ویرگول
ورودثبت نام
Mr Sami
Mr Sami
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مرگ احساسم مبارک

شاید ادعای عجیبی باشه شاید قبول کردن این موضوع که یک آدم بدون احساس بشه سخت باشه اما یک چیز برای من فهمش ممکنه که من لازم ندارم که تو باور کنی یانه من فقط مینویسم تا تذکر بدم عین من نشی.(:



اوایلش پراز احساس بودم احساسات مثل عشق مثل تنفر مثل هرچیزی دیگه اما الان هیچ حسی ندارم حتی دردها رو خیلی کمتر حس میکنم از مقدار طبیعیش...
کم کم پروسه به شکست های متوالی ختم شد به شدتی که احساسات داشت خفم میکرد غم تو جونم رخنه کرده بود و بعدش اتفاق عجیبی افتاد یهو همه چیز ازبین رفت.
اون چیزهایی که ماهیت انسان هارو میسازه از من جدا شده(:
شاید دیوونه شدم....
شاید زیادی فهمیدم...
فقط از بس اتفاق های عجیب و خودم عجیب بودم باور شده که خیلی خیلی عادی نیستم...
یا زاد فهمیدم یا دیوونه شدم یا شایدم زیادی عاقل نمیدونم.(:



دستم میبرم اما دردی حس نمیکنم دستم رو تو آتیش میبرم زغال دست میگیرم اما حس نمیکنم گاهی هم از خودم میترسم(:
قضیه انسولینی ها رو شنیدی؟
وقتی سوزن وارد بدنشون میشه متوجه نمیشن؟این دقیقا پروسه بی احساسیه چرا که اوایل که سرشار از احساس میشی و شکست میخوری یا همون سوزن وارد دست میشه درد داره هی به مرور کم و کمتر میشه میدونی غم یه حدی داره یه مثال جالب برای بی احساسی در کنار پراحساسی بگم.



فرض کن یه سطل داری وآب یا احساست کم و کم هستش سطل نگه میداره اما وقتی زیاد شه و جواب نگیره میریزه زمین و وقتی ریخت زمین یکمی درد داره ولی بعد از یه مدت این ریختن درد کشیدن و غم زیاد شه یه اتفاق جالب میوفته اونم اینکه سطل سوراخ میشه(:
غم خیلی جالبه تا یه حدی زور داره درد داره بعد یه جا بی حس میشی و بی احساس((((:

گاهی از خودم میترسم که کسی رو دوست ندارم برای کسی دلتنگ نمیشم...
عاشق شدم و اون منو نخواست و پسم زد ودر لحظه انگاری عشقی وجود نداشت بازم از خودم ترسیدم...
منظورم از احساس ترس نیست چون اون هم ندارم منظورم تعجب و اینکه فرار کنم از فکر کردن به خودم که اسمش رو گذاشتم ترس(: برای فهم تو....


بی احساسبی احساسیبی حس شدنم مبارک
توحتی نمیتونی دنیای منو تصور کنی چه برسه،درکش کنی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید