Mr Sami
Mr Sami
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بعداز اولین شکستم...

بعد از اولين شكستم تمرين كردم به كسي دل نبندم؛ به كسي وابسته نشم به هيچ وجه. با هركي وارد هر مدل رابطه كه شدم به خودم گفتم ببين اين موندني نيستا حواست باشه كه يه روز ميذاره ميره! اينقد سفت و سخت تمرين كردم كه تبديل شد به يه قانون جا افتاده تو مغزم! دلم تنگ شده واسه اينكه دلم واسه كسي تنگ شه! واسه اينكه دوباره ديدن يا بودن با فلاني رو آرزو كنم. انگار اين قلبو كندم و جاش سنگ گذاشتم. قلبم ديگه از مغزمم منطقي تر دستور ميده و اين ديگه محتاط بودن نيست بيمار بودنه! بيماري كه به نظر ميرسه هيچوقت ديگه درمان نشه...

این یه متن آماده بود...

حالا متن من:

تمرین کردم که از پدر و مادرم جدا بمونم تنهایی زندگی کنم تنهایی لذت ببرم...

تمرین کردم تبدیل به ماشین کشتار جمعی احساساتم بشم...

تمرین کردم که احساساتم کنترل on/off داشته باشه...

تمرین کردم که دوستی نداشته باشم حرفامو به خودم بگم توی یک آدم دو نفر به وجود بیارم و حرفای اون یکی رو گوش بدم درک کنم و کمکش کنم(:دو شخصیت توی یک آدم(:

تمرین کردم با دیوار خونه حرف بزنم...

تمرین کردم که درک نشم...

یاد گرفتم جای آرامش گرفتن از آدما یا سیگار با یه آهنگ تو بدترین شرایط اروم شم...

عادت کردم زندگیم چالش داشته باشه...

دیوونه نشدما نه آخه کسیو نداشتم(:
آخه به عنوان یه پسر پشت نداشتم..
وقتی ناراحت بودم کسی ازم نپرسید چته..

ووقتی به مرز جنون رسیدم وقتی که قسط خلاص شدن داشتم کسی حتی متوجه نشد:)

همین قدر عجیب همین قدر پیچیده همین قدر ترسناک همین قدر بی احساس ساخته شدم(:

حالا نمیدونم من مشکل دارم یا آدمای عادی(:

داشتن کسیم بلد نیستم(:

یاد گرفتم یه ربات باشم همون قدر سرد همون قدر قوی همون قدر بی حس(:

گاهی میترسم از خودم(: اونم از خودم(:

تنهایییادگرفتنی های زندگیت
توحتی نمیتونی دنیای منو تصور کنی چه برسه،درکش کنی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید