زن با تندخویی درحالیکه با تلفن صحبت میکرد وارد مغازه کوچک کفاشی شد. کفشهای انباشته شده روی میز، کفاش را از دید پنهانساخته بود.
زن بیآنکه متوجه زمان و مکان باشد به مخاطبش در آن سوی خط میتوپید. کفاش ترجیح داد سکوت کند و بدون اعلام حضورش بهحرفهای اولین مشتری روز گوش بسپارد:
من چی میگم تو چی میگی. بهت میگم دیر کردم. رئیس اینبار من رو حتما بیرون میکنه. پاشنههای کفش هم چه به موقع ازجاشون کنده شدن. الان به رئیس چی بگم؟ بگم پاشنهها وسط راه شوخیشون گرفت؟ ای کاش پاهام میشکست. اونوقت بهونهمناسبی براش داشتم. حتی شاید بهم استراحت میداد. از اینهمه کار کردن خسته شدم. همش کار کن اخرش هم هیچی بههیچی.
کفاش سری از روی تاسف تکان داد و با همان تاسف چشم به مشتری تندخو و ناسپاس انداخت. زن با دیدن کفاش نفسش را با حرصبیرون داد. او فقط به گفتن “ خداحافظ “ اکتفا کرد و گوشیاش را داخل جیبش سُر داد. کفشهایش را به سمت کفاش دراز کرد و گفت:
اینارو میتونین الان تعمیرش کنین؟
کفاش بدوناینکه کفشها را بررسی کند، پاسخ داد:
صبح شما هم بخیر خانوم. متاسفم الان نمیتونم تعمیر کنم. اما میتونم به شما یک جفت کفش سالم بدم تا من بتونم کفشها روتعمیر کنم. میتونید عصر بیایید و تحویل بگیرید.
کفاش یک جفت کفش ساده مشکی با پاشنههای پنج سانتی از زیر میز بیرون آورد و به سمت زن گرفت. زن بدون هیچ تشکری کفشها رااز چنگ پینهبستهی کفاش کشید و گفت:
پس من عصر میام.
پشت کرد و به سمت در رفت. یک قدم مانده، کفاش صدایش زد:
خانوم. دمنوش گل گاو زبان.
زن با نگاهی غضبناک به کفاش رو کرد و گوشه لبش را پایین کشید:
چی؟
دمنوش گل گاو زبان برای آرامش اعصاب خوبه. میتونید ازش استفاده کنید.
زن بدون توجه به طعنهی کفاش راهش را گرفت و رفت.
عصر هنگام، کفاش مشغول کار بود، که زن وارد مغازه شد. کفاش توانست خستگی را از چشمان زن بخواند. در واقع او آرام نشده بود؛فقط از شدت خستگی نای حرص و جوش نداشت. موهای آشفتهاش را در هوا تاب داد و گفت:
سلام. اومدم کفشهامو بگیرم. صبح بهتون داده بودم. پاشنههاش کنده شده بود.
کفاش با لبخندی بر لب درحالیکه کفشها را از زیر میز بیرون میآورد گفت:
بله. بخاطر دارم. براتون تعمیر کردم. بهتر از روز اول شدن.
کفشها را روی میز گذاشت. با دیدن کفشها دهان زن از تعجب باز ماند. خون، کاسه چشمانش را پر کرد. با صدای بلند و گوشخراشیپرسید:
این دیگه چیه؟ من دادم که پاشنههاش رو تعمیر کنین.
کفاش سرش را به نشانهی تایید تکان داد:
بله خانوم. گفتین پاشنههاش رو تعمیر کنم. من هم تعمیر کردم.
زن با حرص کفش را برداشت و در هوا تکان داد:
این پاشنه هست؟ شما به دو تکه آجر میگین پاشنه؟ شوخیتون گرفته؟
کفاش ابروهایش را درهم کشید و با لحنی کوبنده گفت:
نه خانوم. من با شما هیچگونه شوخی ندارم. من فقط به گفته شما عمل کردم. پاشنه هیچ مزیتی نداره جزاینکه بلند قد و کشیدهتر بهنظر برسید. ارتفاع و ضخامت این آجرها هم کاملن مناسب قد و اندام شماست. بهعلاوه، صبح شما گفتید ای کاش بجای پاشنههاپاهاتون میشکست. این خواسته شما بود. من هم براتون فراهم کردم. شما اگه بتونید با این آجرها راه برید قد بلند و کشیدهتربنظر خواهید رسید. اگه نتونید راه برید ممکنه مچ پاهاتون پیچ بخوره اونوقت میتونید هم بهونه مناسب داشته باشید هم استراحتبکنید.
زن مات و مبهوت مانده بود. حتی پلک هم نمیزد. دستان کفاش دور چرخهایی قفل شد. به سختی آنها را چرخاند تا از پشت میز بیرونبیاید. زن با دیدن کفاشی که روی ویلچر نشسته بود، کم کم به معنای گفتههایش پی برد.
کفاش با چشمانی پر از آه و حسرت ادامه داد:
شکوندن پا کاری نداره. خیلی آسونه. ولی برگردوندنش سخته و گاهی غیر ممکن. منو ببینید. من حاضرم جایم رو با شما عوضکنم. آیا شما حاضرید؟اصلن اگر حاضر باشید چنین چیزی ممکنه؟ نه. مردم کفشهایی رو برای تعمیر میارن که یا خیلیدوستشون دارن یا توان خریدش رو ندارن. من برای اینکه یک قدم بیشتر بهشون هدیه بدم چنین شغلی رو انتخاب کردم. چونکاری جز این از دستم برنمیاد. اگه خسته هستید میتونید اصلن کار نکنید. اگه دیر کردید میتونید عذرخواهی کنید. ولی هیچوقتسلامتیتون رو با راحتطلبیتون طاق نزنید. یادتون باشه چیزی که شما حاضرید برای استراحت و بهانه ازش دستبردارید، آرزویخیلیهاست. کفشهایی که صبح بهتون دادم نو و راحت هستن. اونها رو به عنوان هدیه از من بپذیرید.
زن در سکوت اشک میریخت. متاثر از حرفهای کفاش زیر لب زمزمه کرد:
من عذرخواهی میکنم. ازتون ممنونم و بابت شرایطتون متاسفم.
کفاش سری تکان داد. او بغض کرده بود. زن کفشهای هدیهایش را از پاهایش درآورد و کفشهای پاشنه آجریاش را برداشت و گفت:
من ترجیح میدم بقیه مسیر رو پا برهنه برم و این کفشها رو در بهترین کنج خونهام بذارم تا هیچوقت حتی به اشتباه، حرفهاتونرو فراموش نکنم.
زن کفشها را برداشت و بیرون رفت. با بسته شدن در بغض کفاش شکست و لبخند تلخی روی لبهایش جا خشک کرد.