ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا پژوهنده
محمدرضا پژوهنده
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

اتفاقی که آینده من رو ساخت | آموزش مهم ترین اصل زندگی

اگه نوشته های من رو خونده باشید، توضیح داده بودم که در چند سال اخیر زندگیم چه اتفاقاتی افتاد و چی شد که با استارتاپ آشنا شدم. زمینه های آشنایی با هم تیمی هام رو توضیح دادم و در آخر از مزایا و معایب کار در شرکت های بزرگ نوشتم.

قبل هرچیز هم بابت طولانی شدن فاصله بین نوشته هام عذر می خوام. سعی می کنم مجدد بتونم با فاصله زمانی کم بنویسم.

تیم خانه ریاضیات بندر انزلی که زحمات زیادی برای آموزش ما کشیدن - جای کسایی که تو عکس نیستن خالی
تیم خانه ریاضیات بندر انزلی که زحمات زیادی برای آموزش ما کشیدن - جای کسایی که تو عکس نیستن خالی


اما می خوام امروز درباره برهه ای از زندگی شخصیم صحبت کنم که شاید باعث ساخته شدن آینده من شد. زمانی که 13 سالم بود و تازه وارد اول راهنمایی شده بودم. امیدوارم بتونم عمق مطلب رو بیان کنم و توصیف کنم چرا این برحه زمانی و اتفاقاتش تاثیر گذار بود...

برای اینکه با شرایط اون سال های من آشنا بشید، لازمه که بدونید پدر و مادر من هر دو فرهنگی (پدر معلم ریاضی مقطع دبیرستان و مادر معلم علوم تجربی مقطع راهنمایی) و بسیار روی درس حساس بودن. از طرفی هم خدا بهشون یه فرزند داده بود که هرچند آزمون های سنجش IQ میگفت خیلی باهوشه (جدی نگیرید) اما اصلا اهل درس خوندن نبود.

فکر میکنم واضح باشه وقتی پدرتون معلم ریاضی هست و همه معلما هم نسبت به این شخص آشنایی دارن، انتظارات هم بالا میره و همه میخوان که توی ریاضی عالی باشی. خدارو شکر اون اندک هوشی که خدا در من قرار داده بود باعث می شد که حتی اگه فقط یه نگاه به کتابا بندازم، بتونم نمره کامل بگیرم. تا وقتی که اون اتفاق افتاد:

یه روز یه نامه اومد برای مدارس که قراره از طرف "خانه ریاضیات بندر انزلی" یسری آزمون برگزار بشه و خواسته بودن هر مدرسه این آزمون رو برگزار کنه. مدرسه ما هم برای پایه های اول تا سوم راهنمایی برگزار کرد. چشمتون روز بد نبینه، فقط در این حد بگم که من از هیچی استرس نداشتم جز اینکه توی آزمون قبول نشم و پدرم از این موضوع کلی ناراحت بشه.

همه چیز از همینجا شروع شد. وقتی که نتایج رو اعلام کردن و من به همراه دوست صمیمی خودم، شدیم نفر یکی مونده به آخر و نفر آخر در قبول شده ها. هنوزم مطمئن نیستم، ولی فکر میکنم واضحه که بخاطر پدرم من و رفیق صمیمیم رو قبول کردن. از اونجا بود که خودمو توی فضای رقابتی حس کردم و سعی کردم خودی نشون بدم. بعد این دو مرحله آزمون برگزار شد، یک بار هفتم شدم و آزمون نهایی سوم.

کلی خوشحال بودم که بالاخره تونستم جزو چند نفر برتر باشم و از یه طرفیم بعد چند روز خوشحالی از خودم می پرسیدم حالا ازین ببعد چی میشه؟ یعنی باید کلاسای خسته کننده ریاضی بگذرونیم؟ ولی ذهن خلاق و بروز موسسین خانه ریاضی کاری با ما کرد که واقعا الان نتیجه زحماتشون رو می فهمم.

وقتی وارد خانه ریاضیات بندر انزلی شدیم و برنامه کلاس هامون رو جلوم گذاشتن شاخ دراورده بودم. کلاس هایی مثل: برنامه نویسی، پل های ماکارونی، موشک های آبی، اریگامی، نجوم و ... که توی اون زمان یعنی سال 1385 کسی حتی اسمشون رو نشنیده بود. بین کلاس هامون چند تا کلاس ریاضی هم بود که اونها هم سبک تدریسشون متفاوت بود. یعنی یا باید خودمون میخوندیم و تدریس می کردیم، یا ریاضی رو با ما به صورت عملی و با کاردستی آموزش می دادن!!!

خورشید گرفتگی - دوره نجوم
خورشید گرفتگی - دوره نجوم
ساخت پل ماکارونی
ساخت پل ماکارونی
نمایشگاه توانمندی های بچه های خانه ریاضیات بندرانزلی
نمایشگاه توانمندی های بچه های خانه ریاضیات بندرانزلی

من 6 سال در خانه ریاضیات بندر انزلی تحصیل کردم، یاد گرفتم و آموزش دیدم. همیشه با اشتیاق ترین لحظاتم وقتی بود که اونجا میرفتم و وارد فضای باحاله اونجا می شدم. اما بزرگترین آورده خانه ریاضی برای من یچیز بود:

"بهم یاد داد توی این دنیا جز درس و درس خوندن چیزای دیگه ای هم هست"

اکثر دانش آموزا و حتی دانشجوهایی که من میبینم و باهاشون صحبت می کنم، از بی هدفی، بی انگیزگی، بی برنامگی و ... رنج می برن، چون هیچ وقت هیچ چیزی بزرگ تر از درس و کنکور و در نهایت شاید پول دراوردن ندیدن، اما من و بچه هایی که اون سال ها تجربه تحصیل در خانه ریاضی بندر انزلی داشتیم، یاد گرفتیم چجوری به سمت علاقه هامون بریم، یاد گرفتیم کار تیمی انجام بدیم، یاد گرفتیم مسئولیت پذیر باشیم و مهم تر از همه، یاد گرفتیم هدف داشته باشیم...

در انتهای صحبتم دوست دارم یه خاطره (هرچند تلخ) رو بگم و توضیح بدم آینده آدم ها چجوری میتونه در یک لحظه تغییر کنه.

سال پیش دانشگاهی بود و مدرسه شاهد درس میخوندم. اگه اشتباه نکنم سال 1389 بود و توی اون سال ها کمتر معلم یا حتی مدرسه ای بچه ها رو به شرکت در مسابقاتی مثل خوارزمی دعوت می کرد. اما از طریق خانه ریاضیات با این مسابقات آشنا شده بودم و با توجه به اینکه زادگاهم یعنی بندرانزلی شهر پر باران بود، ایده ای داشتم با عنوان "جمع آوری خودکار آب باران در منازل مسکونی و کارخانه های صنعتی". البته که میدونم الان خیلی ها روی این ایده کار کردن، اما توی اون سال ها هنوز این موضوع بکر بود.

خدا حفظش کنه، یکی از افرادی که از طریق خانه ریاضی باهاشون آشنا شدیم، فردی بود که در سازمان هواشناسی کار می کرد اما در زمینه برنامه نویسی و الکترونیک متخصص بود. با همدیگه دو ماه وقت گذاشتیم و روی نرم افزار ، شماتیک طرح رو پیاده سازی کردیم. جانمایی منبع آب، مراحل فیلتر کردن آبی که می خواد جمع آوری بشه، طریقه استفاده در منازل مسکونی یا کارخانه های صنعتی و ... . همه این ها چه به صورت نرم افزاری چه در قالب پروپوزال اماده شد و برای تیم داوری ارسال شد.

طرح در مرحله شهرستانی اول شد. خیلی خوشحال شدم. چون میدونستم این طرح میتونه تا مرحله کشوری بالا بره و اگه جزو 3 طرح برتر در زمینه خودش می شد، بدون کنکور میتونستم در دانشگاه های خوب پذیرفته بشه.

طرح در مرحله استانی و در مرحله بررسی اولیه جزو طرح های برگزیده شد. دیگه خودمو روی آسمون ها میدیدم. تا وقتی که اون روز نحس اتفاق افتاد:

هیئت داور استانی جلسه حضوری تنظیم کردن، من رو دعوت کردن،و بهم گفتن نمونه پیاده سازی شده ای داری؟ گفتم خیر!

گفتن ماکت طرحت رو ساختی؟ گفتم مگه جایی در مقررات نوشته باید ماکت ساخت؟ اطلاعات فنی، پروپوزال طرح، شماتیک ماژول ها، حتی پیاده سازی روی نرم افزار انجام شده... گفتن خیر، بدون نمونه پیاده سازی شده امکان پذیرش طرح نیست... و ردم کردن...

بعد این ماجرا میتونم بگم یه هفته ای خودم نبودم. چون تقریبا اوایل اردیبهشت شده بود و منم چون فکر میکردم طرحم انتخاب میشه، دیگه کمتر درس میخوندم... ولی اردیبهشت فهمیدم که فقط 2 ماه وقت دارم تا یک آزمونی به نام کنکور که همیشه ازش فراری بودم...

بعدها فهمیدم دلیل تیم داوری یعنی اینکه نمونه عملی طرحم پیاده سازی نشده بوده الکی بود، و احتمالا می خواستن تیمی از خودشون رو به مرحله بعد بفرستن. نمیدونم میتونم ببخشمشون یا نه، اگه اون مسیر رو ادامه میدادم، عضو بنیاد ملی نخبگان میشدم، احتمالا برای دانشگاه به تهران می رفتم و خیلی اتفاقات دیگه. اما از خدای خودم یاد گرفتم هیچی تو دلم نگه ندارم و اتفاقات رو جز تقدیر خدا ندونم. برای همین خیلی وقته ازشون گذشتم و به خدا واگذارشون کردم.

اما این برای من به معنی اتمام زندگیم نبود. چون حتی وقتی وارد دانشگاه شدم، باز هم فعالیت های خودم رو در زمینه هایی غیر از درس مثل انجمن علمی و تیم های پژوهشی ادامه دادم که حتما براتون تعریف میکنم.

در انتها فقط یه نکته دارم که بگم، خطاب به همه پدر ها و مادر ها:

اگه بچه یه درسی رو جای 20 بشه 15، اصلا به معنی خراب شدن آینده یا خنگ بودنش نیست. بزارید بچه ها دنبال علایقشون برن، بهشون یاد بدید و در فضایی قرارشون بدید که بتونن هدف داشته باشن و کل زندگیشون بر مبنای کنکور و بحثای اینچنینی نزارن.

خوشحال میشم اگه خاطره مشابهی دارید یا درباره نوشته من نظری داشتید بنویسید تا با هم دربارشون حرف بزنیم...

پیدا کردن هدفساخت آیندهدنبال علاقه رفتنآموزش صحیحرشد دانش آموز
یه جوون که از 18سالگی تقریبا درس نخوند و کار کرد، مدیر شتابدهنده بوده، در حوزه دیجیتال مارکتینگ با کارخونه ها کار کرده و الان روی استارتاپای خودش کار می کنه اما دوس داره تجربیاتش رو به اشتراک بزاره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید