Saba.kardelen
Saba.kardelen
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دست‌نیافتنی

مرد با تمام مردانگی‌اش، مردانه می‌گریست. این اشک‌ها اشک شوق از دیدن عشق ابدی‌اش بود.

لبهای خیس از اشکش به آرامی بر روی گیسوان سرخ یار به حرکت درآمد.

صدای لرزانش قلب زن را بی‌جهت به تپش واداشت.

«بالاخره اومدی؟ دلتنگت بودم عزیزکم.»

زن با تمام ظرافتش دستی بر ته‌ریش مرد کشید و عاشقانه به او‌ نگریست و گفت:

«منم دلتنگت بودم عزیزم»

«می‌دونی روزها بدون تو خیلی سخت گذشت. دیگه تنهام نذار‌ باشه؟»

«چرا بدون من روزها سخت گذشت؟»

«این چه سوالیه؟ روزها بدون تو هیچ زیبایی نداره. »

زن نگاهش را کمی جدی‌ کرد و با همان جدیت گفت:

«زندگی زیبایی‌های زیادی داره عزیزم. باران، آفتاب، بوی نم خاک، ستاره‌های درخشان شب، درختهای سرسبز، موزیک‌های عاشقانه،بوی کتاب نو، طعم قهوه‌ که تو عاشقشی. »

گریه‌های مرد تشدید یافت. لبش را به دندان گرفت و به سختی لب زد:

«تمام اینا با وجود تو زیبا هستن، نه بدون تو. وقتی نبودی من خیلی شکستم. اصلا ببین چه قدر شکسته شدم. لاغر‌تر شدم. تو اینقدرلاغر دوست نداشتی. »

زن لبخند ملیحی زد و گفت:

«عزیزم، بهتره از اینجا بری. »

«نه. بدون تو هیچ جایی نمیرم‌. تو هم باید با من بیای. اصلن کجا برم بدون تو؟»

اینبار زن قطره اشکی همچون الماس ریخت و قطره اشک با کف سنگ‌فرش پارک برخورد کرد. این قطره اشک به قدری قدرت داشت که هردو آنها را به آسمان‌ها بالای ابرها برد.

مرد هراسان اطرافش را بررسی کرد. اینجا هیچ شباهتی به زمین و دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کرد، نداشت. همه جا آغشته به رنگسفید بود. مرد، زیر پاهایش چیزی احساس نمی‌کرد. مثل‌اینکه او بدون بال درحال پرواز بود. اطراف هر دو را گازهایی همانند ابر احاطهکرده بودند و زن نیز با تمام زیبایی‌اش همچون ملکه به نظر می‌رسید‌‌. همه چیز بسیار رویایی بود. آسمان با آن عظمتش، خالی از هرچیزی بود. این بزرگ‌ترین اعتزال در کل جهان هستی به نظر می‌رسید. فضا هرچند زیبا دیده می‌شد اما واقعیت این فضا برای مردچندان زیبا نبود. مرد برای پس زدن واقعیت تلخ زیر لب زمزمه کرد:

«نه. »

زن چند قدمی از‌ او فاصله گرفت و گفت:

«این حقیقتی هست که تو نمی‌خوای باور کنی عشق من. باید بیدار بشی. باید برگردی به جایی که متعلقشی. اینجا جای تو نیست. »

مرد عاجزانه دست زن را گرفت و ضجه‌زنان گفت:

«اگه با بیدار شدنم قراره از‌ تو جدا بشم، دوست دارم هیچوقت بیدار نشم. من لحظه‌ای رو بدون تو نمی‌خوام. اینکارو با من نکن. »

«بیدار شو عزیزم. بیدار شو. برگرد به همان جایی که جسمت آنجا خوابیده. اگه برنگردی من اینجا در عذاب خواهم بود. »

مرد در مقابل زن به زانو‌ افتاد. او نمی‌خواست به آن بیمارستانی برگردد که پزشک سخت در تلاش برگرداندن ضربان قلبش بود. زنروبه‌روی مرد نشست و گونه‌‌‌ خیس از اشک مرد را به آرامی بوسید. مرد لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. با خود اندیشید که چه طور می‌تواند بدونعشق زندگی‌اش زندگی کند. این اصلا عادلانه نبود. زن اندیشه‌های مرد شکسته‌اش را فهمید و گفت:

«زمان زندگی من در آن دنیا به پایان رسیده‌بود عشق من. اما تو باید زندگی کنی. باید یاد بگیری بدون من اما با فکر من زندگی کنی. »

سپس لب‌هایش را با لب‌های برافروخته مرد قاب کرد، پیشانی‌اش را به پیشانی‌اش نزدیک کرد و آرام زمزمه کرد:

«اخرین خواسته‌ی من از تو اینکه شاد و خوشبخت باشی. خداحافظ عشق من. »

مرد بدون هیچ واکنشی، عقب‌گرد عشقش را تماشا کرد. هر قدم زن، مرد را یک قدم به زندگی واقعی نزدیک‌تر می‌ساخت. کلمه‌ها در ذهنمرد ناپدید شده‌بودند. صدایش در گلویش خفه شده بود. تمام بدنش لمس شده بود. او‌ به سختی خودش را به عرش رسانده بود تا بهعزیزکش برسد، اکنون چگونه بدون عشقش به فرش برود؟

زن‌ آنقدر دور شد که از دید مرد کاملا محو شد. او به سختی آخرین خواسته‌ی عشقش را انجام داد. از عرش به فرش رسید. روحسرگردان مرد، زمانی به جسمش رسید که پزشک دیگر امیدی به برگشتش نداشت.

قلبش ضربان گرفت، جسمش‌ جان گرفت، تن مرد روحش را بلعید.

پس‌ از آن روز، اهالی دهکده‌ای که مرد در آن زندگی می‌کرد؛ او را دیوانه خواندند. چراکه مرد با رنگ و قلمو‌هایش، آن سفر را به تصویرمی‌کشید. عشقش را در آن جامه بلند سفید، موهای سرخش را که بر روی بازوان ظریفش تاب می‌خورد، عرشی را که با ابرها به شکوهرسیده‌بود، تمام اینها را با عشق می‌کشید. اما بااینهمه کسی جز‌ خودش این واقعیت وصال را باور نکرد.

تو زیباترین گل در میان تمام گل ها در گلستان باغ زندگی و درخشان ترین ستاره در میان تمام کهکشان ها در آسمان زندگی هستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید