یکی انقلاب اسلامی ایران را با امام خمینی (ره) شناخته است.. آن یکی با حضرت آقا.. یکی اول دل به ابراهیم هادی داده است و بعد انقلابی که او برایش شهید شد را عاشق شده است و دیگری از اول در خانوادهای انقلابی رشد کرده.. من یکی اما انقلاب اسلامی را ابتدا در قلم آقا مرتضای آوینی یافتم.. اویی که میگفت از راه رفته و برگشته سخن میگوید..
از آنهایی بودم که با دوستانم در دبیرستان گاهی بحث هم میکردم؛ از آن بحثهایی که الان هم مُد است :) .. اتفاقاً من در جبهه مخالفان بودم؛ استدلالهایی هم داشتم؛ منتها از جنس استقراء!! :).. اما راستش را بخواهید هیچوقت از دایره «ادب» و «انصاف» خارج نمیشدم؛ دوستانم نیز.. برای همین با اینکه در مواردی اختلافنظر داشتیم؛ اما دوستیمان سرجایش بود و هست..
با همه مخالفتم با بعضی چیزها اما، همیشه به آنان که برای تحقق آرمانشان و برای ما، مردانه جنگیده بودند، احترام میگذاشتم؛ شهدا را میگویم.. سالهای اول دانشگاه بود که با معرفی کتابی از سمت دوستی و اولین سفر راهیان نور این احترام رنگ و بوی «استدلال» و «محبت» و کم کم قوت گرفت..
نمیدانم از بین آن همه شهید دوست داشتنی مثل حسین علم الهدای هویزه، مصطفای چمران دهلاویه، ابراهیم همت طلاییه و ... چه شد که من چشمم روی مرتضای آوینی فکه ماند.. راستش هرچه فکر میکنم یادم نمیآید اولین روز و لحظه آشناییمان کجا بود.. اما اولین تصویری که از خودم با «او» به یاد دارم؛ برای سالها پیش است.. وقتی که در قطعه ۲۹ بهشت زهرا به تصویرش زل زده بودم.. هنوز هم درست و حسابی نمیشناختمش.. اما کشش عجیبی به نگاهش داشتم.. شاید از همان روزها رقم خورده بود که پاسخ بسیاری از سوالهایم را در نوشتههای او پیدا کنم.. اویی که میگفت با زندگی به سبک متظاهران به روشنفکری آشناست و تاکید داشت که: «تظاهر به دانایی، هرگز جایگزین دانایی نمیشود»..