تو قسمت قبل دیدیم که بعد از رفتن سام به جنگ؛زال بر روی تخت پادشاهی زابل نشست و یه روز که حوصلش سر رفته بود هوس کرد برای تفریح بره کابل(+کابل هم جا شد واسه خوشگذرونی؟ - ببخشید! دفعه بعدی بهش میگم بره آنتالیا!) به مهراب پادشاه کابل خبر دادن که:«هوی!شوتعلی خان! زالشاه داره میاد کابل بدو واسش کاختو تمیز کن و آماده پذیرایی ازش باش!»مهراب هم تا این خبرو شنید مو به تنش سیخ شد و گفته شده همون موقع جارو برقیو ورداشته و کل کاخو یه تنه جارو زده!...خلاصه، کاخ آماده ی پذیرایی میشه و مهراب میره به استقبال زال. زال یه چادر خفنی درست کرده بود که کاخ مهراب اندازه مستراحش هم نبوده!زال هم مهرابو دعوت میکنه تا با هم ناهار بخورن و بعد هم شراب بخورن و آهنگ گوش کنن!مهراب غذاشو میخوره و زال شیفته قیافه مهراب میشه؛به همراهاش میگه:«این جذاب لعنتی مهراب بود؟واسم آمار بگیرید ببینم این پدرسوخته چرا انقدر خوشگله؟!» یکی از این آقایون فضول و چشم چرون هم میگه:«حالا کجا شو دیدی؟ یه دختر داره،ماه! اصلا پنجه ی آفتابه طرف!چشاش عسلیه،دماغش قلمیه، موهاش فلانه و...!»این زال هم انقدر ذوق مرگ میشه که دست آخر از حال میره و بعد به هوشش میارن و میره سراغ مهراب...!
برون رفت مهراب کابل خدای/ مهراب از چادر بیرون رفت
سوی خیمهٔ زال زابل خدای/ و زال و قشونش دنبال مهراب راه افتادن
چو آمد به نزدیکی بارگاه/ وقتی رسیدن به نزدیکی کاخ مهراب
خروش آمد از در که بگشای راه/ نعره زدن که :«راهو رو وا کنین!»
بر پهلوان اندرون رفت گو/ زال مثل یه درخت شاداب رفت پیش مهراب تا مرد و مردونه صحبت کنن (والا تو دهات ما درختای شاداب حرف نمیزنن!...)
به سان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش/ زال به مهراب محبت کرد و خواست خرش کنه!
از آن انجمن سر برافراختش/ جلو همه ازش تعریف کرد(داره طرفو آماده میکنه برا اصل مطلب!)
بپرسید کز من چه خواهی بخواه/به مهراب گفت:«ازم چی میخوای؟بخواه!»(حالا داره سبیل یارو رو چرب میکنه!)
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه/ مقام میخوای؟محبت میخوای؟لشکر میخوای؟...
بدو گفت مهراب کای پادشا/ مهراب به او گفت:«پادشاها
سرافراز و پیروز و فرمان روا/ ای سربلند و پیروز و مقتدر
مرا آرزو در زمانه یکیست/ من تو این دنیا یه آرزو دارم
که آن آرزو بر تو دشوار نیست/که این آرزوی من واست سخت نیست!
که آیی به شادی سوی خان من/ دلم میخواد بیای کاخم
چو خورشید روشن کنی جان من/ و قدم رنجه کنی پاتو بزاری رو تخم چشمم(پادشاها! من خرتم! من نوکرتم!تو روخدا!...)
چنین داد پاسخ که این رای نیست/ اینجوری جواب داد که:«نچ! این به صلاح نیست!»
به خان تو اندر مرا جای نیست/توی کاخ تو جایی برای من نیست
نباشد بدین سام همداستان/ بابام راضی نیست بیام تو کاخت(چی؟؟؟بیام تو کاخ کسی که هفت نسل عقب ترش ضحاکه؟نچ نچ !)
همان شاه چون بشنود داستان/اگه شاه (منوچهر) بفهمه که ما اومدیم مهمون بت پرست ها(کابل جزو توران بوده و اون موقع هم مثل چینیای الان بودایی بودن) و تازه! از اون بدتر اومدیم مست کردیم بیچارمون میکنه(په چی؟ فکر کردی الکی رفتی خونه نتیجه ی نبیره ی نوه ی ضحاااااک! باهاش گپ زدی! باهاش رفتی عشق حال! فکر کردی منوچ زنده ات میزاره!؟) ببین دایی! هر چی میخوای بخواه! ولی این یه قلمو بخوای باید خودم بزنم زیر چهارپایه ی خودم!
که ما می گساریم و مستان شویم
سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جز آن هر چه گویی تو پاسخ دهم
به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین/وقتی مهراب اینو شنید بهش آفرین گفت ولی توی دلش به زال گفت:«ای بی شرف!»
به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی/ دختر مهراب یهو پا شد با ناز و ادا از کنار تخت«ددی» رفت(حالا تا این موقع چجوری زال اشاره ای بهش نکرده...من در جریان نیستم!)
همی آفرین خواند بر بخت اوی/ بهش برای خوش بختیش تبریک گفت
چو دستان سام از پسش بنگرید/ وقتی زال از پشت نگاه کرد
ستودش فراوان چنان چون سزید/ گفت:«اوه!...مای گاد! چقدر خوشگله!...» و کلی ازش تعریف کرد
از آن کو نه هم دین و هم راه بود/حالا ازکی تعریف کرد؟ از کسی که نه هم مسلکش بود و تازه از جناح سیاسی مخالفشم بود
زبان از ستودنش کوتاه بود/ نمیدونیست دیگه چه جوری ازش تعریف کنه!
بر او هیچکس چشم نگماشتند/ هیچ کی چشمشو از رو زال برنداشت همه فکر کردن دیوونس(دیوونه نیست؛ زن میخواد!)
مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی/وقتی دیدن زال با اون یال و کوپال کرک و پرش ریخته و داره از دختره تعریف میکنه
چنان گرم دیدند با گفتوگوی
مر او را ستودند یک یک مهان/په اونام برای اینکه پاچه خواری رو به حد اعلی برسونن تعریف کردن!
همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی/ از قد و قواره و زیبایی و متانت و شایستگی و مناسب بودنش یهو دل زال غش رفت! عقل رفت پی کارش و زال فقط عاشق بود!( این بچه تا دیروز فرق کلوخ با موشک های رادار گریزو نمیدونیست حالا عاشق شده!منطقیه!)
ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان/ زال در باره دختره گفت(خدایی همینو یه بیت کرده! )
بگوید بر این بر یکی داستان
که تا زندهام چرمه جفت منست/ تا وقتی من زنده ام باید جنگجو بمونم
خم چرخ گردان نهفت منست/ جای من تو کارزاره!
عروسم نباید که رعنا شوم/ نباید زن بگیرم (چیکارش دارین؟ لابد زال قصد ادامه تحصیل داره!)
به نزد خردمند رسوا شوم/ تا پیش ریش سفیدا آبرم نره
از اندیشگان زال شد خسته دل/از طرفی هم حال و حوصله نصیحت پیرمردا رو نداشت
بر آن کار بنهاد پیوسته دل/ و عزمشو جزم کرده بود دختره رو بگیره!
همی بود پیچان دل از گفتوگوی/ هی با خوش میگفت:«بگیرمش؟...نگیرمش...؟!»
مگر تیره گردد از این آبروی/ترسید اگه زن بگیره آبروش بره!
همی گشت یک چند بر سر سپهر/ یه چند وقتی گیج میزد
دل زال آگنده یکسر به مهر/ تا اینکه کامل عاشق دختره شده بود!