محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

شاهنامه خوانی؛ قسمت پنجاه و نهم

تو قسمت قبل دیدم که کل قسمت به صحبت های بین مهراب و سیندخت گذشت و معراب سی بیت درباره ی زال تعریف کرد که:«ببین! یه بچه ی ماه! مهربون ! بزرگزاده، قد بلند پولدار،قوی،خونواده دار،اصلا نمی دونی این چه گزینه محشریه! حیف فقط موهاش سفیده شبیه پیرزناس ولی همونم عامل دلبریه!» سیندخت هم میخندید و از زال خوشش اومده بود اما رودابه دلش پیش زال گیر کرد!عقلش رو ول کرد و به عشقش چسبید(لابد میخواد برای مهریه هم یه شاخه گل رز بگیره!)دیگه خواب و خوراک و استراحت ازش گرفته شد!(حالا از کجا بفهمیم عاشقه؟ شاید معتاد شده!)حالا تو این قسمت قراره بفهمیم سرنوشت این عشق چی میشه!...


قسمت پنجاه و نهم:

ورا پنج ترک پرستنده بود/رودابه پنج تا ندیمه ی ترک داشته

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت/ به اون ندیمه های باهوش گفت:«

که بگشاد خواهم نهان از نهفت/که میخوام ته توی این قضیه ی زالو دربیارم(کارآگاه مارپل در حال جستجو...!)

شما یک به یک رازدار منید/شما ها همتون رازدارمنین،دلسوز منین،همتون توجه داشته باشه(ندیم شماره سه، برا چی داری گلای فرشو میشمری؟ دارم با تو حرف میزنماااا!) انشاالله که بختتون باز شه ، راستش من مثل دریای خروشان عاشق شدم...اممم...میدونین، دلم همش پیش زاله...تو خواب همش میبینم که با اسب سفیدش اومده دستمو گرفته...همش بخاطر دور ازش نالاحتم! صب تا شب قیافه اش جلو چشمه! یه کاری باید بکنیم رفقا!»

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحر دمان

از او بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم

همیشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست

کنون این سخن را چه درمان کنید

چه گویید و با من چه پیمان کنید

یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن/ندیمه ها بخاطر این اشتباه(!) دختر پادشاه کپ کردن همه با عصبانیت بهش جواب دادن:« خانم خانوما! تویی که از همه ی دخترای بزرگون سر تری و از هند تا چین یه ضرب از تو تعریف میکنن! تویی که بین بقیه از همه خوشگلتری و از همه قد بلند تری و درخشش صورتت از قنوج و رای (خدایی نخواه اسم شهرو ترجمه کنم!همینقدر بدون تو افغانستانه) رسیده به سانفرانسیسکو!(جدی میگم! فردوسی نوشته «خاور خدا ی»به معنای صاحب غرب که یه جورایی میشه آمریکا!) تو خودت خجالت نمی کشی عه عه عه! بی شرم و حیاء!‌اگه از خودت خجالت نمیکشی از بابات خجالت بکش! کیو دیدی یه همچین دامادی رو به باباش بندازه؟!اون؟ اون توله مرغ؟ اونی که سیمرغ بزرگش کرده و عالم و آدم به مسخرش میکنن؟ کدوم مادری رو دیدی پیرمرد بزاد؟ قشنگ معلومه ننه اش گریگوریه و اصل نسب نداره! اصلا این آدم که انقد پیره چجوری میخواد پیر بشه؟(احتمالا خودشو میزاره رو تنظیمات کارخانه!) یه دنیا چششون دنبال توئه! اونوقت گیر دادی به این پسره؟تو با همچین قیافه ای تا عصر امروز شوهر درجه یک گیرت میاد! این پسره رو ولش کن!

که بیکاری آمد ز دخت ردان/

همه پاسخش را بیاراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چین

میان بتان در چو روشن نگین

به بالای تو بر چمن سرو نیست

چو رخسار تو تابش پرو نیست

نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای

ترا خود به دیده درون شرم نیست

پدر را به نزد تو آزرم نیست

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را به بر

که پروردهٔ مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه

کس از مادران پیر هرگز نزاد

نه ز آن کس که زاید بباشد نژاد

چنین سرخ دو بسد شیر بوی

شگفتی بود گر شود پیرجوی

جهانی سراسر پر از مهر تست

به ایوانها صورت چهر تست

ترا با چنین روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آیدت شوی

چو رودابه گفتار ایشان شنید/ وقتی رودابه حرفشونو شنید یهو اعصابش خورد شد(گویا دختر لوس مهراب احتمال نمیداد جوابشون مخالف فکرش باشه!)

چو از باد آتش دلش بردمید/یهو زد کاسه و کوزه ها رو ریخت بهم! بهشون با عصبانیت گفت:«سرتو برگردونین و چشاتونو ببندید و تائیدم کنین! چرت و پرتایی که گفتید ارزش شنیدنو نداره! نه شاه اروپایی موخوام نه شاه چینی نه پادشاه ایرانی!(خاک تو سر لوست! بدبخت یکی از اینا رو بگیری، طرف بیفته بمیره، نونت تو روغنه!) هم قد و اندازه ی من زال بچه ی سامه که دور بازوش اندازه شیر و ببر و سایر حیوان جر دهندس! اگه بگید پیره یاجوونه برا من فرقی نمیکنه اون همه فکر و ذکر منه! من ندیده عاشقش شدم!(کم کم داره عقم میگیره!)بی هیچ اهمیتی به قیافه و موهاش میخوامش!»

بر ایشان یکی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وز آن پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنین گفت کاین خام پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

نه از تاجداران ایران زمین

به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شیر و با برز و یال

گرش پیر خوانی همی گر جوان

مرا او به جای تنست و روان

مرا مهر او دل ندیده گزید

همان دوستی از شنیده گزید

بر او مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

پرستنده آگه شد از راز او/ندیمه ها از رازش باخبر شدن و وقتی از عمق وجود عشقش روو فهمیدن گفتن:«هرچی تو بگی همونه»و ما چیزی جز خیرتو نمیخوایم حالا ببین میخوای چیکار کنی هیچ نظری بهتر از نظر تو نیست!(گویا ندیمه ها کشک بودن و جز غر زدن راه حل دیگه ای به مغزشون نمی رسید! احتمالا این پنج تا رو رودابه از مترو خریده!)یکیشون گفت:« خانم جان!حواست باشه کسی این حرفمو نشنوه...پیس... پیس... باید یه جادو و جنبلی یاد بگیریم که یا چشم مردم دیگه کله زالو نبینه(یا حداقل کله شو شطرنجی کنه)یا بالاخره یه جوری این مو سفیدیشو حل کنه که بتونیم باباتو راضی کنیم طرف بیاد خواستگاری» اینو که گفت رودابه یه لبخند بچه گونی زد و ذوق کرد و رنگ و روی زردش به خالت اولیه برگشت؛گفت:«اگه این کاری کنی که به پات انقدر طلا و جواهر میریزم که نگو و نپرس!اصلا از نک انگشت تا دیافراگمتو طلا میکنم!»

چو بشنید دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده‌ایم

به دل مهربان و پرستنده‌ایم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

یکی گفت ز ایشان که ای سرو بن

نگر تا نداند کسی این سخن

اگر جادویی باید آموختن

به بند و فسون چشمها دوختن

بپریم با مرغ و جادو شویم

بپوییم و در چاره آهو شویم

مگر شاه را نزد ماه آوریم

به نزدیک او پایگاه آوریم

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که این گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز یاقوت بار آورد

برش تازیان بر کنار آورد


فردوسیشاهنامهمحمد صادق مختاریشاهنامه خوانیرودابه
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید