کمتر شغل و مسئولیتی وجود دارد که تمام و کمال به معنی واقعی خودمختار و مستقل باشد. در شغلهای سازمانی باید به اشخاصی پاسخگو بود. به مشتری پاسخگو بود. اگر هیئت مدیره وجود داشته باشد هم باید به آنها پاسخ داد. در شغلهای فریلنسری هم یک فرد یا گروه مراجع وجود دارد که باید با برآورده کردن انتظارات آنها درآمد کسب کرد. تعریف خودمختاری و استقلال خیلی باز و گسترده و نسبی است. و تقریبا هیچکدام هم اشتباه نیستند.
در این رابطه یاد روایت لطیفی افتادم. احتمالا در همه زبانها تعریف شده است . اینجا با توجه به نگارش مودی من، بخشی از آن به زبان گیلکی است که زیرنویس چسبیده همراه آن منتشر میشود.

رانندۀ جوانی مسافرش را برانداز کرد. چون بنظرش آمد مسافر _ کارمند سازمانی باشد، طومار نصیحت باز کرد و منبر بر همان صندلی نهاد و شروع به خطبهخوانی کرد. دست راست فرمان و دنده را در اختیار داشت و دست چپ، چرخان و شتابان در فضاهای خالی فیمابین سرگردان.
_ ببین داداش آدم باید واس خودش کار کنه. نه کسی بهم میگه کجا برو نه کسی میگه کجا بیا، نه کسی بهم میگه چه غلطی بکنم. هروقت دلم بخواد کار میکنم. هر کاری دلم بخواد میکنم. جواب به کسی پس نمیدم. به این میگن آزادی.
با پایان این فراز از خطبه، چراغ راهنمایی هم قرمز شد. دو چرخ روی خط و شلوار و کرسی هر دو بی تسمه. نگاه افسری افتاد و با خطی خوش جریمهای نوشت. توصیه هم داشت: پشت خط مان و کمر بند.
چند چشم چشم آقا گفت و مسیر را طبق وِیز ادامه داد. نفسی گرفت و فراز دوم را آغاز کرد:
_داداش! داشتم میگفتم. آقای خودمم و نوکر خودم.
مسافر که از قطعی اینترنت و جریان دائم و پر سرعت جملات راننده کلافه شده بود گفت:
خُ، فَکَپیچِ چَکَنَ دَبَد فیپیچ رَستَ طرف هُرُ بِس، آزادی «ارباب».
(درست میفرمایید، لطفا فک و چانه را استراحت دهید، بپیچید سمت راست و همانجا توقف کنید، آزادی همینجاست «ارباب».