ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

شاهنامه خوانی؛قسمت پنجاه و چهارم

تو قسمت قبل دیدیم که به مناسبت اومدن زال یه بریز و بپاش و جشن حسابی راه افتاد و از بزرگ و کوچیک برای سام هدیه اوردند و کلی شاه به سام هدیه داد و...خلاصه سور و ساتی بود.بعد وسط جشن منوچهر به سام گفت:«خب...سامی جون!چطور تونستی پسرتو پیدا کنی؟!» سام که انگار یه آب سردی روی سرش ریخته باشن گفت:«اممم...حالا چه اهمیتی داره بالاخره یه چیزی شد دیگه!...»منوچهر جواب داد:«طفره نرو سام!بگو!»سام پشت گوشش را خاراند و گفت:«والا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون؟یه شب خواب دیدم دو تا فرشته عینهو نکیر و منکر با عصای سه شاخ اومدن جلو من!موقعیتم کجا بود؟!رو دره!از دره هم شراره های آتش بیرون میریخت!خلاصه موقعیت جنگی بود!اومدن گفتن:«سام نریمون؟»گفتم:«فرمایش؟»گفتن:«مرتیکه با کوهی از ریش و سیبیل خجالت نمیکشی بچه طفل معصومو تو لونه اژدها ول کردی؟!»منم که دیدم اینا همه چیو از برن گفتم:«حاجی به مولا غلط کردم!جوونی...چیز!پیری کردم!آخه بچه مگه پرایده که موهاش سفید یخچالی باشه؟!» گفتن:«عزیزم شوما وسیله ای به نام آیینه تو عمرت دیدی؟مرد حسابی تو رو تو گله گوسفند سفیدا بندازن چوپون که هیچ ؛سگ گله هم تو رو از بقیشون تشخیص نمیده!...با یه من ریش سفید از مو های بچه ایراد میگیری؟»دیدم منطقی میگن، گفتم:«داداش از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم یه فرصت بده جلدی میرم میارمش!»گفتن:«برو!دست سیمرغه!»منم اومدم کوه سیمرغ از اونجا که فرشته ها با سیمرغ هماهنگ بودن با دو تا امضای تحویل بسته ،بچه رو داد دستم.هیچ دیگه منم پسر گلمو اوردم خدمتتون!»شاه گفت:«عجب!سام اگه یه دفعه دیگه از این شکرا بخوری!یه جوری میدم شکنجه ات کنن که تا اخر عمر به صابون بگی وسیله ای برای شستشوی دهان و دندان! »

و حالا قسمت پنجاه و چهارم

فرود آمد و تخت را داد بوس/ زال اومد دست شاهو بوس کرد

ببستند بر کوههٔ پیل کوس/روی فیل بار های زالو بستند(فیل اون موقع نقش خاورو داشته)

سوی زابلستان نهادند روی/سر خرو کج کردن سمت زابل

نظاره بر او بر همه شهر و کوی/همه شهر انگار که جن دیده باشن زالو نگاه میکردند(بعضیام شایعه کرده بودن زال جن ضد بسم ا...هه هر چی بسم ا... میگیم غیب نمیشه!)

چو آمد به نزدیکی نیمروز/ وقتی عصر شد

خبر شد ز سالار گیتی فروز/ سام فهمید زال داره میاد

بیاراسته سیستان چون بهشت/سیستانو واسه بچش تبدیل به سانفرانسیسکو کرد!

گلش مشک سارا بُد و زرّ خشت/ گل و خشتای سیستانو با عطر و طلا پر کرد(یعنی واسه این حرکت سام قیمت زمین تو سیستان ده برابر شد!)

بسی مشک و دینار بر ریختند/هر چی طلا و پول بود خرج کردند(ببین!این حرکت اشتباهه الان بچه گشنه،تشنه ،به امید ناهار شاهانه میاد میبینه پولای شاه تموم شده و اونوقت جلوش نون پنیر میزارن، میگن چشاتو ببند :تصور کن پیتزاست!)

بسی زعفران و درم بیختند/زعفران و پول ریختن برای زال (شواهد نشون میده از اون موقع زعفرون گرون شده!)

یکی شادمانی بُد اندر جهان/یه جشن تکی بود تو جهان

سراسر میان کهان و مهان/توی جشن کارت دعوتی در کار نبود! از سردار تا سرباز میومدن

هر آن‌جا که بد مهتری نامجوی/هر جا یه پهلونی بود

ز گیتی سوی سام بنهاد روی/ از سراسر جهان میومد پیش سام و تبریک میگفت(سامی جون!مبارکه!شیرپسرت از حبس دراومد...چیز!...)

که فرخنده بادا پی این جوان/که مبارک باشه پا قدم کهنه رسیده ی زال !

بر این پاک دل نامور پهلوان/به این پهلوان چشم و دل پاک و مشهور

چو بر پهلوان آفرین خواندند/افرین گفتند و وقتی اینکارو کردن...

ابر زال زر گوهر افشاندند/بر روی سر زال طلا و جواهر ریختن(چرا اینا طلا و جواهراشون تموم نمیشه؟!)

نشست آنگهی سام با زیب و جام/سام همان موقع نشست پای دبه ی اب انگور و سیخ و منقل و...

همی داد چیز و همی راند کام/کلی هدیه داد و حال کرد

کسی کو به خلعت سزاوار بود/کسی که لایق لباس شاهانه بود

خردمند بود و جهاندار بود/باهوش و فرمانده بود

براندازه‌شان خلعت آراستند/ بهش لباس شاهانه دادن(لابد به اونیم که لایق نبود گونی دادن!)

همه پایهٔ برتری خواستند/و همه سعی کردن که مقامشونو بالا بکشند(واسه یه لباس؟ناموسا؟چقدر ملت مادی شدن...!)

جهاندیدگان را ز کشور بخواند/ با تجربه ها رو احضار کرد(دارم تصور میکنم کلی پیرمرد تو تخم چشای منوچهرشاه زل زدن!...»

سخن‌های بایسته چندی براند/باهاشون صحبت کرد

چنین گفت با نامور بخردان/ بهشون اینجور گفت که...

که ای پاک و بیدار دل موبدان/ای موبد های چشم و دل پاک

چنین است فرمان هشیار شاه/ فرمان شاه اینه:

که لشکر همی راند باید به راه/که باید لشکر را برد به سوی

سوی گرگساران و مازندران/گرگان و مازندران ببریم (جان؟!چی شد؟)

همی راند خواهم سپاهی گران/و من این سپاه بزرگ را باید هدایت میکنم(نکشیمون زورو!)

بماند به نزد شما این پسر/این پسر(زال)هم بمونه پیش شما

که همتای جان است و جفت جگر/ که واسم خیلی عزیزه و قلبم واسش می تپه!(اووق!‍ چقدر لوس!حالا انگار نه انگار که همین دیروز شاه پسرش یک گوزن را با تمام پوست و مو و شاخ و امحا و احشائش خورده !)

دل و جانم ایدر بماند همی/دل و جانم همینجا میمونه

مژه خون دل برفشاند همی/ از دلتنگی قراره زار بزنم(بابا تو دیگه ابروی هر چی مرده را بردی!)

به گاه جوانی و کند آوری/موقع جوونی و جاهلیت

یکی بیهده ساختم داوری/یه غلطی خوردیم و واسه خودمون حکم تبعید نوزادمونو صادر کردیم(ناگفته نمونه که منظور این بزرگوار از جوانی؛ده،بیست سال بعد از سه رقمی شدن عمرش بوده!)

پسر داد یزدان بیانداختم/ خدا بچه داد من دور انداختمش!(مگه بچه،دستمال کاغذیه؟!)

ز بی‌دانشی ارج نشناختم/از کم عقلی ارزششو نفهمیدم (مرتیکه سفیه!)

گرانمایه سیمرغ برداشتش/سیمرغ هم...دمش گرم...برش داشت

همان آفریننده بگماشتش/همون خدایی که بهم پسرمو داد؛نگهداریش هم کرد!

بپرورد او را چو سرو بلند/نوزاد گرفتش و بروسلی تحویلم داد!

مرا خوار بد مرغ را ارجمند/خدا منو خوار کرد و به سیمرغ ارزش داد!

چو هنگام بخشایش آمد فراز/وقتی موقع توبه کردنم رسید

جهاندار یزدان به من داد باز/ خدا بچه را بهم تحویل داد(یعنی یکم دیگه دیر تر توبه میکرد خدا بچشو به همراه نوه هاش بهش تحویل میداد!)

بدانید کاین زینهار من است/بدونید که این هشدار من برای شماست

به نزد شما یادگار من است/ینو از من به عنوان یادگار داشته باشید

گرامیش دارید و پندش دهید/زال رو محترم بشمرید و بهش نصیحت کنید(بهش بگید لب به سیگار نزنه...)

همه راه و رای بلندش دهید/راه و روش زندگی یادش بدید(کار سختیه ها!فکر کن به یک غارنشین بخوای به اندازه یه عمر اداب معاشرت یاد بدی)

سوی زال کرد آنگهی سام روی/سام در این لحظه به زال نگاه کرد

که داد و دهش گیر و آرام جوی/و گفت:«هوی بچه!دنبال عدالت باش و دمبال ارامش برو...»

چنان دان که زابلستان خان تست/نبینم تو زابل معذب باشی!اینجا مثل خونه ی خودته

جهان سر به سر زیر فرمان تست/کل جهان زیر فرمان توئه

تو را خان و مان باید آبادتر/خونه زندگی تو باید بهتر از قبل باشه

دل دوستداران تو شادتر/تا دل دوستداران تو شاد تر باشه

کلید در گنج‌ها پیش تو است/کلید گنج ها دست خودته!(این کلید دسته سیاهه مال هواپیمای طلاست...این کلید درازه مال کاخ زابله !...)

دلم شاد و غمگین به کم بیش تو است/ اگه شاد یا غمگین باشم به هر صورت قلبم پیش توئبه سام آنگهی گفت زال جوان

خب این قسمتم با دوری سام و زالو همچنین جشن امدن زال به پایان رسید تا قسمت بعد خدانگهدار


لشکر سام
لشکر سام


زالسامشاهنامهمحمدصادق مختاریفردوسی
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید