برای شناختن بعضیها هفت سال هم کم است.برای شناختن برخی دیگر،هفت روز هم زیاد است.
بزرگترین اختلال فکری این است که درست بودن چیزی را صرفاً برای اینکه دوست داری درست باشد بپذیری.
شناختن اختلالی که پاستور از آن گلهمند است،گره از طعنهای که آستن درباره شناخت انسانها میزند باز میکند.
شدت علاقه یا نفرت ما به شخص،گروه،رهبر یک حزب یا حتی هر کسی که جریانساز یک رویداد بزرگ در ذهن ما باشد،در قضاوت کردن ما تاثیرگذار است.به همین دلیل است که گاهی تا سالها نمیتوانیم اشتباهات واضح و شفاف یک نفر/گروه/جامعه را ببینیم و همچنان با چشم نیمه بسته پیرو راهش میشویم.درحالی که دبگرانی بودند که باور داشتند راه خطاست،اما چون در اقلیت بودند،باورش برای ما سخت بود.گاهی هم جایمان عوض میشود.با دیدن یک خطا سینه را سپر میکنیم و تمام عالمیان را خبر،که تمام اعمال و افکار به سبب همان خطا ایراد دارد.نمیدانم چقدر تحت تأثیر دستکاریهای روانی قرار گرفتیم،نمیدانم قوانین مخرب مانند طرح صیانت از خبر،کاربران و فضای مجازی،چقدر در ندیدن ما و آگاهانه چشم بستن ما تاثیرگذار است.
بیتدبیری،خیانت،حماقت
برچسبی است که روی انسان برای گفتن،شنیدن و فکر کردن میزنند.
مطمئنم که خیلی وقتها میفهمیم.درست و دقیق میشناسیم.با کمی کاوش در ذهنمان،موردهای زیادی را در سطوح مختلف جامعه به یاد میآوریم که از همان روز مطرح شدنشان به زرد و پوچ بودن آنها یقین داشتیم.برخلاف عموم مردم،در رای و نظر ما نبودند.احتمالا این بازی اقلیت و اکثریت بودن،میل به آگاهی و شوق مقلد بودن،راهگشا و رهرو بودن و ... تا همیشه ادامه دارد.ما گاهی برای یک تیم بازی میکنیم و گاهی برای تیم دیگر میجنگیم.احتمالا فکر میکنیم در هر طرف زمین که باشیم،حق با ماست.
ولی بهنظرم درد اقلیت بودن از شیرینی اکثریت بودن زهر کمتری دارد.
؛)