بعضی وقتها چیزهای کوچکی هستند که یادآوریشان میتواند تا مدتها حال آدم را خوب کند. چیزهایی که شاید در ظاهر کوچک و بیاهمیت باشند، اما از آنجایی که میتوانند نقطه آغاز ساختن یک مسیر تازه باشند، نباید آنها را دست کم گرفت.
مثلاً این چند روز مدام یاد برق چشمهای همکار جدید ۲۰ سالهمان در بخش فروش میافتم، وقتی که بعد از چند روز لرزیدن مدام صدایش هنگام صحبت با آدمهای پشت تلفن و نگاههای نگرانی که در این حین با ترس از ناراضی دیدن خانم و آقای رئیسش به ما میانداخت، بالاخره توانست اولین قراردادش را ببندد. هنوز هم با یادآوری برق نگاهش در آن لحظه که جواب مثبت گرفت و با ناباوری به من نگاه کرد، دلم میخواهد دوباره برایش دست بزنم و بروم ظرف شکلات روی میز را بردارم و باز به او و به همه بچههای دفتر تعارف کنم و با هم این موفقیت کوچک او را که توانسته بود در اصل در جنگ با استرس خودش پیروز شود جشن بگیریم.
از بعد از آن روز هر وقت نگاهش به من میافتد لبخند میزند. برعکس روزهای اول که احساساتش پشت گارد سختی که گرفته بود پنهان بود و نگاه و کلامش چیزی بروز نمیداد. لبخند این روزهایش پر از امید است. برعکس روزهای اول که انگار غم و ترس عالم کنج دلش نشسته بود و مدام صدایش را میلرزاند و نگاهش را از آدم میدزدید. این روزها با ما دوستتر شده است. حرف میزند، سر ناهار خاطره تعریف میکند، و هر موفقیت کوچک دیگری که در کارش کسب میکند با ذوق خبرش را به ما میدهد. این روزها وقتی مشتریای را از دست میدهد، دیگر در لاک خودش فرو نمیرود، سریع برنامهریزی میکند که دوباره چه وقتی باید به سراغ او برود و بعد به ادامه کارش میرسد. انگار با آن اولین دستاورد، یک شبه پختهتر شده باشد و یاد گرفته باشد که چطور باید بجنگد تا پیروز شود.
جادوی عجیبی دارد جوانی و تازه نفسی و تائید گرفتن از بزرگترها. این روزها درگیر تماشای این جادوی مدام در این دخترم. جادویی که به ما هم سرایت کرده و حالمان را خوبتر و انرژیمان را بیشتر کرده است. چه خوشبخت است او که چنین جادویی در دل دارد، و چه خوشبختم من که توانستم با یک تشویقِ به موقع از او یک جادوگر بسازم!
۱۷ اردیبهشت ۹۷