از روزی که دیدم تورا دلم گریبان گرفت
گفت که دلدار خواهم گفت همدم خواهم گرفت
نتوان گفت حال آن روز نتوان گفت چه گذشت
اصلا مهم نیست چه گذشت،
مهم آن است دلدارم قبل تو تنها مانده از همه جا رانده بودم
با کمی خجالت با کمی پریشانی گفتم دل را ببین تورا میخواند
+کمی کردی ناز با اصرارم گفتی اگر یارم شوی کمی دلدارم شوی شبها به یادم بیدار خواهی ماند؟
_گفتم غم نداشتنت که هیچ روزگار سیه شود اما وای بر داشتنت که حال خوش پریشان کند خواب را ویران کند.
+گفتی نامردی نکنی رهسپار یار دیگر شوی.
_گفتم بسی در این دنیا دگر چشمم فقط آتش عشقت را بیند.
گفتم مردانگی کنم در پای زنانگی هایت اگر بمانی اگر بدانی اگر بخوانی غزل عشق را.
یک بله در جان خوش آمد آن بله توبودی بله به عشقم سوزانم بله به انتهای وصف تنهایی ویران کننده ی من.
هرروز خانوم تر شدی هر روز دلدار تر شدم هروز سوزان تر شدی اما در عشق و نه در درد های پس از عشق.
گذران سال های باهم بودن مرا ندانسته پیر کرد و تو هرروز جوان تر میشدی .
روزی نامه ای فرستادی آخر میدانی تو عاشق نوشتن بودی نه؟
در آن نامه به این اشاره کردی که یار دگر دلدار دگر پیدا کرده ام.
آخر مرا ندیدی دیوانه ات شدم ببین نتوانستی فقط به من دل را ببندی؟
حال با خاطراتت چه کنم؟
حال با شور داشتنت چه کنم؟
حال با غم نداشتنت چه کنم؟
آخ که جانم از عشق تو سوخت این دل پای تو موند ): ای دلبرم جان ببین
ببین آخرچقدر پیر شدم.
اشک شالوده تنم را خورد گریه امونم رو شب ها برد
ببین نتوانستی دل را به من ببندی؟
نتوانستی دلبرم دلدار شوی کمی یار شوی؟
حال مانده ام با مردانگی ثابت شده و کسی که زنانگی نکرد پای مردانگی ام.
گفتم غزل عشق بخوان خواننده دوست داشتی خسته شدی؟حال هرروز غزل غمت در سر میخواند تو فقط ببین تو فقط بخند.
از عشقت دیوانه شدم شک نکن دیوانه تر شوم.
لیلی قصه تو را چه به غصه دادنم؟من که جز عشق،شادی چیزی نداده ام این است مزد من؟
ببین دلدارم جانم به پایت سوخت اما تو فقط بخند
فقط بخند
فقط بخند.
ترسم آن روز بار دگر با یار تازه روی در آستان عشق چشمانت راببندی و بشماری
1
2
3
بینی که دیگر یارت را نداری آن رو منتظرت هستم.من نشمارده تورا از دست دادمت در باد دادی مرا تو بر باد نداده ام.
آن روز کسی را بینی که لیاقت مرا داشت عاشقی کردم عاشقی کرد دنیا دادم دنیا را بهشت کرد ونه او مانند تو نیست تو خیانت کردی اون به پایم ماند.
برو امیدم آن است بلاهایی که سرم آمد را نبینی.
امیدم آن است پیرنشوی دیوانه و ویرانه نشوی.
تو زدی،بردی هرچه که داشتم حال میسازم خودم را تا روزی بینی حسادت شعله ور شود و پشیمانی روشن شود.
آری برو....
من آن پسرک عاشق تو نیستم حال مردی شدم در زندگی مردی متناسب یار دیگر
برو یارم.برو دلدارم.
اما میدانی خانوم شب های تارم کمی طول می کشد تا بار دگر عاشق شوم هرچه دل در میان این زمان شکنم گردن توست تقصیر توست.
دگر نمیخواهمت اما هنوز عاشقم جانم هرروز از آتشت سوخته است.
آری برو با آنی برو که روزی گر هوس رسد تورا وا گذارد.
من عاشق کسی نیستم و دلم از عشق نشکسته اما نمیدانم چرا دلم درحال نوشتن این متن به درد آمد.شاید هم تخیل قوی من است هرچه که هست مفصل عشق سر و ته ندارد.
عشق درد دارد؟
خیر ما عاشقان رسم ندانیم عشق را مقصر گیریم...