
ساعت یازده صبح بود و من رفتم نزدیک ترین کافه تا قهوه بخورم. کافه کوچک بود طوری که مکالمه ادم های توش شنیده میشد. دو جوون کنارم داشتن صحبت میکردن
یکیشون گفت :(( میخوام یه جا تو حیاط درست کنم که توش کفتر بریزم. )) طرف مقابل یه نگاه بهش کرد جواب داد :(( داش حیوون برا چی میخوای بیاری همش سردرده به خدا من داشتم چند سالی اصلا دردسره همش.)) بعدش گوشیش رو دراورد و فیلم کفتر هاش رو نشون میداد و از همه تایید میگرفت که کبوتر هاش خفنن منم بهش یه لبخند زدم . جوون اولی که عشق کرده بود با کفتر های طرف گفت :(( ن خدایی حیوون های حقی داشتی ولی خوب داداش عشقه دیگه)) در همین لحظه، صاحب کافه که تازه هم کافه زده بود ، قهوهام را آورد و گفت :(( داش عشق فقط پول ، پول دربیار.)) طرفم حواب داد : داداش کار رو تموم کردی.
قهوم را شروع کردم به خوردن با هر جرعه بیشتر به این تقاوت دنیا ها فک میکردم دنیایی که پردادن کفتر چقد میتونه خوب باشه که تبدیل به عشق شه حتی عشق موقت.
چقد میتونه دنیای دو انسان هم شهر حتی هم محله از هم دور باشد. کدام دنیا خوبه کدام بد؟
به ذهن مشغول خودم برگشتم...