خواستم اینطوری شروع کنم که ذات انسان زیاده خواهه و هر چی جلوتر میره و به خواسته ها و آرزوهاش میرسه بازم شاکیه... خواستم بگم که آدم فراموشکاره و قدرنشناس
اما ترجیح دادم که اینو نگم... چی کار دارم به آدم، چی کار دارم به ذات بشر. چرا اونیُ که این حرفها رو قبول نداره رو بزارم تو جبهه مقابل خودم؟
پس اینجوری شروع میکنم که تا امروز که 35 سال از خدا عمر گرفتم، همین الان، همین لحظه به این نتیجه رسیدم که اگه هیچ وقت از شرایطم راضی نبودم دلیلش این چند ویژگی بود که داشتم و هیچ وقت نمیدونستم که باید روی اینها کار کنم.
درسته که اکثر آدمها دربرابر تک تک این ویژگیها از خودشون دفاع می کنن، اما من میخوام دیگه دفاع نکنم و اعتراف میکنم که اگه خودمو به اون راه نمیزدم که اینهاست اون موانعی که نمیزاره بیشتر از یه حد مشخص جلو برم
بزارید واضح تر حرف بزنم.
وقتی وارد اینستاگرام میشم، از روی پیج هایی که فالو کردم، خیلی راحت میشه فهمید که دلم میخواد:
یه خونه لوکس و شیک داشته باشم، یه ظاهر زیباتر، یه مادر آگاه و اهل مطالعه و شاد، یک متخصص در حوزه کاری خودم و یک آدم پولدار، آیلتس بگیرم و بتونم به راحتی برم از این مملکت.
چون اینجا به درد نمیخوره. اینجا جای زندگی نیست.
خب... حالا میتونم به وضوح تمام اون موانعی که اون بالا گفتم رو در همین پاراگراف کوتاه ببینم.
بعد از چک کردن روزانه اینستاگرام وقت کش چه حسی باید بهم دست بده؟ و کلا به چه نتیجه ای میرسم؟
برایند این ها میشه "لذت نبردن از زندگی" با وجود تمام نعمتهایی که دارم (قدرنشناسی)
و نبودن در لحظه حال که از تمام اینهایی که همه ش حسرتشو میخورم با ارزشتره. چون فقط و فقط یه دونه است. آره
بیل گیتس حرف قشنگی زده، "بین هزاران دیروز و میلیونها فردا فقط یک امروز وجود دارد."
یه روز داشتم برای دخترم آرنیکا یه کتاب قصه میخوندم. یه قصه بود از هانس کریستین آندرسن که توش از بد بودن حسادت و خشم و غرور گفته بود. توی این قصه بجای اینکه افراد حسود، عصبی و مغرور رو گناهکار بدونه، بیمار معرفی کرد. بعد دخترم پرسید "خب چرا خدا حسادت رو آفریده؟ حتما به یه دردی میخورده دیگه"
راست میگفت. همون موقع گفتم: "آره همه اینها خوبن و باید باشن. اما به اندازه ش. اونقدر که باعث نشن کسی یا خود آدم آسیب ببینه."
اینو گفتم تا بگم به نظرم من همه اون ویژگی های بالا خوبن. اما به اندازه.
اگه حسادت نباشه، زیاده خواهی یا همون کمال طلبی نباشه، خب آدم به وضعیتی که داره قناعت می کنه و هرگز پیشرفت نمیکنه. یعنی در حدی که شاید همچنان داشتیم تو غار زندگی میکردیم...
اگه فراموشکاری نباشه آدمها نمیتونن خاطرات تلخشون رو فراموش کنن و دوباره باانگیزه جلو برن.
تمرکز هم به اندازه ش خوبه و اگه زیادی روی چیز خاصی تمرکز کنیم، شاید از سایر لذت هایی که در دنیاست غافل بشیم.
تنبلی هم که قربونش برم. هیچ وقت نفهمیدم چرا آفریده شده اما فکر میکنم خودش وجود خارجی نداره. تنبلی از احساس عدم رضایت میاد. وقتی شرایط اونی نیست که میخوایم بی انگیزه و تنبل میشم.
شرایط هم چیزیه که خودمون خلقش کردیم. با تصمیمات درست و غلطی که در طول زندگیمون گرفته.
یادمه. بچه که بودم هر وقت مامان بابا قول میدادن فردا صبح بریم یه جایی که خیلی دوستش داشتم، صبح بدون اینکه نیاز باشه بیدارم کنن با ذوق پامیشدم.
اون موقع نمی تونستم تنبلی کنم.چون قرار بود به چیزی که دوسش دارم برسم.
و حالا هم باید بتونم زندگی رو خودم با دستهای خودم اونقدر جذاب بسازم که هر لحظه به ذوقش بیدار بشم و با شوق ادامه ش بدم.
دنبال مقصر شرایط و حس و حال درونم نباشم. گرونی و بدبختی و بی لیاقتی سران حکومت و بی شعوری اونایی که انقلاب کردن و پیدا کردن هزار تا مقصر دیگه دردی دعوا نمیکنه.
فقط و فقط خودم
خودمم که میتونم خودمو بشناسم، موانع فکریمو بشناسم، دنیا و زندگی رو با زندگی در لحظه حال و داشتن یه برنامه حساب شده ( دنبال یک خرگوش در لحظه دویدن) به یه زندگی ایده آل تبدیل کنم.
خوشبختی هامو هر روز بشمارم، شاکر باشم و خودمو فقط و فقط با خودم مقایسه کنم.