیبش خواهد شد.

بهلول هر وقت توان پاسخ به سوالات آرتمیس را نداشت، با فلکی به جان نحیف این دختر می‌افتاد؛ انقدر این فلک بر جان آن می‌خورد و سرزنش می‌شد تا اینکه دیگر خاموش می‌شد و از پدر و پیشوایان بابت این جسارت و عدم آگاهی معذرت خواهی می‌کرد. اما آرتمیس بیخیال این قضیه نشد...

آرتمیس!
آرتمیس!

جشنی بزرگ در غار پوشان برپاست! جشن بزرگداشت و عبادت همگانی الهه پوشان! فرصت بسیار خوبی بود!! آرتمیس از این حواس پرتی استفاده کرد. به سمت دیوار نهایی غار رفت، با دیدن روزنه‌های نور و انعکاس‌های واضح‌تر، چشمانش برق زد و با خود گفت: چگونه پیشوایان به همچین زیبایی می‌گویند مجازات الهی!!!

سعی کرد خود را به یک روزنه بزرگ برساند. به محض اینکه رسید، چشمانش از تعجب داشت از کاسه بیرون میزد! انقدر حیرت زده شده بود که نزدیک بود دستانش رها شود و بیفتد! به خودش آمد و سعی کرد خود را از روزنه به سمت بیرون هدایت کند. خیلی ترسیده بود، این نخستین بار بود که قلبش چنین بی‌تاب می‌تپید! با خود گفت من که تا اینجا آمده‌ام، هنوز هم هیچ مجازاتی از سمت الهه نشده‌ام، پس باقی راه را هم می‌روم...

ناگهان با خود خندید و گفت: الهه درگیر جشن و شادی با برده‌هایش است!!! در حال گفتن این جمله بود که ناگهان با تقلای زیاد، از روزنه رد شد و میان علفزارهای بیرون غار به زمین افتاد...

مرز میان تاریکی و نور!
مرز میان تاریکی و نور!

آرتمیس به پشت غار پوشان افتاده بود…
صدای قلبش در گوشش می‌کوبید، همچون طبل‌هایی که در جشن الهه می‌زدند. چشمانش هنوز در نور خیره مانده بود. نوری که نه می‌سوزاند، نه می‌ترساند؛ نوری که گویی او را در آغوش می‌کشید. دستش را آرام بالا آورد، انگشتانش را میان پرتوهای طلایی چرخاند، و دید که نور از میانشان عبور می‌کند... بی‌هیچ منع و ممنوعیتی.

نفس عمیقی کشید. هوا بوی آزادی می‌داد؛ بوی خاک خیس، بوی علف تازه، بوی چیزی که هیچ‌وقت در غار نچشیده بود. بادی ملایم میان موهای بلند و خاک‌گرفته‌اش دوید. صدایی ناشناخته از دور آمد؛ صدایی شبیه آوای پرنده‌ای که هرگز در غار نشنیده بود.

زمین زیر دستانش نرم بود، پر از ساقه‌های سبز و خیس. دستانش را در میان علف‌ها فرو برد و بوی تندی از خاک نم‌خورده به مشامش رسید. همه چیز زنده بود... هر برگ، هر قطره، هر ذره. به یاد چشمه کوچک غار افتاد؛ آبی کدر، سنگین، همیشه ساکن. اما اینجا… آب زنده بود. زمین نفس می‌کشید. حتی سکوت هم صدا داشت!

اشک از چشمان آرتمیس سرازیر شد. نمی‌فهمید چرا می‌گرید! از ترس؟ از شوق؟ از غربت؟ فقط می‌دانست تابویی درونش شکسته و جهانی دیگر در حال ساخته شدن است. آرام بلند شد، پاهایش روی علف‌های مرطوب لغزیدند. نور خورشید روی پوستش نشست و او از گرمای آغوشی که او را درک کرده بود، بلندتر گریه کرد!

دستش را روی قلبش گذاشت و زیر لب و با صدایی لرزان گفت: اگر این جهنمی است که می‌گویید... اگر این عذابی است که از آن حرف می‌زدید، اگر...میان اگرهایش بود که ناگهان یاد مادرش افتاد! مادری که علت مرگش، کشف این بهشت بوده! مجدد چشمانش پر از اشک شد و با صدایی بلند گفت:

مادر من دیوانه نبوده! مادر من دیوانه نبوده! مردم به او گفته بودند مادرت هنگام سنگسار از دیوانگی لبخند می‌زد و به ما می‌گفت: دلم به حالتان می‌سوزد! واقعا هم همینطور بوده! وقتی آرام‌تر شد، با لحن طعنه آمیزی گفت: شما دیوانه‌اید! شما جاهلید! شما و آن الهه مسخره پوشانتان!!!

در دلش حسی دوگانه می‌جوشید؛ شاد بود از دیدن حقیقت، اما دلش می‌لرزید برای بازگشت به جایی که دروغ را مقدس می‌دانستند...

آرتمیس در عالَمِ عُقُل
آرتمیس در عالَمِ عُقُل

آرتمیس تمام شب را میان دو حس متضاد گذراند؛ ترس و یقین. نور طلایی خورشید بیرون غار هنوز بر پوستش مانده بود، اما در ذهنش صدای پیشوایان می‌پیچید: هر که از دیوار بگذرد، مرگی سهمگین در انتظارش است! با خود گفت:
شاید این مرگ، همان آگاهی باشد... و شاید، جهل همان زندگی! اما اگر من بدانم و ساکت بمانم، چه فرقی دارم با آن‌ها؟

با چشمانی پر از اشک، به اطراف نگریست. گل‌های کوچک و ناشناخته‌ای در باد می‌رقصیدند. نگاهش روی یکی از آن‌ها میخکوب شد: گل رز؛ سرخ، زنده، باشکوه. خم شد، با دستانی لرزان ساقه‌اش را برید. آن گل، سندی بود از جهانی ورای دروغ‌های پوشان. آرام با خود گفت: اگر قرار است مرا باور نکنند، بگذار با چشم ببینند... و با گلی در مشت، راه بازگشت به دهان تاریک غار را پیش گرفت.

هوای سرد غار در تنش دوید. سکوتش، بعد از آن‌همه آوا و روشنایی، چون خنجری در جانش نشست. وقتی از پیچ آخر گذشت، صدای فریادی آشنا آمد: آرتمیس! کجا بودی؟! کل قبیله دنبالت می‌گشتند! بهلول بود، با چهره‌ای آشفته و چشمانی از خشم و ترس. آرتمیس با صدایی لرزان گفت: پدر، باید رازی به شما بگویم...

بهلول چیزی نگفت. دست دختر را گرفت و کشان‌کشان تا کلبه‌شان برد. در را بست و با نگاهی پر از اضطراب منتظر حرف‌های آرتمیس بود: آرتمیس، گل رز را از پشتش بیرون آورد. گل را میان دو دست گرفت و آرام گفت:
آن بیرون، پدر... بیرون از غار، مادر... مادر آنجا رفته بود، چون می‌دانست حقیقت چیست! مادر من دیوانه نبوده!

چشم‌های بهلول روی گل قفل شده بود. لب‌هایش لرزید. چند قدم عقب رفت. صدای نفس‌هایش تند شد.
بدون اینکه بگذارد آرتمیس ادامه دهد، سیلی محکمی بر صورت آرتمیس زد! با ناباوری نگاهش کرد و بی‌هیچ حرفی از خانه بیرون رفت... چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای قدم‌های سنگین در راهرو غار پیچید. نگهبانان قبیله با مشعل‌های روشن وارد شدند.

بدون کلامی، آرتمیس را از جا بلند کردند. دست‌هایش را بستند و او را میان جمعیت بردند. مرکز غار پر از جمعیت بود. نور لرزان مشعل‌ها روی چهره‌های مضطرب مردم می‌رقصید. همه با نگاهی آمیخته از ترس و تأسف به آرتمیس می‌نگریستند؛ دختری که همانند مادرش، گناه دیدن را مرتکب شده بود.

همهمه‌ای میان جمع برخاست. کسی گفت: «همان خون بتول در رگ‌هایش است...» دیگری با خنده زمزمه کرد: « همان‌طور که گفتم، عقل از سرش پریده!» و پیشوای اعظم، در حالی که عصایش را بر زمین می‌کوبید، گفت: آرتمیس! دخترِ بهلول، بار دیگر قانون الهه پوشان را شکستی... تا کنون به پاس و احترام زحماتی که پدرت برای قبیله کشیده سکوت کردیم، ای کاش ذره‌ای مثل پدرت بودی! اما اکنون خودت باید پاسخ‌گوی ما باشی!

و در میان نگاه‌های بی‌رحمانه و تاسف بار قبیله، آرتمیس آرام ایستاده بود، گل رز را میان دستان بسته‌اش فشرده، و با چشمانی بی‌اشک، به یاد نوری می‌افتاد که هیچ سنگی قادر به خاموش کردنش نبود...

مرگ آرتمیس!
مرگ آرتمیس!

غار در تاریکی فرو رفته بود. مشعل‌ها در دیواره‌های خیس می‌لرزیدند. جمعیت حلقه زده بودند، همچون سایه‌هایی که منتظر قربانی‌اند. در میان آن دایره‌ی سنگی، آرتمیس ایستاده بود، با گلی در دست، و نوری در چشمانش.
پیشوای اعظم، با ردایی از پوست حیوان و گردن‌بندی از استخوان، عصا را بر زمین کوبید. صدایش همچون صدای غار می‌پیچید:

پیشوا عصایش را بر زمین کوبید و گفت: آرتمیس، تو از قانون پوشان سرپیچی کردی! چه در بیرون غار دیدی که ارزش جانت را داشته باشد؟ آرتمیس، با صدایی آرام و زخمی گفت: حقیقت را دیدم... نوری که دروغ نمی‌گوید.

پیشوا گفت: نور؟! نوری جز نور الهه پوشان وجود ندارد!
آرتمیس: اگر این نور از الهه است، چرا باید از دیدنش بترسیم؟

همهمه‌ای میان مردم افتاد. پیشوا فریاد زد: سکوت کنید! این دختر دیوانه شده است! اما آرتمیس ادامه داد، بی‌آنکه بترسد:
دیوانگی؟ یا درمان؟ شاید شما آن‌قدر در تاریکی مانده‌اید که نور برایتان دردناک شده... سنگی کوچک از میان جمعیت پرتاب شد و به شانه‌اش خورد. آرتمیس لحظه‌ای صورتش از درد درهم کشیده شد، اما لبخندی محو بر لبش نشست. پیشوا با خشم گفت:
و آن گیاه شیطانی در دستت چیست؟ چرا آن را با خود آورده‌ای؟

نشانه‌ای از بیرون. از جهانی که زنده است. مردم همه فریاد زدند دروغ است! هیچ حیاتی بیرون از غار نیست. آرتمیس با صدای بلند و پر از بغض گفت: اگر نیست، پس این گل از کجا آمده؟ از دل تاریکی‌تان؟ از میان سنگ و خاک مرده‌تان؟

پیشوا قدمی جلو آمد، چشمانش از خشم برق زد؛ با لحن طعنه آمیزی گفت: تو دیوانه‌ای، مانند مادرت! الهه پوشان عقل از تو گرفته تا عبرت دیگران شوی. آرتمیس، نفس عمیقی کشید، بغضش را قورت داد و با نگاهی مستقیم در چشمان او گفت: اگر عقل یعنی اطاعت کورکورانه، آری... من دیوانه‌ام. اما اگر دیوانگی یعنی دیدن، من بیناترین دیوانه‌ی این غارم.

سنگ دیگری پرتاب شد، این بار به پهلویش خورد. نفسش برید، اما عقب نرفت... پدرم گفت الهه پوشان همه چیز را می‌بیند. پس چرا حقیقت را نمی‌بیند؟ چرا نور را پنهان می‌کند؟ پیشوا با صدایی بلند گفت: چون نورِ بیش از اندازه، می‌سوزاند! آرتمیس پاسخ داد: و تاریکیِ بیش از اندازه، می‌میراند. پس بگذار بسوزم، تا شاید شما زنده شوید...

زمزمه‌ای میان مردم پیچید. یکی زیر لب گفت: شاید راست می‌گوید...، دیگری گفت: ساکت شو، نفرین می‌شوی!

پیشوا عصایش را بالا برد، فریاد زد: این سخنان را بس کن! الهه پوشان از آسمان تو را می‌بیند! آرتمیس به آسمان تاریک غار نگاه کرد و با لبخندی آرام گفت: آسمانی که سقفش سنگ باشد، الهه‌اش هم سنگ می‌شود... سنگ سوم، به پیشانی‌اش خورد. لحظه‌ای ساکت ماند. خون از کنار ابرویش لغزید و روی گل رز چکید. گل سرخ‌تر شد...

پیشوا فریاد زد: لعنت الهه پوشان بر تو باد! رو به مردم کرد و گفت: این دختر، به خیال خودش در روز بزرگ‌داشت الهه پوشان، قصد تخریب او و کشاندن مردم به سمت جهل را داشته! اما بدانید و آگاه باشید، سرنوشت مردم جاهل همین است و بس! آرتمیس با تنی خون آلود لبخندی بر لب زد؛ خون زیادی از او رفته بود، دیگر توان ایستادن نداشت، به زانو افتاد و بلافاصله سنگ‌های مکرر بعدی به همراه شعار درود بر الهه پوشان به سوی او پرتاب شد...

نور مشعل روی چشمان خسته‌اش افتاد. با لبخند زمزمه کرد: دلم به حالتان می‌سوزد...

https://www.aparat.com/v/skxtjvt?refererRef=channel_page

ⓒ موسیقی موجود در ابتدای پست، یکی از ترک‌های آلبوم خداوندان اسرار متعلق به آقای همایون شجریان می‌باشد.
ⓒ موسیقی موجود در ویدئو، تحت عنوان خدا، متعلق به آقای حمید هیراد می‌باشد.
ⓒ بخشی از صحنه‌های استفاده شده در ویدئو، از موزیک ویدئوی باغ، متعلق به آقای یاس می‌باشد؛ مابقی با هوش مصنوعی ساخته شده.

شاد باشید💎

فلسفهروانشناسیداستان
۲۸
۱۴
Mr Jey
Mr Jey
🌟 همانی شو که هستی 🎙️موسس پادکست مسیر شهرت 📍 ارتباط با من(تلگرام): Im_mrjey
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید