رمان 752 صفحهای «پس از بیست سال» سلمان کدیور را خواندم. کشش داستان و قلم نویسنده نمیگذاشت که کتاب را جز در وقت ضرورت زمین بگذارم. بگذریم که از آنجایی که شاغلم، تنها در مسیر محل کار تا خانه که راه کمی هم نیست و ساعتهایی که در خانه بودم و قبل از خواب که مدت زیادی هم نبود، فرصت داشتم کتاب را بخوانم. مهمترین نکته کتاب برای من حال و هوای غریبی است که در حین خواندنش و حتی پس از مطالعه آخرین صفحه و بستن کتاب رهایم نمیکند؛ و بیشک طرح جلد کتاب، نحوه آغاز کردن و به پایان رساندن آن و استفاده از صفحات سرخ در چند قسمتی از کتاب نیز بیتاثیر نیست در این حال و هوای غریب.
کتاب درباره مردی است به نام سلیم که سوای بسیاری از اتفاقات داستان که بر اساس مستندات تاریخی است، نمیدانم آیا واقعا وجود خارجی داشته یا نه. با این حال من میگویم سلیم رمان پس از بیست سال خیلی از ما هستیم؛ بدون آنکه مطمئن باشم عاقبت این خیلیهایمان به همان خوشی خواهد بود یا نه. و این همان خوفی است که کتاب و شخصیتها و سرنوشتهایشان به دلت میاندازد که راستی اگر من بودم به کدامین سو میرفتم و یا اینکه راستی حالا که هستم عاقبتم چه خواهد شد؟ آری، قایقران بندر رقه، پیرمرد محافظ سلیم، ابراهیم بن زید، ذوالکلاع، هشام بن مالک، اشعث، شبث بن ربعی (که البته نامش را هم در کتاب نامیرای کرمیار زیاد میبینیم) و حتی شمر بن ذیالجوشن و... اینها همه ماییم و کسی چه میداند که سرانجامش شبیه کدام یک از این شخصیتها خواهد شد. و این تهش میرسد به همان سوالی که مدتهاست با من است و جواب کاملی برای آن ندارم. اینکه راستی چه بر طلحه و زبیر و هشام و شمر با اینکه در مسیر حق بودند، گذشت که به بیراهه زدند و به چنان سرانجام شومی دچار شدند و یا اینکه در درون حرّها و ابراهیمها و مرتضی آوینیها و مجید قربانخانیها چه اتفاقی افتاد که نور حقیقت با جان و روحشان ممزوج شد؛ آنها که در برههای از زندگیشان کسی حتی به فکرش هم نمیرسید که شهد شیرین شهادت را خواهند نوشید...
پیشنهاد خواندن کتاب هم از همین روست. برای همین مهمترین و شاید بهترین اتفاقی که این کتاب میتواند در وجودمان رقم بزند: «خوف» مقدسی که از یادمان نبرد که اتفاقاً زبیرها و شمرها بیشتر و پیشتر از ما با اسلام و قرآن آشنا بودند و «رجا»ی تسلیبخشی که خدا را چه دیدی شاید عاقبت ما هم شبیه سلیمها و حرّها شد..