یه ویدئو حدودا ۵۰ دقیقهای محمدرضا شعبانعلی دیدم که یه جملهش خیلی خیلی به دلم نشست و خیلی احساس کردم که اگر به این توصیه عمل نکنم واقعا توی زندگیم ضرر میکنم. اون جمله مضمونش این بود:
«اینکه یه نفر دوست داشته باشه توی یه درس نمره خوب بگیره رو درک میکنم و اتفاقا میتونه هدف خوب و جذابی باشه اما من اشتیاق برای گرفتن معدل خوب رو نمیفهمم»
خیلی جاها خوندم از محمدرضا که میگه ما نههایی که میگیم و چیزهایی که انتخاب نمیکنیم تعریف میشیم. این یعنی تخصص. کسی که دوست داره معدلش خوب باشه یعنی اینکه به جای اینکه برای یک مبحثی که قراره توش خبره بشه وقت بذاره، برای تمام درسهاش وقت میذاره تا نمرهی اونا رو کسب کنه.
با منطق من یکی جور در نمیاد.
البته خب باید به این دقت کرد که این نباید بهانهای باشه برای کلا کار نکردن و کلا درس نخوندن (برای کسی که فکر میکنه با درس خوندن بهش کمک میکنه به اهدافش برسه).
مسیری که من دارم لنگان لنگان توش حرکت میکنم، مسیر معدلسازیه. نه متخصص شدن.
شاید برمیگرده به شفاف نبودن اهداف.
یه مسئله دیگه که این روزا فکر من رو درگیر خودش کرده، بحث پذیرشه. شروع این درگیری ذهنی هم با خوندن کتاب موراکامی بود. توی کتاب «وقتی از دویدن صحبت میکنم، در چه موردی صحبت میکنم؟» یه پذیرش عجیبی از خودش داره. اینکه الان سنش طوریه که برای یه پیشرفت بدنی ناچیز باید کلی تلاش کنه. اینکه استعداد نویسندگی نداره و کلی باید تلاش کنه تا با داشتن عادات صحیح این کمبود رو جبران کنه و کتابهای خوب بنویسه.
امروز هم یه مطلبی از صدرا علیآبادی میخوندم. با اینکه این شخص توی ۲۴ سالگی مدیر محصول یه شرکت بزرگه اما با پذیرش کامل گفته بود که هوش پایین و چهرهی متوسطی داره.
الان که دارم مینویسم میتونم درک کنم که این نوع نگاه به چه دردی میخوره (البته در صورتی که در حد سخنرانی نباشه و واقعا یک باور باشه):
۱- اینکه تا مشکلی پذیرفته نشه، نمیشه جبران یا حلش کرد.
۲- «پذیرش» اینکه خیلیهای دیگه از تو توی این دنیا بهترن واقعا یه آرامش خاطر مورد نیاز برای تکتک آدمها.
من خودم باید بپذیرم که به واسطه اینکه بیشفعالی ذهنی دارم، خیلی از کارها رو نمیتونم به سرعت و دقت بقیه انجام بدم. یا شاید یادگیری و برنامهنویسی به سرعت بقیه نشه هیچوقت.