محمدرضا ضامنی
محمدرضا ضامنی
خواندن ۲ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

آخرین مسافر

براساس تمرین متمم

روز بیست و هفتم: آخرین مسافر
امروز آخرین باریه که مسافرکشی کردم.من مسافرکش نیستم.من آدم این‌کار نیستم.دیروز با یه مسافر سه بار خوردم زمین.شانس آوردم آدم خوبی بود،تازه کرایه‌شم داد.من بدرد لایی‌کشی و تندرفتن نمی‌خورم.چندبارم که سالم رسیدیم اصلا کرایه ندادن.
روز بیست و هشتم: آخرین‌بار آخرین مسافر.
اخلاق خوبی نداشتم.درست وقتی که دور همه‌رو خط کشیده بودم به خاطر همون اخلاقم از کار هم اخراج شدم.
واسه اینکه زهرا ناراحت نشه،هر روز کت‌وشلوار می‌پوشیدم و میرفتم با موتور مسافرکشی.شب‌به‌شب با کلی پول مچاله بر‌میگشتم خونه.ولی دیگه هیش‌کیو سوار نمی‌کنم.
امروز نزدیک افطار زهرا زنگ زد که بگه مهمون داریم و یه جورایی جواز زود برگشتن‌مو صادر کرد.تو مسیر خونه یه خانم چادری ریزه‌میزه  از زولبیا فروشی اومد بیرون و دست نگه داشت و پرسید: خانی آباد؟
من هم خوشحال و در دل بشکن‌زنان و تا اعماق وجود عروسی، گفتم: بله بله بله.آخه هم جثه‌اش کوچیک بود و من هم که ناشی.از صبح زیاد کار نکرده بودم.گفتم حداقل مسافر آخر وقت رو سالم میرسونم.قبلا شنیده بودم پیک‌موتوریا روزی صدهزارتومان کار می‌کنن.اَه اَه،من بازهم فقط کدو رو دیده بودم.خانومه گفت : میشه چند لحظه صبر کنید؟ گفتم : حتما.  پیش خودم گفتم حتما چندتا دیگه جعبه هم گرفته.اونارو بیاره رفتیم.یه مرد دو متری صد و پنجاه کیلویی از مغازه اومد نشست رو موتور.بدون اینکه درخواستی داشته باشه با ارتعاش شکمش پرت شدم رو باک چسبیده به فرمون.بعدش تازه اون ریزه‌میزه هم اومد نفر سوم نشست.فرمان حرکت صادر شد.فرمون دکوری دست من بود.با باسن گنده‌اش موتور رو به هر جا که می‌خواست هدایت می‌کرد.زن و شوهر بودن.تو همون یه‌ذره جا باهم دعواشون شد.فهمیدم که جرات به جربزه‌ست نه اندازه.
اصلا قصد نصیحت نداشتم ، چون کنترل موتور تو بزن بزن اونا واقعا سخت شده بود،فقط یک لحظه گفتم: دم افطاره،اوقات‌تون تلخ نکنید،ایشالاه سالم برسیم تا بامیه‌تون…
هنوز حرفم تموم نشده بود که خرس گریزلی دست‌های پشمالوشو از سمت راست صورتم به سرعت عبور داد و  گفت: سمت چپ.
فکر کنم با نشون دادن کف دستش که اندازه یک بیلِ بزرگ بود،غیر مستقیم داشت تهدیدم می‌کرد.هرچی که بود موثر واقع شد.دیگه حرف نزدم تا مقصد.اونا خودشون رو موتور تا اونجا سه راند کشتی گرفتن.اگه شرع و شوهرش اجازه می‌دادن دست دختره رو به عنوان پیروز میدان بالا می‌بردم.نان پدر،شیر مادر حلال دلاور.
هرطور که بود رسیدیم.به لطف کنترل موتور توسط باسن فرا هوشمند آقای یتی،بدون اینکه زمین بخوریم به مقصد رسیدیم.موتور جَوونِ تازه نفس‌ِ من هم دیگه به زوزه افتاده بود.آخرش هم چون چند دقیقه از اذان رد شده بودیم کرایه‌مو نداد.
امروز واسه خونه اومدن خیلی خجالت کشیدم.دیگه مسافرکشی نمی‌کنم.
روز بیست و نهم:اینبار آخرینِ آخرین مسافر

...


(بر اساس بخشی از خاطرات دوستم سبحان.م)

مسافرموتوربیکاریافطاریمسافرکشی
نوشته‌هایی که تو متمم نباید نوشت. mrzameniseydani@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید