ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

شاهنامه خوانی؛ قسمت پنجاه و هشتم

آنچه در شاهنامه خوانی گذشت...

تو قسمت قبل دیدیم که زال دلش پیش دختر مهراب گیر کرد و میخواست هر جور شده با دختره ازدواج کنه!اماااا!‍ یه مشکل خیلی کوچولو پیش اومد: مهراب نوه ی نوه ی نوه ی ...ضحاک بود! در نتیجه دختر مهراب ،دختر ضحاک حساب می شد و اینا اگه ازدواج میکردن کلاه منوچهر شاه و زال می رفت تو هم که« چرا با دشمن بابای بابای بابای...بابابزرگم ازدواج کردی؟! »یعنی جفت اون دو بزرگوار طی فرایند طبیعت به پایه ی مبل تبدیل شدن! ولی اینا دست بردار نیستن؛ از طرفی هم این عشق یه طرفه است رودابه هنوز قضیه ی عاشق شدن زالو نمیدونه و حتی زال رو درستو حسابی ندیده حالا ببینیم تو این قسمت چی میشه!؟...

 زال و رودابه
زال و رودابه



شاهنامه خوانی؛قسمت پنجاه و هشتم

چنان بد که مهراب روزی پگاه/اینجوری شد که یه روز صبح مهراب توی کاخش ول میچرخید

برفت و بیامد از آن بارگاه

گذر کرد سوی شبستان خویش/ از ایوان کاخ می رفت تو باغ(لابد وسط راه هم رفته آشپزخونه...بعد یه سری به هال زده... بعد دوتا لگد به خدمتکاری دستشویی زده و...!خلاصه بنده خدا حوصله اش سر رفته بود!)

همی گشت بر گرد بستان خویش

دو خورشید بود اندر ایوان او/دو تا دختر خوشگل داشت به نام سیندخت و رودابه

چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی

بیاراسته همچو باغ بهار/همیشه آرایش و مانیکور و پدیکور دختراش به راه بود و همیشه زیبا بودن!

سراپای پر بوی و رنگ و نگار/به سر تا پاشون عطر های گرون میزدن(هعی!...دارندگی و برازندگی!)

شگفتی به رودابه اندر بماند/ با حیرت به{زیبایی} رودابه نگاه کرد

همی نام یزدان بر او بر بخواند/ بسم ا...خوند و بهش فوت کرد که یه وقت چشمش نزنن

یکی سرو دید از برش گرد ماه/ قدش اونقدر بلند بود که مایکل جوردن بهش حسرت میخورد!قیافه اش هم مثل ماه بود(طرف کاندیدای مناسب به عنوان عروس برای خانواده های ایرانی بوده!)

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه/ موهای رودابه پر از عطر بود ( در اون زمان خانوما برای خوشبو کردن خودشون مواد معطر رو سرشون میریختن و حجم این مواد باعث میشد فکر کنی طرف کلاه فرهنگی رو سرش گذاشته! )

به دیبا و گوهر بیاراسته/ کلی طلا و جواهر هم به خودش آویزون کرده بود

به سان بهشتی پر از خواسته/ دختر زیبا و پر افاده ای بود( گل بی خار که نداریم!)

بپرسید سیندخت مهراب را/سیندخت عناب (همون کلاهه که توضیح دادم) رو از سرش کند و از مهراب پرسید:«چرا امروز همش دور کاخ میچرخی؟اخیر باشه! راستی این زال پ.پ(پیر پسر)چه جور آدمیه؟ به فکر تاج و تخته؟ مردمیه یا نه؟ راه جوونمردا رو میره؟»

ز خوشاب بگشاد عناب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست این پیر سر پور سام

همی تخت یاد آیدش گر کنام

خوی مردمی هیچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی

چنین داد مهراب پاسخ بدوی/مهراب اینجوری جوابشو داد:«ببین خوشگلم! تو کل کره ی زمین و سیارات همجوار کسی به خوبی زال نیست! وقتی اسبو میتازونه هیچ کس دیگه ای به گرد پاشم نمیرسه! بی کله و قویه(ببخشیدا...اینی که الان فرمودین مشخصات کرگدن نیست؟! آخه رازبقام همینو دربارشون میگفت!)دستاش مثل رود نیل پهناورن! وقتی رو تخت پادشاهیه طلا میریزن وقتی تو جنگه تبدیل به چرخ گوشت میشن...قیافه اش باعث حسرت خوردن درخت ارغوانه؛ جوونه و باهوشه و خوشبخته و توی انتقام گرفتن کینه شتری داره و تو فن انتقام روی هفت آتشین و جومونگ و مختارو سفید میکنه و روی اسب مثل اژدها میمونه! وقتی از یکی کینه میگیره با خنجر طرفو آبکش میکنه و به خاک و خون میکشه!فقط لعنتی یه اشکال دراه اینه که موهاش سفیده، این اکرم فضول و گروهکش براش حرف در آوردن!ولی لامصب موهای سفیدشم جذابه!»

که ای سرو سیمین بر ماه روی

به گیتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نیارد سپرد

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نبینی نه بر زین چون او یک سوار

دل شیر نر دارد و زور پیل

دو دستش به کردار دریای نیل

چو بر گاه باشد در افشان بود

چو در جنگ باشد سر افشان بود

رخش پژمرانندهٔ ارغوان

جوان سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون چون نهنگ بلاست

به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست

نشانندهٔ خاک در کین به خون

فشانندهٔ خنجر آبگون

از آهو همان کش سپیدست موی

بگوید سخن مردم عیب جوی

سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دلها فریبد همی

چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی/رودابه وقتی اون گفتگو رو شنید

برافروخت و گلنارگون کرد روی/از خوشحالی سرخ شد

دلش گشت پرآتش از مهر زال/یهویی عاشق زال شد(فیلم هندی بودیم...وقتی فیلم هندی مد نبود!...)

از او دور شد خورد و آرام و هال/دیگه نه خواب داشت نه غذا میخورد نه استاحت میکرد(فقط یه گوشه نشسته بود به نقاشی زال زل زده بود و در دل میگفت:«آه...!کجایی شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدم؟!»

چو بگرفت جای خرد آرزوی/وقتی جای عقل را عشق گرفت

دگر شد به رای و به آیین و خوی/ همه ی اخلاق و رفتارش نسبت به زال عوض شد

خب این قسمت هم به طور صدو پنجاه درصد عاشقانه به پایان رسید.

تا قسمت بعدی خدانگهدار

شاهنامهشاهنامه خوانیفردوسیزالمحمد صادق مختاری
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید