بعضی از اتفاقات را حتی اگر بخواهی، در توانت نیست تا آنها را فراموش کنی. از شروع با تو همراه اند و گاهی مثل یک درد در تمام بدنت جاری می شوند و بخشی از وجودت را تسخیر میکنند. عوارض جانبی هم دارند؛ دلشوره و اضطراب، بدخلقی و عصبانیت، تنگی نفس و بی اشتهایی یا شاید در بعضی موارد ممکن است حادتر هم باشند طوری که دکتر فقط می تواند برایت چند روز در خانه ماندن یا سفر در طبیعت را تجویز کند. بعد کم کم شروع میکند به وفق دادن خودش با این شرایط، دیگر کمتر درد میکشی و حواست بر میگردد سرجایش، همان کارهای قبلی، همان لباس های عادی همان مدل موی ساده، آنقدر در روزمرگی ها فرو می روی که انگار هیچ حادثه ای رخ نداده است، در صورتی که همچنان همه ی گذشته در تو وجود دارد و به همراه آنها به آینده می روی. زندگی ناخودآگاه حواس آدم را پرت چیز های خوب میکند. نگران نباش، خاطرات فقط می روند در گوشه ای از دلت مینشینند و بی آنکه آزارشان به کسی برسد. لحظه به لحظه آن تبدیل می شود به صفحه های وینیل. بعد گاهی که دلت تنگ یکی از آنها می شود کافیست صفحه مربوط به آن را در گرامافون قلبت بگذاری و در حالی که چشمانت را می بندی، از این موسیقی، بدون هیچ رنجی لذت خواهی برد.
پ.ن: پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تَر است (: