ویرگول
ورودثبت نام
ماری هدا
ماری هدا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بادبادک‌باز

قبل‌ترها فکر کنم تعریفش را از دیگرانی شنیده بودم؛ البته چه زمانی و از چه کسانی را مطمئن نیستم. آخرین توصیه برای خواندن کتاب از همکارم بود؛ وقتی بعد از ساعت کاری توی ایستگاه منتظر آمدن اتوبوس بودیم. قرار شد کتاب را برایم بیاورد. او یادش رفت، من هم پیگیر نشدم. چند ماه بعدش دوباره یکی دیگر از همکارها پیشنهاد خواندنش را داد و گفت من دارمش، میاورم بخوانیدش. روز بعدش کتاب دستم بود. بلافاصله سراغش نرفتم. دقیق نمی‌دانم چند روز طول کشید؛ اما خوب بالاخره خواندنش را شروع کردم.

اولش فکر می‌کردم خالد حسینی ایرانی است و کتاب به زبان فارسی نوشته شده از بس که خوب ترجمه شده بود؛ اما کمی بعد متوجه شدم که خالد حسینی اصلاتاً افغانستانی و ساکن آمریکاست و کتاب هم برگردان شده به فارسی‌ست؛ انگلیسی به فارسی. کتابی که من خواندم ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان‌زاده است.

و اما در مورد کتاب.. نویسنده روان و گیرا نوشته بود؛ اما تا دلتان بخواهد سیاه و تاریک. هرچقدر جلوتر می‌روی انگار این دالان تاریکی که با باز کردن و خواندن کتاب توی آن پا گذاشته‌ای تمامی ندارد. هعی با خودت می‌گویی خوب از اینجا به بعد حتماً همه چیز بهتر می‌شود؛ اما بهتر نمی‌شود.. و این سیاهی که در جای جای داستان بود؛ هرچند شدت و حدتش کم و زیاد می‌شد، روی تک تک اتفاقات عادی زندگی راوی هم سایه انداخته بود؛ راوی که من از او تا قسمت‌هایی از کتاب بیزار بودم؛ بخاطر فرارش، بخاطر خودخواهی‌اش و بخاطر بزدلی‌اش؛ خیلی بیشتر از یک خواننده عادی؛ چرایش بماند.

خواندن این کتاب شبیه این است که قلب و روح و ذهن‌تان را مثل یک کاغذ دست یک پسربچه بی‌حوصله و غمگین بدهید تا به اندازه بی‌حوصلگی‌ و اندوه بی‌نهایتش آن را مچاله کند و هعی مچاله‌تر و فشرده‌تر. و من توی دلم شاکی شدم از کسی که کتاب را معرفی کرده و حتی آورده بود که بخوانمش. این همه سیاهی حتی با قلم زیبای نویسنده هم توجیهی نداشت برای اینکه به جان یک نفر تعارفش کنیم. طاقت نیاوردم و دلم خواست حسم را با دیگرانی تقسیم کنم و نگذارم یک وقت هوس خواندن کتاب به سرشان بزند. از 420 صفحه بیشتر از 350 صفحه را خوانده بودم و هیچ دلیلی نمی‌دیدم که دیگری روانی را که کتاب از من به‌هم ریخته، تجربه کند. حسم را استاتوس کردم و توصیه کردم کتاب را نخوانند؛ اما نمی‌دانم چرا بعدش به سرعت پشیمان شدم و استاتوسم را پاک کردم. بگذریم که با دوستی در موردش حرف زدم و او توصیه کرد که کنارش بگذارم. گفتم چیزی نمانده تمام شود؛ تا انتها میخوانمش. اما تو هیچوقت نخوانش. یک عادت قدیمی است. کمتر کتابی را تمام نکرده کنار می‌گذارم. البته موارد نادری هم بوده است.

خلاصه که به خواندن ادامه دادم. هرچند قلم قوی نویسنده هم در ادامه دادنم کم تاثیر نبود که.. که ناگهان حجم عظیمی از نور از میان چند ده صفحه آخر کتاب، آن دالان دراز و تاریک را روشن کرد. و چه نور شگفت‌انگیزی بود؛ آنقدر شگفت‌انگیز که حالا دیگر مطمئنم جز با تجربه و تحمل آن همه تاریکی نمی‌شد تجربه‌اش کرد. الان که آخرین صفحه کتاب را خوانده‌ام، با همه قلبم توصیه می‌کنم بادبادک‌باز خالد حسینی را بخوانید؛ البته اگر تحمل آن دالان دراز و سراسر تاریک را دارید. تنها می‌توانم از یک چیز مطمئن‌تان کنم و آن اینکه آن نور سی چهل صفحه آخر کتاب ارزش تاریکی 390 صفحه دیگر را دارد؛ با همه قلبی که ازتان فشرده می‌شود...

معرفی کتاببادبادک‌بازخالد حسینی
بَائِسٍ مِسْكِينٍ مُسْتَكِينٍ مُسْتَجِيرٍ، لَايَمْلِكُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَ لَا ضَرَّاً وَ لَا مَوْتاً وَ لَا حَيَاةً وَ لَا نُشُوراً
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید