فرهاد سالاری قبل از این کار های زیادی کرده بود :
بنایی ،کتاب فروشی، عکاسی اما هر دفعه به یک دلیل بیکار میشد
مثلا بنا که بود اینجوری شد:
بنده خدا پنج روز بود که توی پارک خوابیده بود زنش با دو تا ساک به صورت کاملا نامحترمانه تا سر کوچه مشایعتش کرده بود.فرهاد میدانست که حق ندارد در ساواک کار کند اما بنظرش کار شریفی بود چون باعث میشد اختلافات بین انقلابی ها و رژیم کمتر شود.سر راهش چند سیخ کباب با نوشابه خرید.در خانه را زد زنش داد زد:«کیه؟»فرهاد باخوشحالی گفت:«خانم کار پیدا کردم لطفا در را باز کنید»
زنش گفت:«اول برگه استخدامی!»
کمی رنجید ولی میدانست خانمش خیرش را میخواهد بعد به برگه استخدام نگاه کرد:
درود بر اعلی حضرت شاهنشاه ایران
محمدرضا شاه پهلوی
جناب آقای فرهاد سالاری مورخ۲۴ /۱۳۵۵/۷
به خدمت سازمان اطلاعات و امنیت کشور”ساواک”
در پست ویرایش مطالب و منابع کشو درآمدند
امضا:سرلشگر حسن پاکروان
فرهاد با خودش فکر کرد با نشان دادن این ورقه استخدام کارش زار است بنابراین شروع کرد به فکر کردن.
زنش گفت:«چی شد آقا فرهاد می خواستی منو گول بزنی؟»
فرهاد رفت و روزنامه ها رو نگاه کرد سردبیر روزنامه صبح ”محسن سالاری” بود با ناخن محسن را پا کرد و از زیر در به زنش نشان داد. زنش با شادی در را باز کرد و فرهاد به زنش گفت:«سمیه خانوم دیدی؟سر دبیر شدما!»سمیه خوشحال شد و گفت:«من به فرهادم اعتماد دارم»
فرهاد زیرلبی گفت:«پنج روز سگ سرما زدیم خانوم اعتماد داشته!»بچه هایش مهران و محمود پیش او آمدند و پدربزرگ سمیه هم که با آنها زندگی میکرد از روی بالکن نگاهش کرد و گفت:« دراز جان کار پیدا کرد یا الکی بهت دختر دادم»
فرهاد زیر لبی گفت:«خدایا!این جعفر پیرمرد با میرزا کوچک خان هم رزم بوده با چجوری هنوز زندس عزرائیل قرار داد بسته؟!» جعفر(پدر بزرگ سمیه) گفت:«نه خیرم با عزرائیل قرار داد نبستم غذای سالم میخورم و سنمم زیاد نیست همش صد وخورده ای سالمه جوونای اندازه من تازه وقت شکوفایی شونه» فرهاد گفت:«شما مگه گوشت سنگین نبود؟»
جعفر جواب داد:«سمیه جان ۱۴۰ تومان را زیر فرش پیدا کرد پول داد به حسن قاچاق برام از هامپبورگ ایتالیا سمعک فرانسوی آورد!» فرهاد آرامتر گفت:«معلومه جغرافیا رو پنج افتادی»جعفر جواب داد:«زمان ما سواد داشتن حکم دکترای ادبیاتو داشت!جغرافیام یاد ندادن ولی عوض میرزا جعفر هم رزم میرزا کوچکی ام!» جعفر به هم رزم بود با میرزا کوچک خان مینازید و فامیلی اش را هم رزم میرزا کوچکی گذاشت که برای دخترش چندان جالب نبود چون دخترش هم رزم میرزا کوچک خان نبود و اسم به این بلندی اکثرا در لیست ها جا نمیشد.آنها تا شب شاد بودن و فردا ساعت شش صبح فرهاد راه افتاد برای کارش راه افتاد.
به دفتر اصلاحات رسید و تقربیا نصف اتاق کتاب بود و نصف دیگر دو میز صندلی خالی رفت و سر جایش نشست.
نیم ساعت بعد مرد میانسالی با سبیل چخماقی وارد شد فرهاد بلند شد و گفت:«سلام قربان» مرد گفت:«سلام،من تقی رستگار هستم سردبیر اصلاحات شما؟»
فرهاد گفت:«فرهاد سالاری هستم جانشین سردبیر اصلاحات» نشستند آقای رستگار گفت:« از کتاب های کودک شروع میکنیم تو میخونی من اصلاح میکنم تو اصلاحاتمو وارد میکنی.»فرهاد گفت:«قربان به از کتاب های سیاسی شروع کنیم بیشتر کارجلو رفته» آقای رستگار جواب داد:«ببند تو جانشینی من رئیسم من میگم از کتاب های کودک خب از حرف «آ» شروع میکنیم کتابایی که کودکن اول اسمشون «آ» داره را بخون»
از توی دسته«آ» فرهاد کتاب را برداشت.
آها آهای عباس کوچولو
کوچولو شبیه بستنی
نگفتی که…
روز ها میگذشت و فرهاد کارش همین بود. حقوق خوبی هم میگرفت و با سردبیر رفیق شده بود یک روز آقای رستگار به فرهاد گفت:«تو تحصیلاتت چی بود؟»جواب داد:« لیسانس زمین شناسی» آقای رستگار گفت:«ببین من یه رازی رو میخوام بهت بگم میلیاردی می ارزه»...