Saba.kardelen
Saba.kardelen
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اولین سفر جوجه‌پرستو

اولین سفر جوجه پرستو:

جوجه پرستوی‌ زخمی چشم‌انتظار آمدن پدرش بود. پرستوی کوچک‌‌ لانه بسیار کنجکاو و ماجراجو بود. او می‌خواست هرچه‌زودتر بالزخمی‌اش بهبود یابد؛ تا پرواز را شروع کند.

پدرش برای جمع‌آوری غذا راهی آسمان و زمین می‌شد. جوجه پرستو تمام روز منتظر پدرش می‌ماند تا از آسمان و زمین بیشتر بداند.

آفتاب بهاری، آشیانه پرستوها‌ را دلپذیر و صمیمانه کرده بود. جوجه پرستوی زیبا روبه بهبودی بود. او از صبح منتظر رسیدن پدرش بود تابا تعریف اتفاقات نو قلب کوچکش به وجد بیاید.

بالاخره انتظار به پایان رسید. پدر آشیانه گرم، با تمام صلابتش از دور دیده شد. جوجه پرستو از خوشحالی منقارش را به‌هم‌ می‌کوبید. پدرش به لانه رسید. جوجه پرستو بعد از گفتن خوش‌آمدی از پدرش پرسید:

«پدر اون پایین چه خبر بود امروز؟»

پدر کنار جوجه پرستو نشست. او رویدادهای روزش را

طوری زیبا و‌ خواستنی بیان کرد که جوجه پرستو هر ثانیه دعا می‌کرد تا هرچه‌سریعتر حالش خوب شود، تا بتواند اولین پروازش را به سوی عمیق‌ترین و مرتفع‌ترین‌ نقطه زمین انجام دهد. سپس او‌ با هیجان گفت:

«پدر بیشتر توضیح بدین. »

«پسرجان. باور کن امروز همه چیز عالی‌تر از دیروز بود. قهقهه‌ی مردم شهر از اوج‌ آسمان به گوش می‌رسید. جنگل‌ها تا حدی سرسبز شدند که ما می‌توانیم بر روی هر شاخه‌ای که دوست داریم لانه بسازیم.»

«دیگه چی‌ پدر؟»

«خب امروز شاهد پسر بچه‌ای شدم که به یک پرنده داشت کمک می‌کرد. ظاهرا بال او شکسته بود. مادرش بدون هیچ مخالفتی به پسرش کمک کرد. مردم دیگه برای تفریح و خوش‌گذرونی حیوان و پرنده شکار نمیکنن. »

«جدی؟ چه قدر عالی. خب دیگه چی‌ پدر؟»

«خب شهر امروز زیباتر بود. قانون جدیدی تصویب شده که مردم دیگه نمی‌تونن برای ساخت خانه‌های ویلایی به جنگل و طبیعت آسیب برسونن. هیچ‌کس درخت‌ها و نهال رو دیگه قطع نمیکنه. آب رودخانه‌ها و چشمه‌ها تمیز شدن. مردم شهرها به‌صورت گروهی برایجمع‌آوری آشغال‌ها اقدام کردند. دیگه کسی در دل جنگل آتش روشن نمیکنه. از این به بعد نیازی نیست که نگران نابودی لانه‌هایمان شویم. »

چند روزی به همین روال گذشت. جوجه پرستو هرروز با تعریف‌های پدرش خودش را آماده رویارویی با دنیای زیبا انسان‌ها کرده‌بود. توصیفات پدرش باعث شده بود زودتر حالش بهتر شود.

بالاخره آن روز رسید. جوجه پرستو در‌ پوست خود نمی‌گنجید. اون میخواست هرچه‌زودتر بال‌هایش را به سوی سرزمین سرسبز و‌ زیبا بازکند. قبل از آغاز سفرش، پدرش به او گفت:

«پسر قبل از رفتن به حرفهام خوب گوش کن.»

جوجه پرستو می‌خواست زودتر سفرش را شروع کند. اما چاره‌ای نداشت. باید به حرف‌های پدرش گوش ‌می‌سپارد. پدرش با جدیت روبهپسرش کرد و گفت:

«امروز قراره که زندگی جدیدی رو تجربه کنی. ازت می‌خوام در این سفر‌ به چشمها و بال‌هایت اعتماد کنی. امروز باید قوی باشی تا شکست نخوری. من منتظرت هستم تا اینبار تو برایم از سفرت توضیح دهی.»

جوجه پرستو به‌قدری هیجان‌زده بود که حرف‌های پدرش را به درستی درک‌ نکرد. خودش را از لانه به سمت زمین زیبا رها کرد. با خودش فکر‌ کرد چرا باید درمقابل آنهمه زیبایی‌هایی که پدرش تعریف میکرد مراقب خودش باشد؟ هیچ‌ زیبایی و شکوهی مضر نیست.

پس از گذشت چند ساعت چشم‌انتظاری پدر، جوجه پرستو بالاخره دیده شد. پدرش از‌ دیدن پسرش خوشحال شد. اما پرواز جوجهپرستو خبر از خوشحالی‌اش نبود. او بسیار رنجیده و ترسیده بال می‌زد. بالاخره به لانه رسید. قلب کوچکش به شدت بالا و پایین می‌شد. پدرش تقریبا دلیلش را می‌دانست اما جوجه پرستو از دست پدر دلخور بود.

پدر نزد جوجه پرستو رفت و پرسید:

«خب پسرجان سفرت چه‌طور بود؟»

جوجه پرستو با خشم پاسخ داد:

«افتضاح بود پدر. شما به من دروغ گفتین.»

«چرا پسرجان؟ من به تو دروغی نگفتم.»

«چرا پدر گفتین. شما به من گفتین اون پایین خیلی زیباست ولی نبود. اصلا نبود.»

«به نظر من زیبا میومد پسرجان. من نظر خودم رو به تو گفتم.»

«نخیر پدر. هیچ زیبایی نداشت. شما به من گفتین قهقهه مردم به اوج‌ آسمان میرسه اما تنها صدا، صدای بوق ماشین‌ها، دعواهای ترافیکی، صدای آژیر آمبولانس‌ها و دادوبی‌داد بود. جنگل‌ها اصلا سرسبز نبودن. خودم شاهد چندین آتش‌سوزی بودم که مردم تنهانظاره‌گر بودند و فیلم می‌گرفتند. شما به من گفتید کسی دیگه شکار نمیکنه، امروز به سختی تونستم از سه شلیک جان سالم به‌در ببرم. تازه کسی که به من شلیک کرد پسر کوچکی هم داشت که با لذت شکار پدرش رو تماشا می‌کرد. تعداد خانه‌های جنگلی و ویلایی بیشتراز درخت‌ها شده پدر. برای غذا به ساحل شهر رفتم اما چیزی جز پلاستیک و ته‌مانده سیگار پیدا نکردم. برای آب خوردن به رودخانه رفتماما از بوی آب کم مونده بود بمیرم. شما چه‌طور اون پایین رو زیبا دیدید پدر؟ شما منو فریب دادین.»

پدر که به هدفش رسیده بود، لبخندی زد و گفت:

«پسرم تمام گفته‌هایت درسته. وقتی چیزی زیبا نیست تو باید زیبا ببینی. من در تمام سفرهایم سعی میکنم تا چیزهایی رو که زیبا هستنرو ببینم. چون تو انتظار خارق‌العاده‌ای داشتی نتونستی زیبایی‌هارو ببینی. زمانی که انتظارات ما فراهم نیست باید از مزیت‌های دیگه‌ای برای فراهم کردن فرصت‌های جدید استفاده کنیم. هیچ زیبایی بی‌نقص نیست پسرجان. پشت هر قشنگی شرارتی پنهان شده. قبل ازسفرت به تو گفتم به بال و چشمهایت اطمینان کن. اینو گفتم تا هیچ‌وقت یادت نره همیشه چیزی که می‌بینی رو باور کنی نه شنیده‌هارو. شنیده‌ها باعث تحریک و حریصی تو می‌شود پسرجان. درست‌ترین قضاوت زمانی صورت می‌گیره که شاهد چیزی باشی.»

جوجه پرستو بعد از گفته‌های پدرش به فکر عمیقی فرو رفته و خودش را به سفر بعدی‌اش که دنیای متفاوتی بود، آماده کرد. هدف سفربعدی‌اش کشف زیبایی‌های پنهان زمین بود.

جوجه پرستو
تو زیباترین گل در میان تمام گل ها در گلستان باغ زندگی و درخشان ترین ستاره در میان تمام کهکشان ها در آسمان زندگی هستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید