زهرا زرین
زهرا زرین
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

معجزه ایمان

لحظه ای مکث کردم

صدایی آمد...

با طمأنینه به سمت آیینه ی روحم قدم برداشتم و اصل بی پرده ی تصویر روحم را با عطش نگریستم

چیزی در این بازتاب درونی،در جریانست که

بی شکاف و فاصله مرا به سمت آرامش سوق میدهد

که از هر چه هست و نیست مرا بی نیاز می کند، که مبرا میشوم از هر تمجیدی....!

به آیینه دست میکشم...

تصویر رو به رو، به رویم می خندد

آرام زمزمه میکند....مرا دریاب!


آرام گرفتم و خدا می داند که تا چه حد، این چشم ها چلچراغانی شدند

لحظه ای که آیینه

از انعکاس صداقت آن چشم های مشکی و خمار، برق می زد

دیگر همه چیز ساده بود و بی التهاب

من بودم و من بودم و من و البته خدا...

که در سرسرای این قلب، قدم می زدیم و با خنده هایمان، بی مهابا

سکوت شب را میشکستیم...

آنچه در فهم تو آید... آن بود مفهوم تو...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید