محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

شاهنامه خوانی؛قسمت چهل و دوم

آنچه در شاهنامه خوانی گذشت...

قسمت قبل خوندیم که منوچهر نگذاشت کله ی تور رو زمین بمونه و سریع نامه نوشت به فریدون که:«بابای بابابزرگ جانم:زدم هشتک تورو سوراخ کردم!کلشو عین جوجه فنچ کندم!هیکل بوقش هم دادم رستوران شغال ها و گرگ ها جاتون خالی انقدر شغال تا صبح دعام کردن...حالا میبینی با سلم چیکار میکنم!بچه شهری فک کرده اینجا شهر هرته بیاد با اون داداش یقورش بزنه و در ره مادر نزاییده کسی بیاد دور و بر ایران مگسی بشه!»

بعدم یه شتر فرستاد که نامه را بفرسته و میرسیم به ادامه این ماجرا خانم ها و اقایان قسمت چهل وسوم!

 نقاشی قلعه ی سلم
نقاشی قلعه ی سلم


به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه/(صحنه میدان جنگ است)سلم فهمید که این جنگ

وزان تیرگی کاندر آمد به ماه/ انقدر واسش بد تموم شد که بدیش تا کره ی ماه رفت!(عزیزم مرض داری جنگو شروع میکنی؟ واس چی یه گندی میزنی که نمیتونی روش ماله بکشی؟!)

پس پشتش اندر یکی حصن بود/ در نزدیکی سلم یه پناهگاهی بود

برآورده سر تا به چرخ کبود/که ارتفاعش انقدر بلند بود که نگار تا ته اسمون رفته بود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز/یه کاری که در پناهگاه باز شه

که دارد زمانه نشیب و فراز/ و بالاخره زمونه بالا و پایین داره(زمونه!بتمرگ سرجات دیگه! عین طفل چهارساله هی بالا و پایین میپره!عه!)

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد/ قارن داشت فکر میکرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد/ که یهو در اقدامی شجاعانه سلم گرخید و از جنگ فرار کرد(کف مرتب واسه این شجاعت! بابا بنازم ارنولد شوارتز !)

کلانی دژش باشد آرامگاه/(احتمالا قارن میگه )دژ بزرگ را براش قبرستون میکنیم(حاجی خدایی قلعه به این خوبی...دلت میاد واسه سلم تبدیل بعه قبرستونش کنی؟

سزد گر برو بربگیریم راه/بهتره جلوشو بگیریم (چه فکرای نبوغ امیزی!قارن نقشت تو حلقم!)

که گر حصن دریا شود جای اوی/ که بره تو پناهگاه انگار که تو دریا گم کرده باشیمش

کسی نگسلاند ز بن پای اوی/ اونوقت دیگه هیچ کس نمیتونه پیداش کنه(لابد بخواد از یه اتاق بره اشپزخونه باید دو تا قطار و شش تا هواپیما و سه تا کشتی قاره پیما سوار بشه!)

یکی جای دارد سر اندر سحاب/ فقط پنت هاوسش تو ابراس(داداش ثروتی که بابت این «اسمون جر بده» دادی بدرک! کمبود اکسیژن میگیری بدبخت میفتی میمیری! کسی هم حال نداره بیاد خاکت کنه...!)

به چاره برآورده از قعر آب/ با یه راهکاری از توی اب درستش کردن(ساقی معمار این قلعه را زنده میخوام...جناب خودت از متاعت تست زدی میدی به خورد ملت؟!)

نهاده ز هر چیز گنجی به جای/از هرگونه گنجی یه نمونه اونجا هست (خطاب به صاحاب ملک:داداش زندگی سخته...تورمه!ولی تو بیشتر از همه داری سختی میکشی خسته نباشی دلاور...)

فگنده برو سایه پر همای/سایه ی پر پرنده ی هما روی این قلعس(هما اصولا با ارتفاعات زیر هفت هزار پا حال نمیکنه و هر چند وقت یبار یه سری به مریخ و...میزنه!حالا این بزرگوار ظاهرا لونش رو پشت بوم کاخه!این که چیزی نیس یه یاکریم اوسکول هم رو سقف خونه ماس مگه به پرندس؟...)

خلاصه از فاز پز دادن درباره قلعه میایم بیرون میریم تو فکر سلم

مرا رفت باید بدین چاره زود/ من باید سریع به فکر راهکار باشم(میگم الان زوده بشین یه استراحتی بکن و چه عجله ایه؟ همش یه لشکر ۳۰۰۰۰۰۰نفره دنبالته!چیزی نیست!)

رکاب و عنان را بباید بسود/ باید سریع رکاب و افسار اسبو بگیرم و در رم(فقط مواظب باش چراغ قرمز رو رد نکنی و سرعتت بالای۱۲۰نره و به قول بلد:سفر خوبی داشته باشید!)

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران/اگه شاه وضع لشکرمو ببینه

به کهتر سپارد سپاهی گران/به افراد در حد نوچه و پادو لشکر بزرگ میسپره(یعنی میخواد مثلا یه سردار معروف بیاد دنبالش!تو این هیری ویری فکرش اینه کی میاد براش تلقین بخونه! فلنگو ببند گلابی!)

همان با درفش همایون شاه/متاسفانه خیلی هم تابلوئه اون درفش شاهی بی صاحاب همانا

هم انگشتر تور با من به راه/ و انگشتر تور همان!(انگشتر پادشاهی!واسه همین یه تیکه حلبی عین بلدوزر از رو دشمن رد میشن!)

بباید کنون چاره‌ای ساختن/الان باید به فکر چاره بود(چند بار میگه؟ خب پیاز راهکارتو بگو دیگه!)

سپه را به حصن اندر انداختن/ باید سپاه برد تو قلعه(بزرگوار واسه غذا جور کردن واسه یه گله گوسفند کار شاقیه،تو میخوای این همه ادمو گشنه تشنه بزاری تو کاخ؟ راهکار دادی!براوو!)

من و گرد گرشاسپ وین تیره شب/من میمونم گرشاسب تیزی و سیاهی شب(بعدش تنها چیزی که میبینم سیاهی شب اول قبره!)

برین راز بر باد مگشای لب/حتی باد هم نباید این رازو بگه(حله به همه میگیم به هیچ کس نگن!)

چو روی هوا گشت چون آبنوس/وقتی شب شد

نهادند بر کوههٔ پیل کوس/ساز جنگو زدند(یعنی جنگ شبونه شروع شد!)

همه نامداران پرخاشجوی/همه مشاهیر وحشی(این خدایی جدید بود!)

ز خشکی به دریا نهادند روی/از خشکی رفتند تو دریا

سپه را به شیروی بسپرد و گفت/سلم سپاه را به شیروی داد و گفت

که من خویشتن را بخواهم نهفت/عزیزم من میخوام یه جا قایم شم(شجاعت در رگ این مرد قل میزنه!جدی تو بچه ی فریدونی؟!بنظرم تو بیمارستان جابجا شدی!)

شوم سوی دژبان به پیغمبری/با دربون حرف میزنم راضیش میکنم(یعنی این بزرگوار انقدر بی عرضس باید بره التماس دربون قلعه بکنه!)

نمایم بدو مهر انگشتری/ بهش انگشتر شاهی را نشون میدم(این نشان امپراطور میتی کامون است؛احترام بگذارید!)

چو در دژ شوم برفرازم درفش/ وقتی وارد دژ شدم پرچم را بلند میکنم(بابا سلطان افتخار! خاک سیگارتیم فوت کن فناشیم!)

درفشان کنم تیغ های بنفش/ تیغ ها را بلند میکنیم(و به منوچهر میگویم اگه بیای جلو در قلعه تف میندازم!)

شما روی یکسر سوی دژ نهید/شما ها برید سمت دژ

چنانک اندر آید دمید و دهید/تا میتونید سریع برید

سپه را به نزدیک دریا بماند/سپاه نزدیک دریا موند

به شیروی شیراوژن و خود براند/خودش وشیروی شیر افکن رفت(ننه باباش به شیر علاقه بسیاری داشتن!)

بیامد چو نزدیکی دژ رسید/ اومد و وقتی رسید به قلعه

سخن گفت و دژدار مهرش بدید/ با دربون حرف زد و دربون مهرش را دید(احتمالا حسابی از این نشان میتی کامون ترسید و تقاضای عفو شاهی کرده!)

چنین گفت کز نزد تور آمدم/به دربود گفت:«(هی لعنت بهت روزگار!)از پیش تور اومدم سلام رسوند

بفرمود تا یک زمان دم زدم/گفت اگه یه وقت مردم(زبونت لال دربون!)

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی/برو پیش دربون

که روز و شب آرام و خوردن مجوی/و دنبال کیف و حال و بخور و بخواب نباش

کز ایدر درفش منوچهر شاه/که منوچهر میاد

سوی دژ فرستد همی با سپاه/ با سپاهش سمت قلعه

تو با او به نیک و به بد یار باش/تو در خوبی و بدی با او همراه باش

نگهبان دژ باش و بیدار باش/ و حواست به قلعه باشه و چشاتو واز نگهدار و نخواب(یعنی مدیونی یه درصد فکر کرده باشی جناب سلم دروغ گفته!)

چو دژبان چنین گفتها را شنید/وقتی دربون این حرف ها رو شنید

همان مهر انگشتری را بدید/ و انگشتر تور را دید

همان گه در دژ گشادند باز/ در قلعه را باز کردند

بدید آشکارا ندانست راز/اون ظاهر قضیه(اراجیف جناب سلم!)را دید پشت قضیه را ندید

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت/ببین که اون حکیم دانا (آقای ایکس!من چه می دونم کیه!تو نصیحتو بچسب!)چه فرمود

که راز دل آن دید کو دل نهفت/ که راز اصلی را اونی میدونه که خودش پنهانش کرده(یعنی این یقینا هفت هشت جا بکارم میاد! بزرگوار یعنی انتظار داری دروغ گو از راست قضیه خبر نداشته باشه؟)

مرا و تو را بندگی پیشه باد/من و تو باید بندگی خدا را بکنیم!

ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد/ و شغلمون فکر کردن باشه(مگه مرتاضیم؟)

به نیک و به بد هر چه شاید بدن/خوبی و بد هر چی هم باشه

بباید همی داستان ها زدن/ باید دربارشون تحقیق کنیم (مفید بود حکیم دانا!)

خب این قسمت هم با نقشه ی نسبتا خوب سلم (از این به بعد باید به تور بگیم مرحوم تور!)و نصیحت های حکیم دانا به پایان رسید تا قسمت بعد خدانگهدار!

شاهنامهفردوسیسلم و تورمنوچهرمحمدصادق مختاری
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید