محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

شاهنامه خوانی؛قسمت پنجاه و هفتم

تو قسمت قبل دیدیم که بعد از رفتن سام به جنگ؛زال بر روی تخت پادشاهی زابل نشست و یه روز که حوصلش سر رفته بود هوس کرد برای تفریح بره کابل(+کابل هم جا شد واسه خوشگذرونی؟ - ببخشید! دفعه بعدی بهش میگم بره آنتالیا!) به مهراب پادشاه کابل خبر دادن که:«هوی!شوتعلی خان! زالشاه داره میاد کابل بدو واسش کاختو تمیز کن و آماده پذیرایی ازش باش!»مهراب هم تا این خبرو شنید مو به تنش سیخ شد و گفته شده همون موقع جارو برقیو ورداشته و کل کاخو یه تنه جارو زده!...خلاصه، کاخ آماده ی پذیرایی میشه و مهراب میره به استقبال زال. زال یه چادر خفنی درست کرده بود که کاخ مهراب اندازه مستراحش هم نبوده!زال هم مهرابو دعوت میکنه تا با هم ناهار بخورن و بعد هم شراب بخورن و آهنگ گوش کنن!مهراب غذاشو میخوره و زال شیفته قیافه مهراب میشه؛به همراهاش میگه:«این جذاب لعنتی مهراب بود؟واسم آمار بگیرید ببینم این پدرسوخته چرا انقدر خوشگله؟!» یکی از این آقایون فضول و چشم چرون هم میگه:«حالا کجا شو دیدی؟ یه دختر داره،ماه! اصلا پنجه ی آفتابه طرف!چشاش عسلیه،دماغش قلمیه، موهاش فلانه و...!»این زال هم انقدر ذوق مرگ میشه که دست آخر از حال میره و بعد به هوشش میارن و میره سراغ مهراب...!



 زال اومده برای خواستگاری!
زال اومده برای خواستگاری!


برون رفت مهراب کابل خدای/ مهراب از چادر بیرون رفت

سوی خیمهٔ زال زابل خدای/ و زال و قشونش دنبال مهراب راه افتادن

چو آمد به نزدیکی بارگاه/ وقتی رسیدن به نزدیکی کاخ مهراب

خروش آمد از در که بگشای راه/ نعره زدن که :«راهو رو وا کنین!»

بر پهلوان اندرون رفت گو/ زال مثل یه درخت شاداب رفت پیش مهراب تا مرد و مردونه صحبت کنن (والا تو دهات ما درختای شاداب حرف نمیزنن!...)

به سان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش/ زال به مهراب محبت کرد و خواست خرش کنه!

از آن انجمن سر برافراختش/ جلو همه ازش تعریف کرد(داره طرفو آماده میکنه برا اصل مطلب!)

بپرسید کز من چه خواهی بخواه/به مهراب گفت:«ازم چی میخوای؟بخواه!»(حالا داره سبیل یارو رو چرب میکنه!)

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه/ مقام میخوای؟محبت میخوای؟لشکر میخوای؟...

بدو گفت مهراب کای پادشا/ مهراب به او گفت:«پادشاها

سرافراز و پیروز و فرمان روا/ ای سربلند و پیروز و مقتدر

مرا آرزو در زمانه یکیست/ من تو این دنیا یه آرزو دارم

که آن آرزو بر تو دشوار نیست/که این آرزوی من واست سخت نیست!

که آیی به شادی سوی خان من/ دلم میخواد بیای کاخم

چو خورشید روشن کنی جان من/ و قدم رنجه کنی پاتو بزاری رو تخم چشمم(پادشاها! من خرتم! من نوکرتم!تو روخدا!...)

چنین داد پاسخ که این رای نیست/ اینجوری جواب داد که:«نچ! این به صلاح نیست!»

به خان تو اندر مرا جای نیست/توی کاخ تو جایی برای من نیست

نباشد بدین سام همداستان/ بابام راضی نیست بیام تو کاخت(چی؟؟؟بیام تو کاخ کسی که هفت نسل عقب ترش ضحاکه؟نچ نچ !)

همان شاه چون بشنود داستان/اگه شاه (منوچهر) بفهمه که ما اومدیم مهمون بت پرست ها(کابل جزو توران بوده و اون موقع هم مثل چینیای الان بودایی بودن) و تازه! از اون بدتر اومدیم مست کردیم بیچارمون میکنه(په چی؟ فکر کردی الکی رفتی خونه نتیجه ی نبیره ی نوه ی ضحاااااک! باهاش گپ زدی! باهاش رفتی عشق حال! فکر کردی منوچ زنده ات میزاره!؟) ببین دایی! هر چی میخوای بخواه! ولی این یه قلمو بخوای باید خودم بزنم زیر چهارپایه ی خودم!

که ما می گساریم و مستان شویم

سوی خانهٔ بت پرستان شویم

جز آن هر چه گویی تو پاسخ دهم

به دیدار تو رای فرخ نهم

چو بشنید مهراب کرد آفرین/وقتی مهراب اینو شنید بهش آفرین گفت ولی توی دلش به زال گفت:«ای بی شرف!»

به دل زال را خواند ناپاک دین

خرامان برفت از بر تخت اوی/ دختر مهراب یهو پا شد با ناز و ادا از کنار تخت«ددی» رفت(حالا تا این موقع چجوری زال اشاره ای بهش نکرده...من در جریان نیستم!)

همی آفرین خواند بر بخت اوی/ بهش برای خوش بختیش تبریک گفت

چو دستان سام از پسش بنگرید/ وقتی زال از پشت نگاه کرد

ستودش فراوان چنان چون سزید/ گفت:«اوه!...مای گاد! چقدر خوشگله!...» و کلی ازش تعریف کرد

از آن کو نه هم دین و هم راه بود/حالا ازکی تعریف کرد؟ از کسی که نه هم مسلکش بود و تازه از جناح سیاسی مخالفشم بود

زبان از ستودنش کوتاه بود/ نمیدونیست دیگه چه جوری ازش تعریف کنه!

بر او هیچکس چشم نگماشتند/ هیچ کی چشمشو از رو زال برنداشت همه فکر کردن دیوونس(دیوونه نیست؛ زن میخواد!)

مر او را ز دیوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی/وقتی دیدن زال با اون یال و کوپال کرک و پرش ریخته و داره از دختره تعریف میکنه

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی

مر او را ستودند یک یک مهان/په اونام برای اینکه پاچه خواری رو به حد اعلی برسونن تعریف کردن!

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و دیدار و آهستگی/ از قد و قواره و زیبایی و متانت و شایستگی و مناسب بودنش یهو دل زال غش رفت! عقل رفت پی کارش و زال فقط عاشق بود!( این بچه تا دیروز فرق کلوخ با موشک های رادار گریزو نمیدونیست حالا عاشق شده!منطقیه!)

ز بایستگی هم ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان/ زال در باره دختره گفت(خدایی همینو یه بیت کرده! )

بگوید بر این بر یکی داستان

که تا زنده‌ام چرمه جفت منست/ تا وقتی من زنده ام باید جنگجو بمونم

خم چرخ گردان نهفت منست/ جای من تو کارزاره!

عروسم نباید که رعنا شوم/ نباید زن بگیرم (چیکارش دارین؟ لابد زال قصد ادامه تحصیل داره!)

به نزد خردمند رسوا شوم/ تا پیش ریش سفیدا آبرم نره

از اندیشگان زال شد خسته دل/از طرفی هم حال و حوصله نصیحت پیرمردا رو نداشت

بر آن کار بنهاد پیوسته دل/ و عزمشو جزم کرده بود دختره رو بگیره!

همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی/ هی با خوش میگفت:«بگیرمش؟...نگیرمش...؟!»

مگر تیره گردد از این آبروی/ترسید اگه زن بگیره آبروش بره!

همی گشت یک چند بر سر سپهر/ یه چند وقتی گیج میزد

دل زال آگنده یکسر به مهر/ تا اینکه کامل عاشق دختره شده بود!

زالرودابهفردوسیمحمد صادق مختاریشاهنامه
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید