رونیا پرنده جوان و کنجکاو در فراز آسمان مردم عادی را نگاه میکند او قسط دارد برای پرنده نابینای همسایه اش در جواب این سوال که انسان ها چگونه هستند جوابی پیدا کند.
اولین برخورد او با دو عاشق بود او بخاطر این حدس زد که عاشق اند چون صدای خنده و طراوت هردو درکنار دست قفل شده درحال قدم زدن همه چیز را زیبا تر میکرد به راستی عشق معجزه زندگیه انسان هاست.
درگیر دار دیدن عشاق بود که پسر بچه ای را همراه مادرش دید که بار ها زمین میخورد و مادرش اورا بلند نمیکند اولش از مادر عصبی شد و گفت چه مادر بی رحمی اما بعد زمانی که تقلای کودک را دید که لبخند به لب تلاش برای بلند شدن میکند متوجه رمز این داستان که آموز دوچیز یعنی تسلیم نشدن و امیدواری بود را دریافت به تحسین مادر آموزگارش لب باز کرد.ومتوجه عنصر حیات انسان یعنی امید شد.
بعد از عبور از مادر و پسر به خیابان رسید خیابانی پر از ماشین و همه و همه عصبانی درحال بوق زدن انگار با بوق زدن همه چیز درست میشود برخی لبخند به لب برخی ابرو گره کرده و عصبانی آنجا تضاد را درک کرد.
درخیابان دیگر پیرزنی را دید که ترسیده و درحال فحش دادن بود انگار که کسی برایش بوق زده بود یک نفر میخندید یک نفر از شدت عصبانیت لب به ناسزا به پیرزن واکرده بود!!!اینجا متوجه روان رنجور برخی از آدم ها شد.
از همه گذر کرد تا در آخر رسید به منطقه ای که همه ناراحت و درعصر اعتیاد چرت میزدند آنجادرگیر کلمه ای به اسم ناامیدی و بیماری به نام اعتیاد شد.
درراه برگشت مدام فکر میکرد این همه تضاد این همه خوبی و بدی چرایی هم به همراه دارد؟
لب گزید این فکر در سرش فریاد زد که اگر این تضاد نبود کسی عشق،امید،زندگی، و... را پیدا نمیکرد همه تنها نفس میکشیدند.
وقتی رسید به همسایه اش تنها گفت که هرچه دیدم نفهمیدم آخر نفهمیدم که نفهمیدم.
یکی داغون یکی مسرور یکی عاشق یکی فارغ یکی عاقل یکی دیوانه نفهمیدم و نفهمیدم...