لحظه ای مکث کردم
صدایی آمد...
با طمأنینه به سمت آیینه ی روحم قدم برداشتم و اصل بی پرده ی تصویر روحم را با عطش نگریستم
چیزی در این بازتاب درونی،در جریانست که
بی شکاف و فاصله مرا به سمت آرامش سوق میدهد
که از هر چه هست و نیست مرا بی نیاز می کند، که مبرا میشوم از هر تمجیدی....!
به آیینه دست میکشم...
تصویر رو به رو، به رویم می خندد
آرام زمزمه میکند....مرا دریاب!
آرام گرفتم و خدا می داند که تا چه حد، این چشم ها چلچراغانی شدند
لحظه ای که آیینه
از انعکاس صداقت آن چشم های مشکی و خمار، برق می زد
دیگر همه چیز ساده بود و بی التهاب
من بودم و من بودم و من و البته خدا...
که در سرسرای این قلب، قدم می زدیم و با خنده هایمان، بی مهابا
سکوت شب را میشکستیم...