محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

داستان نخودی چرا نیامده؟

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

توی افسانه آباد هرکسی خانه خودش را داشت.همه خوشحال بودند.افسانه آباد جایی بود که قهرمان هر قصه و افسانه ای در آنجا زندگی میکرد.

همه به همه به هم سر میزدند. تا اینکه یک روز برای همه یک نامه آمد

که شعر بود:

هرکه هرکه مهمانی میخواهد

به سمت نور بیاید

خانه را آخر می یابد

مهمانی و جشن سرور

چشم هرچی شخصیت بده کور!

بدوید بدوید وگرنه تمام میشود

تا صد هزار سال دیگر مهمانی نباشد!

نامه از خانمo

عجیب بود پست افسانه ها نه آدرس فرستنده را گفته بود نه نام فرستنده را!

زنگ جلسه در افسانه آباد را زدند هر وقت اتفاق عجیبی می افتاد این کار را میکردند، مردم در میدان شهر جمع شدند همهمه شده بود!هر کسی نظری می داد

حسن کچل که مسئول سخنرانی بود به میدان آمد و همهمه ها تمام شد او گفت:« واقعا چرا؟چرا اسم فرستنده را روی نامه نگذاشتند؟ چرا مکان دقیق را نگفتند؟ همه میدانیم که زمین دور خورشید میچرخد!و نور از خورشید است اما چرا گفتند دنبال نور برویم تا به آنها برسیم؟ آیا به مهمانی می ارزد؟!آیا تله نیست چرا با شعر نامه نوشتند؟...» را ولی اهالی افسانه آباد به این سوالات هیچ پاسخی ندادند!

آنها عاشق مهمانی بودند عاشق ساز و آواز!دیگر برایشان این چون و چرا ها اهمیت نداشت همه به سمت نور رفتند به جز نخودی و حسن کچل و ننه اش!

مردم افسانه‌آباد راه رفتند و رفتند تا رسیدند به یک فروشگاه بزرگ در فروشگاه انواع لوازم نقلیه بود!مردم سه برابر قیمت لوازم نقلیه خریدند با سرعت بسیار رفتند و رفتند تا گرسنه شدند و سوخت لوازم نقیله اشان تمام شد و به یک دکه سوخت رسانی و خواربار فروشی رسیدند.دست در جیبشان کردند تا سوخت لوازم نقلیه و خوراکی بگیرند که دیدن ای داد بیداد همه سکه هایشان را به لوازم نقلیه فروشی دادند!به ناچار انگشتر هایشان را درآوردند و به جای پول به خواربار فروشی و سوخت فروشی دادند.دوباره رفتند و رفتند تا اینکه خسته شدند.لوازم نقلیه خود را پارک کردند و در جنگل خوابیدند.صبح دیدند که از لوازم نقلیه اشان غیب شده!به ناچار پیاده رفتند و رفتند بالاخره به یک سالن رسیدند که سر درش نوشته بود« اهالی افسانه آباد به مهمانی ما خوش آمدید»

و بعد در باز شد. اهالی افسانه آباد خوشحال و خندان خستگیشان از یاد بردند

به سمت در هجوم آوردندند. در مهمانی خدمتکاران همه چیز را آماده کرده بودند. همه نوع میوه و غذا بود!آهنگ های دلنشین پخش میشد. بی تعارف همه اشان ته

غذاها و میوه ها را در آوردند!

بعد هم چشمشان سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتند.بعد از بیدار شدن

دیدند در قلعه خوفناکی زندانی شده اند.از میله های زندان شخصیت های بد افسانه ها را دیدند که برای خود مهمانی گرفته بودند.همان هنگام جادوگر شهر ٱز قهقهه زشتی زد و گفت:« دوستان من دوران سختی و رنج ما تمام شده ، دیگر شخصیت های خوب نیستند که قهرمانند، قهرمان ما هستیم! داستان ها را به سیاهی می کشیم! کاری میکنیم که دیگر هیچ موجود از شخصیت های خوب خبر نداشته باشد!همه می دانند اگر ما نبودیم شخصیت های خوب شکل نمی گرفتند پاداش ما چه شد؟!ما شدیم مثال بد!مردم عکس ما را به قند دان می چسبانند تا بچه شان قند نخورد! و حالا میخواهیم آنها را نابود کنیم.دیدید چگونه گولشان زدم؟ نامه از طرف خانم o هاهاها من خانم oz هستم بیچاره ها! چشم شما را مهمانی و رقص آواز پر کرده ... »

و در آخر همه شخصیت های بد او را تشویق کردند.

شخصیت های خوب داشتند به راه فرار فکر میکردند که سیندرلا به شکاف دیوار خیره شد و چشمش به بند انگشتی افتاد و نقشه ای برای فرار ریخت و گفت:«بندانگشتی تو میتوانی از اینجا فرار کنی برو و به حسن کچل زندانی شدن ما را خبر بده.»در آن هنگام سونیک به بند انگشتی یکی از خارهایش را داد و بند انگشتی به سرعت رسید پیش حسن کچل.ماجرا را به حسن کچل و مادرش و نخود گفت.اما مشکل دوری راه بود. بند انگشتی که قبلا کتابی درباره جغرافیا خوانده بود با محاسبات جغرافیایی حساب کرد که اگر زمین را بکنند و به آن طرف زمین برسند.می توانند در عرض دو دقیقه وارد قلعه شوند.اما کندن زمین خیلی طول میکشید.بنابراین فشفشه های مهمانی افسانه آباد را به هم بستند و نوکش تیغ سونیک را بستند و به طرف زمین شلیک کردند. فشفشه ها به سرعت برق زمین را سوراخ مردند و از آن طرف زمین بیرون آمدند.بند انگشتی پرید توی سوراخ نخودی هم حسن کچل و ننه اش را خورد و پرید توی سوراخ

ده دقیقه بعد حسن کچل وننه و اش و نخودی و بند انگشتی از آن طرف زمین در آمدند و بعد با اولین چیزی که مواجه شدند قلعه نصف شده شخصیت های بد بود!اما زندان که سمت راست قصر بود از بین نرفت و خدمتکارها در رفتند و شخصیت های بد دنبالشان کردند نخودی ، حسن و ننه اش و بند انگشتی از این فرصت استفاده کردند و در زندان را با کلیدی که به دیوار وصل بود باز کردند و بعد از آن از توی سوارخ رفتند به افسانه آباد بعد هم توی سوارخ را با سیمان پر کردند. و برای همیشه با هم عهد کردند از سر تفریح به جایی که نرفته و نمیشناسند نروند.

افسانه کودکانهافسانه زیباتمرین نوسیندگی
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید