آنچه در شاهنامه خوانی گذشت...
تو قسمت قبل دیدیم که بالاخره از ماجراهای نفس گیر و عجیب و غریب منوچهر و اون بکش بکش راحت شدیم (جدا شک داشتم تموم بشه...آخیش!)و دیدیم که فریدونو خاک کردنو و منوچهر سخنرانی غراشو تموم کرد و سام
(که اشتباهی گفته بودم پدر رستمه...!نخیر جانم!پدربزرگ رستمه!)سخنرانی ای در جواب منوچهر گفت و منوچهر خوشش اومد و بهش شیتیل داد و اوهم که ظاهرا راضی شده بود سر خرو کج کرد و رفت خونشون و حالا داستان زوم میشه رو سام و قسمت چهل و هشتم!
کنون پرشگفتی یکی داستان/(فردوسی روایت میکنه)دایی!حالا که جمعمون جمعه یه داستان بگم باهم حال کنیم!
بپیوندم از گفتهٔ باستان/ میبرمت به پنج شش هزار سال قبل
نگه کن که مر سام را روزگار/ ببین روزگار با سام چیکار کرده!
چه بازی نمود ای پسر گوش دار/ ببین چه بازی هایی که روزگار سرش اورده...هوی بچه!با تو ام با دیوار حرف نمیزنم گوش کن!
نبود ایچ فرزند مر سام را/ سام بچه دار نمیشد
دلش بود جویندهٔ کام را/ولی دلش خیلی بچه میخواست(از این قرص مرص ها و هر روشی بود رفته بود)
نگاری بُد اندر شبستان اوی/ تو مجموعه زن هایی که داشت(گفته شد برای حمل نقل همسر هاش از قطار شخصی استفاده میکرد!)
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی/ صورتش مثل گلبرگ لطیف و موهاش خوشگل بود
از آن ماهش امید فرزند بود/ و بیشتر از همه از اون انتظار داشت بچه دار بشه!(مگه دست خودشه خدا باید بچه رو بده!)
که خورشید چهر و برومند بود/ قیافه خوشگلی داشت و بنیه اش هم به بچه دار شدن میخورد(مدیونی اگه فکر بد کنی!)
ز سام نریمان هم او بار داشت/ و بالاخره از سام نریمان باردار شد
ز بار گران تنش آزار داشت/ از بچه ی سنگین کمر درد گرفته بود و هی جیغ میزد
ز مادر جدا شد بر آن چند روز/بعد از چند روز بچه به دنیا اومد
نگاری چو خورشید گیتی فروز/ بچه ی خوشگلی مثل خورشید!
به چهره چنان بود تابنده شید/ چهره اش خیلی نورانی بود
ولیکن همه موی بودش سپید/ولی یه مشکل خیلی جزئی داشت:همه ی موهاش سفید بود(فکر کنم میتونید حدس بزنید اسمشو چی میزارن!)
پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد/ مادر وقتی یه همچی بچه ای زایید
نکردند یک هفته بر سام یاد/ تا یه هفته ترسیدن به سام خبر بدن
شبستان آن نامور پهلوان/تو حرامسرا پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان/ همه عاجز بودن که بابا این بچه را چیکار کنیم؟میدونیم رنگ موهاش ضایعس(بلا نسبت زال ها!) ولی دیگه کاریش نمیشه کرد(بنده خدا مادرشم زورشو زده...در این حد توانایی داشته!)
کسی سام یل را نیارست گفت/ کسی نتونست به سام بگه
که فرزند پیر آمد از خوب جفت/که از اون زن دوست داشتنیت یه بچه نود ساله بدنیا اومده
یکی دایه بودش به کردار شیر/ ولی یه دایه داشت به هیبت و صلابت مادر فولاد زره!
بر پهلوان اندر آمد دلیر/ با شجاعت اومد پیش پهلوان و گفت
که بر سام یل روز فرخنده باد/ که سامی جون مبارک باشه بچه دار شدی
دل بدسگالان او کنده باد/چشم حسود کور بشه انشالله!
پس پردهٔ تو در ای نامجوی/تو حرامسرات
یکی پور پاک آمد از ماه روی/ یه بچه به دنیا اومد تپل و مپل و خوشگل
تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت/ بدنش مثل نقره میدرخشه و صورتش مثل حوری های بهشته
بر او بر نبینی یک اندام زشت/تو کل هیکلش یه عضو بدردنخور نمیبینی
از آهو همان کش سپید است موی/ کلا فقط یه اشکال ریز داره!اونم اینه که...اممم...موهاش سفیده(اونم میدیم رنگ میکنن حله!)
چنین بود بخش تو ای نامجوی/ دیگه قسمتت ای پادشاه،این بوده
فرود آمد از تخت سام سوار/ سام از رو صندلی بلند شد
به پرده درآمد سوی نو بهار/آمد توی حرامسرا
چو فرزند را دید مویش سپید/وقتی فرزند سفید مویش را
ببود از جهان سر به سر ناامید/ از کل جهان نا امید شد
سوی آسمان سر برآورد راست/ دست دعا به آسمون برد و گفت
ز دادآور آنگاه فریاد خواست/همان موقع از خدا گله کرد
که ای برتر از کژی و کاستی/خدایا...اوس کریم!تو از هر بدی منزهی
بهی زان فزاید که تو خواستی/خوبی اون موقع میاد که تو میخوای
اگر من گناهی گران کردهام/ اگه من گناه بزرگی کردم (از همین تریبون اعلام میکنم:شکرخوردم!)
و گر کیش آهرمن آوردهام/و اگر با این بچه فامیل شیطون شدم
به پوزش مگر کردگار جهان/ تو منو با بخشایشت
به من بر ببخشاید اندر نهان/ یواشکی میبخشیدی
بپیچد همی تیره جانم ز شرم/ الان جونم از خجالت بالا میاد
بجوشد همی در دلم خون گرم/ تو دلم سیر و سرکه میجوشه
چو آیند و پرسند گردنکشان/ وقتی اومدن و با پررویی پرسیدن از وضع این بچه
چه گویم از این بچهٔ بدنشان/چی بگم بهشون از این بچه بد یومن؟چجوری ماسمالیش کنم؟
چه گویم که این بچهٔ دیو چیست/چه توجیحی دارم واسه این دیوی که الان شده بچم؟
پلنگ و دو رنگ است و گر نه پریست/ این چرا عین سگ هاسکی دو رنگه؟جنه؟پریه؟این دیگه چجوری از کارخونه دراومده؟
از این ننگ بگذارم ایران زمین/ از این بدبختی بگذرم تو ایران
نخواهم بر این بوم و بر آفرین/ این بچه را نمیخوام
بفرمود پس تاش برداشتند/ دستور داد تا بچه بچشو برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند/ بردند و یه جای دور گذاشتند
به جایی که سیمرغ را خانه بود/ در جایی که سیمرغ لانه داشت
بدان خانه این خرد بیگانه بود/در اون محل بچه غریبی میکرد
نهادند بر کوه و گشتند باز/ بردند تو کوه گذاشتنش و برگشتند
برآمد بر این روزگاری دراز/ سالها گذشت
چنان پهلوان زادهٔ بیگناه/ اون بچه بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه/ فرق رنگ سیاه و سفید رو نمیدونست
پدر مهر و پیوند بفگند خوار/ پدرش با بی مهری او را دور انداخت( هشتگ:من دور ننداز!)
جفا کرد بر کودک شیرخوار/ به بچه شیرخوار بدی کرد
یکی داستان زد بر این نرّه شیر/ یه مثالی هست که شیر نر وحشی
کجا بچه را کرده بد شیر سیر/ که دیدی اینکارو با بچش بکنه
که گر من تو را خون دل دادمی/و اگر من(بچه) تو رو ناراحت کردم
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی/ واست طاقچه بالانگذاشتم و بهت بدی نکردم
که تو خود مرا دیده و هم دلی/ و تو خودت منو دیدی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی/ و اگر از من دور شی دلم میشکند!...
خدایی کوزت انقدر بدبخت نبود که این بچه شیر خواره بدبخته!آخه ظالم...چطور دلت اومد...دیگه نمیتونم ادامه بدم!...قلبم جر خورد!