ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ساواکی؛قسمت پنجم


آقای رستگار گفت:«باز هم جونز! مردک خپل مغرور! الان من به سازمان چی بگم؟ها؟ بگم یکی از مستشار های آمریکایی برای انتقام از جیپ از دست رفتش ماشین ساواک را نابود کرد!؟» فرهاد گفت این که کاری نداره یک ماشین بجای ماشین ساواک میخریم رنگ میکنیم عین اولش ما گنجو داریم!» آقای رستگار با دلخوری گفت:« وقتی با کله میزنی توی دماغ مشتریم همین میشه دیگه!تنها کسی که ایجاد دروازه را بلده جونزه!» فرهاد گفت:« مگه کتابای باباتو نخوندی؟» آقا رستگار گفت:«جونز ۵ سال از من بزرگتره من وقتی سه سالم بود جونز از خونه با کلی کتاب از پدرم فرار کرد و تنها کتابی که برای من ماند کتاب پینوکیو و پدر ژپتو بود!» فرهاد گفت:«خوب چرا نرفتی کتابا رو بدزدی!» آقای رستگار جواب داد:«اون همه ی اطلاعات را سوزونده!» فرهاد گفت:« به هر حال ما به جونز ارجحیت داریم! اون علمشو داره ما خودشو داریم و یکم از علمشو!» آقای رستگار سرخورده گفت:« شلغم! ما الان وسط بیابون رها شدیم معلوم نیست طلوع فردا را ببینیم! چرا نمیفهمی!؟»فرهاد گفت:«خوب الان اصلا در جعبه گنجو باز میکنیم!» آقای رستگار مقداری خار جمع کرد و کبریت زد و آتش درست کرد. فرهاد هر چه زور زد قفل جعبه را پیدا نکرد فقط روی جعبه چند خط نامنظم به صورت قطعات متحرک بود.فرهاد ناگهان فکری بسرش رسید گفت:«خوب وقتی نقشه گنج ما رو به گنج رسونده خوب با این حساب نقشه گنج کلید ماست بعد از توی جیبش نقشه را در آورد چهار گوشه نقشه شبیه خطوط روی جعبه بود به آقای رستگار گفت: « شما چجوری زاویه های مربع را شماره گذاری میکنید؟» آقای رستگار گفت:« از سمت راست بالا ۱ سمت چپ پایین۲ سمت راست پایین ۳ سمت چپ بالا۴« بعد فرهاد به ترتیب شکل ها را منظم کرد و فشار داد در جعبه باز شد و دو قاب بدون عکس توی جعبه بود. فرهاد گفت:«قاب ها جفت میشن و بنظرم باید طبق حرکت روی جعبه حرکتشون بدیم.» از دور صدایی آمد:«هوی! گمشدید! دو خر میفروشم! خریدارید؟»

آقای رستگار گفت:« حتما!» و با خر ها تا سحر حرکت کردند و به خانه فرهاد رسیدند.

اذان را گفته بودند.فرهاد خواست زنگ را بزند که آقای این گفت:«خوابن بیا قلاب بگیر بریم بالا!»

فرهاد گفت:«اوهو!دیگه چی دادا؟ از دیوار خونه مردم که بالا میری! اذون زدن عیالم حتما از نیم ساعت پیش دست به تسبیح روی جانمازه!» بعد زنگ را زد. مهران پسر فرهاد در را باز کرد.بعد ابرو تاب داد گفت:«این آقاهه کیه؟!»

فرهاد گفت:«بابا جون ایشون دوستمه عمو تقی!»

بعد هم سمیه زن فرهاد آمد و گفت:« ایشون کیه؟»

فرهاد خواست جواب دهد که آقای رستگار گفت:« به پسرتون آقا فرهاد گفت بنده تقی رستگار سردبیر. روزنامه ساوا...عه چیز! صبح هستم!» سمیه چشم ریز کرد و گفت:« راسته که فری اومده جانشین سردبیر شده یا باز به من دروغ گفته!؟»آقای رستگار گفت:« نه دروغ چیه اون پسر پاک پاکه!» بعد رفتند توی خانه نشستند.سمیه رفت میوه ای آورد و از آقای رستگار پذیرایی کرد!بعد رفت توی اتاق فرهاد را صدا کرد و گفت:« مرد! مخت عیب کرده ؟ ما پول داریم از این رفیقت پذیرایی کنیم! ببین آدمی که کله سحر بی سلام و علیک میاد خونه ما یحتمل ده روز یا بیشتر چترش وا میکنه و باید تو روش بگی آقا شوهرم از صبح تا شب میره ساواک! آره با اون رفیقش مرتیکه رستگار!»

فرهاد آب دهانش را قورت داد و گفت:« کدوم ساواک من؟ منی که واسه انقلاب سربازی نرفتم؟ منی که چند بار اعلامیه چاپ کردم؟» سمیه کاغذی در آورد و گفت:« بخون! »

فرهاد گلویش را صاف کرد و گفت:«

درود بر اعلیحضرت

محمدرضا پهلوی شاهنشاه ایران

اخطار نامه

جناب آقای فرهاد سالاری کارمند محترم سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک)

اخیرا از شما

کاستی در کار و خالی کردن صندلی در

حین کار گزارش شده

در صورت عدم توجه مورد بازجویی توسط

سازمان قرار می گیرید

امضا: سردبیر روزنامه ساواک تقی رستگار»

فرهاد عاجزانه ادامه داد:«با قرص لطفا!»

سمیه گفت:«چی؟»فرهاد گفت:« میگم لطفا از اون قرصای اکرم چپول بده که در حین قتل مقتول که من باشم درد زیاد نکشم و یه چیز دیگه به پرز طناب دار هم حساسیت دارم!»

سمیه گفت:« امشب رو کاری باهاتون ندارم چون دوستت مهمونه دوستت که رفت اونوقت من میدونم وتو!»

فرهاد شاد شد و گفت:« خدایا به بدبختای مثل زن با فرهنگ عطا فرما!» فرهاد تا ۱۰ صبح خوابید و موقع صبحانه آقای رستگار گفت:« خانم سمیه شما علاقه دارید که توی بهترین قصر زندگی کنید یه جایی مثل خونه شاه!»

سمیه گفت:«چرا که نه؟»

آقای رستگار ادامه داد:« دوست دارید هر روز کباب، جوجه، برنج، کله پاچه و هر غذایی که بخواید و هر میوه که بخواید رو بخورید؟»

سمیه لقمه دردهانش گیر کرد وگفت:« حتی کباب؟»

آقای رستگار گفت:« این که چیزی نیست آناناس هم میتوانید بخورید فکر کنید پسرانتان بنز داشته باشند خودتان دوتا بنز داشته باشید؟»

سمیه خسته شد و گفت:«خب که چی ما که از این شانسا نداریم!»آقای رستگار گفت:«اتفاقا دارید خوبشم دارید!»

بعد جعبه گنج را به سمیه نشان داد و گفت:« قدر این شوهرو بدونید اون براتون پیدا کرد! با این هم بنز بخرید هم اناناس بخورید هم هر روز پلو و چلو این یک ذره گرانترین گنج دنیاست!»سمیه هیجان زده گفت:« یعنی دویست هزارتومن میخرن؟» آقای رستگار زیر لب به فرهاد گفت:« خوشم میاد زن خنگ گرفتی!»جعفر که تا آن موقع ساکت بود گفت:« خنگ باباته با دختر نوه ی گلم درست صحبت کن!»آقای رستگار گفت:« این ماموت دیگه کیه؟»

جعفر گفت:« من میرزا جعفر همرزم میرزاکوچک خانی ام! تو کی هستی؟!»آقا رستگار در گوش فرهاد گفت:« این چجوری میشنوه!» جعفر گفت:« دختر نوه ی گلم برایم از هامپورک هلند سمعک آمریکایی آورده!»

آقای رستگار خواست حرفی بزند که فرهاد گفت:« برو سر اصل مطلب» آقای رستگار گفت:« خانم سمیه با این دستگاه می توانید دنیا جدید ...دنیای جدید… دنیای جدید...» بعد چشم های آقای رستگار بسته شد....

ساواکساواکیگنجداستان طنزقبل از انقلاب
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید