محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شاهنامه خوانی؛قسمت چهل و سوم

آنچه در شاهنامه خوانی گذشت...

تو قسمت های قبل(یه عزیزی فرمودن خلاصه چند قسمت را بزاریم) سلم و تور(شادروان تور!)از قسمت سی و نه و یکم قبل ترش تا الان با منوچهر سر جنگ داشتند و هرچه منوچهر تاکتیک جنگی بخرج داد این بزرگواران فحش دادند و نقشه هایی که واسه پت و مت هم قفله رو اجرا کردند؛نمونش همون شبیخون کاملا پیچیده(کنایه است جدی نگیر) با فریاد های خوشحالی تور لو رفت و تبدیل شد به جنگ شبانه. بعد تو همون جنگ تور خواست فرار کنه که دید خیلی ضایعس اگه این همه راه بیای لشکرو از تو پتو پلنگی و متکای مخمل بکشی بیرون که بجنگن کلی به لشکر روحیه بدی و بگی:« اینا که چیزی نیستن کی پیروزه؟ما!...»بعد اول از همه در بری!این شد که تور خواست علنا در نره یه دوتا داد بزنه چارتا فحش بده بعد خیلی ریز در بره و لشکر را بسپره به عزرايیل!که وسطای نقشش یهو منوچهر اومد و نیزه زد تو کمرش و کلشو کندو و با بدنش حیوانات وحشی را سورچرون کرد!بعدم نامه زد به فریدون:«شاخ غول شکستم بابایی!اون هی در میرفت هی تیر میزد! بعد من ضربه زد بعد با مسلسل اومد...!»و تو نامه ای که داد قرار شد پشت بند این کله ی تور و بعدش کله سلم (که گویا الانم با قرض و قوله به تنش وصله)را بفرسته و تو قسمت قبل با موقعیت سلم در برابر منوچهر آشنا شدیم و جریان قلعه پیش اومد!قلعه ماجراش این بود که خیلی بزرگ بود و شش تا آسانسور پنج تا راه پله را باید طی میکردی تا برسی به پشت بومش و در کمال تعجب از پشت بومش سلسله جبال هیمالیا به اندازه نخود دیده میشد و اگه رو پشت بومش بپری کله ات میخورد به لایه اوزون!...مساحت این خونه هم که نگم براتون، از هال میخواستی بری آشپزخونه باید سفینه سوار میشدی!...بی تعارف عجب مکان مشتی بود این قلعه مال تور بود و سلم به فکرش رسید :«خب!منی که سگ پارس کنه زنگ میزنم برای اعزام کمک های ویژه؛جیگرشو دارم برم جلو منوچهر واستم؟منوچهری که صبحا قبل صبحونه هزار دویست...سیصد بار با شتر پرس سینه میزنه؟حقیقت امرو بگم؛نه!باید فرار کنم!این منوچهر به خونم تشنس! این منوچهر وحشیه،خونیه...!میرم پیش دربون قلعه(مذکور)بهش انگشتر تورو میدم و میگم خداخیرت بده!تور پیام رسوند اگه سلم را راه بدی یه چک سفید پیش من داری!»و نگهبان هم که لشکرو میبینه میگه :«حله دادا بیا تو...!»و حالا قسمت چهل و سوم

 احتمالا از اون قلعه(در ادامه میخونید) همین باقی مونده!
احتمالا از اون قلعه(در ادامه میخونید) همین باقی مونده!


یکی بدسگال و یکی ساده دل/(اونجایی هستیم که به دربون دروغ گفت)یه آدم شوم(سلم) در مقابل یه ساده دل (دربون)قرار گرفت.

سپهبد به هر چاره آماده دل/ سلم با خودش دو دوتا چارتا کرد و برای حملهی منوچهر حواسش را جمع کرد(چه عجب!)

همی جست آن روز تا شب زمان/صبح تاشب دنبال این بود ببینه اونا رسیدن

نه آگاه دژدار از آن بدگمان/ دربون نمیدونست چه صدامی را تو دژ راه داده

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد/ به غریبه خوبی کرد(احتمالا مادر گرامیش نگفته صحبت با غریبه اخه!)

بداد از گزافه سر و دژ به باد/ از کار داغونش سرش و قلعه را از دست داد

چو شب روز شد قارن رزمخواه/ وقتی شب شد قارن جنگجو

درفشی برافراخت چون گرد ماه/ پرچمی بلند کرد

خروشید و بنمود یک یک نشان/ فریاد زد و نشان یک یکشون دیده شد

به شیروی و گردان گردن کشان/ به شیروی و گردان وحشی ها

چو شیروی دید آن درفش یلی/ وقتی شیروی درفش پهلوانی را دید

به کین روی بنهاد با پردلی/با کینه به سمت دشمن هجوم برد(شما تصور کن بوفالو را بردی تو جشن سال نو ی چینی ها!)

در حصن بگرفت و اندر نهاد/ در زندان را باز کرد هر ننه قمری دید انداخت توش(به همین برکت مرغ هم یکم تقلا میکنه!اینا عین سیب زمینی نشستن این انداختتشون زندان فردوسی بنظرت منطقیه!؟)

سران را ز خون بر سر افسر نهاد/اتصال بین گردن و بدن را قطع کرد!(احتمالا دردشون اومده!)

به یک دست قارن به یک دست شیر/ یه سمت قارن بود یه سمت شیروی(برای حفظ قافیه شیر نوشته)

به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر/ با گرز و تیغ و اتشین و زهر الود(یاکوزا هم انقدر بی رحم نیس!بابا کلا یه ایرج مرده اتوبوس شاهزادگان ایران که چپ نکرده!»

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید/ وقتی خورشید طلوع کرد

نه آیین دژ بد نه دژبان پدید/ نه دژی بود نه دژبونی(مگه اون قلعه این همه تعریف تمجید نداشت ؟فرت با دو تا تیر و چهارتا شمشیر باز شد!؟)

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب/ نه کشتی سلم رو آب بود نه قلعه سرجاش(اقا وضع داغونه!)

یکی دود دیدی سراندر سحاب/ یه دود بلندی بود که تهش تو ابرا بود

درخشیدن آتش و باد خاست/ اتش میدرخشید

خروش سواران و فریاد خاست/ سواران منوچهر دست جمعی آهنگ(گل گل گبوله گل)اثر ابرام تاتلیس را قرايت کرده و جشن پیروزی گرفتند

چو خورشید تابان ز بالا بگشت/ وقتی ظهر شد

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت/ قلعه با اون ارتفاع با کف کله ی جناب گورباچف یکی شد!)

بکشتند از ایشان فزون از شمار/ از آنها(لشکر سلم)تا میتونستند کشتند

همی دود از آتش برآمد چو قار/ دود از آتش مانند قیر از اتش برخاست

همه روی دریا شده قیرگون/ روی دریا سیاه شده بود

همه روی صحرا شده جوی خون/کل صحرا شده بود جوب خون(نچ!واسه شهرداری کار میتراشن!)
خب این قسمت نسبتا طولانی هم با برد لشکر منوچهر به پایان رسید به پایان رسید فقط تهش نفهمیدم تو این مدت منوچهر چیکار میکرد؟!...تا قسمت بعد خدا نگه دار

شاهنامه خوانیمحمد صادق مختاریفردوسیسلم و تورمنوچهر
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید