ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۷ دقیقه·۶ ماه پیش

شاهنامه خوانی قسمت پنجاه و ششم

توی قسمت قبل پرونده ی پیدا شدن زال اینجوری بسته شد که بابای زال دیگه ازش دور نشد و یه سری هم بردش جنگ و تیکه و پار شدن آدم ها را با کیفیت۱۰۸۰۰ نشونش داد.بعد هم کلی نصیحت پدرانه که باید حداقل ظرف ۲۰ سال بهش میگفت رو تو یه ساعت به صورت فشرده تو مخ بچه چپوند!بعدهم فرستادش به کاخ تا در نیابت خودش سیستان بی پادشاه نمونه و آشوب و درد سری پیش نیاد!زال در نبود «باباجان»حسابی شاه شدن رو یاد گرفت و برای خودش معلم خصوصی و گرفت و با تلاش کوشش بسیار رتبه سه کنکور...چیز!این بخش مال یه جای دیگه بود! همه ی علوم زمونه خودشو یاد گرفت و به پادشاهی عادل تبدیل شد.


و حالا تقدیم به نگاه شما: شاهنامه خوانی قسمت پنجاه و ششم!

چنان بد که روزی چنان کرد رای/اینجوری داستان شروع شد که یه روز زال تصمیم گرفت بر صفا سیتی

که در پادشاهی بجنبد ز جای/انقدر روی تخت با اون جواهر نشسته بود...ببخشیدا! ماتحتش دچار گرفتگی عضلانی شده بود و نیاز داشت مثل قدیم یه فعالیتی داشته باشه و به یه سفری بره!

برون رفت با ویژه‌گردان خویش/با محافظ ها و گارد سلطنتنی و رفقاش راه افتادند

که با او یکی بودشان رای و کیش/یکی از اونا که خیلی تیز و همچینین بز بود پیشنهاد داد برن سمت شرق

سوی کشور هندوان کرد رای/زال هم سر خرو کج کرد رفت سمت هند(دوست دارم قیافه ی خر زالو وقتی که میفهمه قراره از سیستان۲۸۰۰ کیلومتر تا هند بره رو ببینم!)

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای/به سمت کابل و دنبر و مرغ و مای حرکت کردند

به هر جایگاهی بیاراستی/تو هر ایستگاه وایستادن تا خوشگذرونی کنن!

می و رود و رامشگران خواستی/مشروبات انگوری(شراب) اوردند و مطرب ها رو صدا زدند

گشاده در گنج و افگنده رنج/ زال در گنج ها رو باز کرد و بین ملت تخس کرد!

بر آیین و رسم سرای سپنج/تا آیین و رسم روزگار را به جا اورده باشه(والا تا اونجا که ما یادمونه روزگار میزد کاسه و کوزه ها رو میشکست ؛حالا توبه کرده یا نه فردوسی میدونه!)

ز زابل به کابل رسید آن زمان/ در اون زمان از زابل به کابل رسید

گرازان و خندان و دل شادمان/شاد و شنگول و خوشحال به کابل رفت!

یکی پادشا بود مهراب نام/«مهراب»پادشاه کابل بود

زبر دست با گنج و گسترده کام/ او هم گنج زیادی داشت و هم خوش صحبت بود(آقای فردوسی؟ شما با کلمه وراج مشکل داری؟ خوش صحبت بود دیگه چه صیغه ایه)

به بالا به کردار آزاده سرو/ قدش مثل سرو بلند بود

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو/ قیافه خوشگلی داشت و وقتی راه میرفت عین پرنده ای به نام تزرو قر می داد!

دل بخردان داشت و مغز ردان/دلش مثل دل دانشمندان بود و مخش خیلی کار می کرد

دو کتف یلان و هش موبدان/با کت باز و کتف استیقرص راه می رفت و هوش موبد ها رو داشت(سوالی که پیش میاد اینه که موبد کم هوش نداریم؟)

ز ضحاک تازی گهر داشتی/اما یه مشکلی داشت این بود که جدش ضحاک بود

به کابل همه بوم و برداشتی/تو کابل برا خودش برو بیایی داشت و اصن یه کابل بود و یه محراب کابلی!

همی داد هر سال مر سام ساو/ ولی هر سال به سام باج میداد!

که با او به رزمش نبود ایچ تاو/بنده ی خدا زورش به سام نمیرسید(آخی...! با این همه الدرم بلدرم برای سام تا زانو سر خم میکرده!)

چو آگه شد از کار دستان سام/ وقتی فهمید زال اومده کابل

ز کابل بیامد به هنگام بام/ کله سحر پا شد اومد به استقبال زال

ابا گنج و اسپان آراسته/ کلی گنج و پول و جواهراتم با خودش آورد که دست خالی نباشه

غلامان و هر گونه‌ای خواسته/همه ی خدم و حشم و غلوم و کنیزو صدا کرد

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر/ از دینار و یاقوت و مشک و عطر (خدایی فن بازنویسیمو حال کردی؟)

ز دیبای زربفت و چینی حریر/ و همچنین پارچه زربافت و حریر چینی

یکی تاج با گوهر شاهوار/ با تاج جواهر نشان

یکی طوق زرین زبرجد نگار/ گردنبند طرح دار از جنس سنگ زبرجد را آماده کرد!(اووووه!چه خبرتونه؟! این حجم پاچه خواری دیگه واسم قابل درک نیست!)

چو آمد به دستان سام آگهی/ وقتی به زال خبر رسید که مهراب با سه فروند نیسان پر از جواهر اومده به استقبالت

که مهراب آمد بدین فرهی

پذیره شدش زال و بنواختش/ زال (با ناز و عشوه)قبول کرد و بهش احترام گذاشت

به آیین یکی پایگه ساختش/ براش یه هتل پنج ستاره براش آماده کرد!(الان در واقع مهراب مهمون زاله!)

سوی تخت پیروزه باز آمدند/ با خوشحالی به کاخ فیروزه ای برگشتند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

یکی پهلوانی نهادند خوان/ یه سفره ی هزار رنگ پهن کردند که بیا و ببین

نشستند بر خوان با فرخان/ با شادی ناشی از دیدن این همه غذا نشستند سر سفره (احتمالا یه بنده خدایی هم با یه نون لواش کامل شیرجه زده به سمت کتلتا!)

گسارندهٔ می می آورد و جام/ساقی (به معنای واقعی!)جام و شراب آورد

نگه کرد مهراب را پور سام/ زاال به مهراب نگاه کرد

خوش آمد هماناش دیدار او/همون اول ازش خوشش اومد

دلش تیز تر گشت در کار او/ حواسش رو روی رفتار مهراب جمع کرد(بابا دو صفر هفت!خفن!نکشیمون!)

چو مهراب برخاست از خوان زال/ وقتی مهراب از سفره ی زال بلند شد(لابد مادرش گفته شلوارتو بتکون بعد بلند شو!)

نگه کرد زال اندر آن برز و یال/زال به هیکل شرخر مانند مهراب نگاه کرد ( و مهراب رفت.)

چنین گفت با مهتران زال زر/ (بعد از رفتن مهراب)زال گفت:«کی خوش هیکل تر و زیباتر از مهرابه؟(من!من!من!)

که زیبنده‌تر زین که بندد کمر

یکی نامدار از میان مهان/یکی از بزرگان و همچنین فضولای جمع گفت:«مشتی! این مهراب یه دختر داره که از خودش بهتره!آقا!دختره مثل پنجه ی آفتاب میمونه!عینهو روشور حموم...چیز!... عاج! سرتاپاش سفیده!قیافه اش مثل بهشته و قدشو نگم!...لامصب با درخت ساج مسابقه گذاشته!موهاش مثل حلقه های زنجیره! لپاش همیشه گل انداخته است و لباش مثل انار قرمزه،دو تا چشاش مثل گل نرگسه و رنگ مژه هاش سیاه زاغیه! ابروهاش مثل کمون ترازه(یعنی کمانی که تیر توش نباشه و تو حالت عادی باشه) و از این عطر گرونا زده.خلاصه ببین طرف از تک پا تا فرق سر مثل بهشته!(مردک معلوم دختره رو چند صد ساله زیر نظر داره از ناخن شصت یارو تا لوزالمعده اش خبر داره!»

چنین گفت کای پهلوان جهان

پس پردهٔ او یکی دخترست

که رویش ز خورشید روشن‌ترست

ز سر تا به پایش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بر  آن سفت سیمنش مشکین کمند

سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رسته دو ناروان

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ

مژه تیرگی برده از پر زاغ

دو ابرو به سان کمان طراز

بر او توز پوشیده از مشک ناز

بهشتیست سرتاسر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش/ زال که از این تعریف ها ذوق کرده بود

چنان شد کزو رفت آرام وهوش/ از اون لحظه خواب و خوراکش تعطیل شد و آروم و قرار نداشت!

شب آمد پر اندیشه بنشست زال/ شب که شد زال پر از فکر و خیال نشست

به نادیده برگشت بی‌خورد و هال/ بی حال و حوصله بود و شامم نخورد

چو زد بر سر کوه بر تیغ شید/ وقتی صبح شد ( کل بیت همینه!)

چو یاقوت شد روی گیتی سپید

در بار بگشاد دستان سام/ سام بار عام داد(برای اون عزیزایی« بار عام» نمیدونن چیه بگم:شاه یا حاکم می ذاره از نقی معمولی گرفته تا چارلز سوم بیان باهاش درد و دل کنن و مشکلاتشونو به شاه بگن!)

برفتند گردان به زرین نیام/ درباریا رفتند تا زال تنها بمونه

در پهلوان را بیاراستند/ وقتی ملت خواستن بیان در کاخو واز کردند

چو بالای پرمایگان خواستند/

تو این قسمت فهمیدیم زال عاشق شده و به کسی هنوز چیزی نگفته و تو این داستان هم هیچ کی اونقدر باهوش نیست که قضیه رو بفهمه و باید ببینیم زال اولا چجوری میخواد با دختره روبرو بشه و دوما قضیه رو چجوری میخواد به باباش بگه. پس تا قسمت بعد خداحافظ

شاهنامهفردوسیزالمهرابمحمد صادق مختاری
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید